میس شانزه لیزه ، کنار ِ پنجره ی بُخار گرفته نشسته بود . موهای نارنجی اش توی حوله ی سفید ، بالا سرش در هم گره خورده بودند . با انگشت روی بُخار شیشه را سابید تا بیرون را ببیند . بیرون باران هنوز هم میبارید . صدای چکه کردن ِ دوش ِ حمام با شُرشر ِ باران یکی میشد و یک دلشوره ای …
ادامه نوشته »