توی دفترم یک قصیده ای که آتش گرفته

داستان- کلاژ

فال گیر ، بلدِکار نبود ، دروغ می گفت و از دروغش پول به جیب می زد ، قیمتش گران بود و برای دیدارش باید تا کافه ای نزدیک میدانِ فردوسی میرفتی که سالها پیش پاتوق روشنفکران بود . آن روزها که زمستانش چهار گره برف آمده بود و سوزِ گداکُشش برای اهل اسکی موجبِ فره بود و اسباب تفرج ، تازه برگشته بودم به وطن و به زور و اصرارِ دوست گرمابه گلستانم با ژیانِ سیاه رنگش که مثل لاکپشت راه میرفت شال و کلاه کردیم سمت فردوسی .

من زانوی غم به بغل گرفته بودم و سیگار میکشیدم و دودش را توی ماشین فوت میکردم و دوستم که امیدوار بود و سیگاری نبود و کارش سکه شده بود میگفت بی وفایی دنیا واسه ناامیدانی مثل من است و باید مثل او امیدوار باشم و پشت هر خاطره ی بدی گلستان پر گلی ببینم که به من چشمک میزند. بعد گفت که چطور این فالگیر محالات را شکلات میکند . من ناامید خودم را توی پالتوی مشکی م پنهان کرده بودم و یک کلام هم حرف نمیزدم تا اینکه به کافه رسیدیم . وسط کافه میز بزرگی رزرو‌ شده منتظر مابود ، بوی قهوه و صدای چرنگِ قاشق به ظرف خوردن ها موسیقی فضا بود . ما مه را پس زده بودیم و کوبیده بودیم از امانیه تا فردوسی که آتیه مان را از زبان فالگیر بشنویم ! “جنابِ یار در کدام دیار گم و گور شده بود یعنی ؟”القصه مه بود و سوز و نوری نبود و سر ظهر تنگی جمعه غروب بر دلم نشست کرده بود .

فالگیر که مردی عضلانی و‌صورت زخمی بود با بلوز آستین کوتاه و یک مار دور گردنش وارد کافه شد و ما نسوان را سلامی بلند بالا داد. توی کافه همه حرف میزدند و صدا به صدا نمیرسید ، سرانجام میان آن آشوب فالگیر مارش را روی میز گذاشت و فنجان من را توی دستش چرخانن و بلند بلند گفت :” محشر کبری ست فال نیست که …”حرف که میزد دندان طلایش را میدیدم که هویدا بود . روی دستش پر از نقش و نگار رستم دستان و اساطیر دیده میشد . خلاصه یک کلام از حرفهایش را هم نفهمیدم . رفیقم پول فال را لوله کرد و توی جیب مرد گذاشت و با من بیرون آمد و گفت دیدی گفتم امید داشته باش یار برمیگرده ؟ از من خوشحال تر بود . مجنون سر خود بود . سوار ماشینش شدیم و سربالایی شمرون را به کندی طی کردیم . وسط راه توپید که تو لالی ؟ بشکنه این دست که نمک نداره ، دو کلوم حرف بزن، من که شوفر تو نیستم … مقر آمدم که گره گشایی کار خداست و این کارها چرندی بیش نیست . گفتم اگر درست میگفت خودت الان یک قصیده شعر نمی نوشتی و بیست سال منتظر مردی نمیشدی که بیست سال پیش مرد . رفیقم زد زیر گریه . به خانه باغ رسیدیم. نگهبان نمک ریخته بود جلوی در تا سر نخوریم . از باغ میرفتیم تا برسیم به عمارت . رفیقم جلو جلو میرفت و شانه های خمیده اش خبر از ترکیدن بغضش میدادند چون لرزه گرفته بود .

مه را شکافتیم و رسیدیم تو. پوره های برف روی موهای نارنجی ک نشسته بود . توی آیینه کنسول دیدم که پیر شدم . صدای بنان از صفحه ی گرام می آمد و عطر آشِ بورش . رفتم آشپزخانه و به خانم جان گفتم بگذار با خودم ببرمش پاریس ، خاطره هایش را وجین کنم ، گناه دارد . درد خودم یادم رفت . من که میدانم تو بخاطر خودت آن مطرب را خریده ای تا دخترت را به دروغ به امید زنجیر این خواب و خیال کند تا خودت تنها نمانی. خانم جان گفت : از دهن افتاد آش ، بخور تا مغزت کار کند ، او خودش مرد را کشته و توی باغ چالش کرده . فرار کردم و خودم را به تن طوفان سپردم و فکرم رفت پیش شعری که بیست سال پیش برایم خوانده بود :” آه تو یک قصیده ای که آتش گرفته …”

سانازسیداصفهانی

میس شانزه لیزه

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .