حامد بهداد و میس‌شانزه‌لیزه

دسامبر نبود اما . حوالی همین آخرین بورانِ نوامبر بود . از سوراخ‌های خیمه‌ قطرات باران چکه می کردند . با این حال برنامه بر پا و سیرک پا برجا بود . میس‌شانزه لیزه توی یک توپِ بزرگ پلاستیکی گِرد شده بود ، مانند کِرمی که در خود بِخَلد یا بیافسُرد یا چون پروانه ای اندرونِ پیله در خود بخَمَد ، خموده بود . سر در گریبان و پاها توی شکم ، کاسه‌ی زانو بر تختِ پیشانی ، دو دست قلاب شده دور پاها . این چنین او در توپی بزرگ در مَنجنیقِ وسطِ سیرک مقرر بود . بهداد کلاه بر سر و توپک سرخ بر دماغ ، سرخ گونه و لب خندان ، رو به مردمی سرخوش و خیس از باران گفت :” حالا ببینید ، ای خانم ها ، آقایان ، این تو چی میتونه باشه ؟ یه موشِ بزرگ ؟ یه فیلِ کوچیک ؟ کی میدونه ؟ شما میدونید آقا ؟ شما چی خانم ؟ شما میتونید حدس بزنید این تو چی میتونه باشه ؟ هان ؟” بعد با آن شلوارِ سفید ِراه راهش و کلاه بوقی روی سرش ، با آن کفش های منگوله بر پنجه اش گشاد گشاد راه می رفت و کفِ دستانش را بر هم می کوبید و زبانِ رنگ شده‌ی سیاهش را بیرون می‌آورد و هر هر می خندید .

نور از بالای چادر سیرک روی زمینِ گرد مثل چتری باز شده بود . همهمه ی مردم ، بوی پاپ کورن و دود سیگار و عطرِ نوشیدنی ، بوی علوفه‌ی دام ها ، بوی باران و پاییز و برگ و زمستان توی سالن پیچ می خورد . صدا به صدا نمی‌رسید. بهداد کلاهش را بر داشت و رو به پسرکی بادکنک به دست تعظیم کرد و شکلک در آورد . میس‌شانزه‌لیزه عن‌قریب که در توپ بترکد ، استخوان هایش بشکند و چشمهایش پُلُغ زند و قلبش منفجر شود ، در حال خفگی بود . بهداد برگشت کنار ارابه ، ایستاد کنارِ منجنیق رنگی رنگی ، گوشه ای از آن آیینه آویزان شده و گوشه ی دیگرِ فلاخن کاغذ های ریز ریز رنگی رنگی و اکلیلی خود نمایی می کردند ، دوباره داد زد و صدا را توی سرش انداخت و فریاد کشید:” ای خانم ها ، ای آقایون ! این تو چی میتونه باشه ؟ یه کلاغ ؟ یه شیر ؟ نه ! نه اشتباه گفتی ؟ یه دیوه ؟ نه ؟ دیو و شیر نیست اگه گفتی چی چیه ؟ گُل ؟ گُل و بلبل و خرگوش و اینا . . . ها هاها . . . نه بابا ؟ حدسی بزن ، بیا و چاره کن و معما رو تو حل بکن . . . این تو یه ابر قایم شده ؟ بریم که ببینیم چه شکلی و چه جوری شده ؟ بریم ؟ بشمارید ده ، نه ، هشت ، هفت ، شیش ، آره ، شیش ، پنج ، چهار ، سه ، دو ، دو ، یک ک ک ک ک ک ” اهرمی را فشار داد . توپ چرخید و پرت شد وسط سالن ، رفت بالا ، تمام چشم ها به بالا، به سقفِ چادرِ سیرک نگاه می کردند و خیره بودند . از بیرون خیمه ، صدای جیغِ فیلی به گوش رسید و توپ در آسمان رنگی نم زده ی خیمه ترکید و میس شانزه لیزه بیرون پرید و در هوای تعجب تماشاچی ها ، بین زمین و هوا دستانش را باز کرد و با لباس پولک دوزی شده ی پر دار ِ وصله پینه شده اش دور خود چرخی زد و پرید روی چرخ ، روی چرخی که سوار بود روی طنابی بر سقف سیرک .

تماشاچی ها هورا کشیدند و کل سر دادند . حباب ها توی هوا فوران زده بود و میان نورهای آبی و زرد و سرخ و سبز میترکیدند و زمین می افتادند ، صدای بارانی که بر خیمه ی کهنه می کوبید شنیده می شد هرچند نوازندگان طبل و سنج و شیپور زیر طناب میزدند و شادی می کردند و میخواندند و مسخره بازی سر می دادند . . . اما باران بود که بیش از همه صدا کرده بود و همهمه ی مردم . مثل همه شب . میس شانزه لیزه روی طناب یک چرخه را راند و بین زمین و هوا دو دستش را مثل دو بال پرنده باز کرد . از پشت صحنه چوبی روی شانه اش انداختند و پشت یقه ی لباسش را کش نامرئی قلاب کردند . میس شانزه لیزه از یک چرخه پایین آمد و در حالی که از بالا به بهداد نگاه می کرد که آن پایین توی حلقه ی قرمز نورانی چرخ می خورَد و شاد است ، خودش را به تیرک گوشه ی خیمه رساند ، مثل همیشه . . . مثل برنامه ی هر همه شب . زیر لب فحشی به بهداد داد و سعی کرد نفسی تازه کند و آب دهانش را قورت داد و به درد قفسه ی سینه اش گوش نکرد . سپس وانمود کرد مثل همه شب که دارد می افتد بهداد آن پایین او را بین زمین و هوا می گیرد و میگذارتش روی صندلی و صندلی را بلند می کند روی یک پایه اش و صندلی های دیگر را هم سوار همان یک صندلی می کند . پس افتاد و بهداد ا و را گرفت و روی صندلی اش گذاشت و پایه ی صندلی بر دهان و روی صندلی چندصندلی دیگر سوار کرد و میان تشویق و خنده ی مردم تعادلش را به رخ کشید و میس شانزه لیزه آن بالا برای همه از توی لباسش گل های رنگی پرت می کرد و میخندید در حالی که روی صورتش لبخندی از ماتیک خشک شده بود و ته دلش می گریید .

آن پشت فیل های تعلیم دیده شده وارد می شوند و دور سیرک می چرخند مثل همیشه . باران اواخر نوامبر رخنه می کند بر تار و پود خیمه ی کهنه و رعد بر جان سیرک میزند و همه چیز پودر می شود و از بین می رود . میس شانزه لیزه با طپش قلب توی تخت خواب خانه ی زیر شیروانی اش از خواب بیدار می شود . به بطری کنار تخت دست میبرد و معجونی را که بهداد بهش داده بود را می نوشد . اما به جای اینکه آرام گیرد ، گُر گرفته و دوباره روی بالش می افتد .

بهداد را می بیند که کِش آمده ، روی چوب های سیرک سوار است و قدش بلند شده . خیلی بلند یعنی قد کشیده . سر به فلک شده . سر به هوای سر به فلک . میس‌شانزه‌لیزه‎ خودش میداند که به جان چوب ها موریانه انداخته تا شیره‌ی جانشان را کشیده تا پوک شوند و تُرد گردند چوب ها ،سست شده تا بهداد روی آنها نتواند بیاستد ، نتواند پز بدهد ، بَل بخورد زمین و پخش زمین گردد، مایه ی خنده ی دوستان شود .

میس‌شانزه‌لیزه :” شما را چه به جزیره در کهکشان آقای حامد بهداد ؟”

بهداد :” شما مثل اینکه یادتون نمیاد که به من قول دادید این جا رو نشونم بدید. این شما بودید که به من گفتید بیا .”

میس شانزه لیزه :” من ؟ خیر . من تعارف زدم کی گفتم بیا ؟”

بهداد :” تعارف اومد نیومد داره خب . ما اومیدم . اصلا شما بپرس چطور اومدیم . شما خودت مارو آوردی این جا .”

میس شانزه لیزه :” من نیاوردم ، بلکه مرد بی سر و کالسکه چی بی عقلم تو را به جای آقای چاپلین سوار کرده خودت می دانی که با این سر و وضغ و لباس های قلابی انگشت کوچیکه ی چارلی چاپلین هم نیستی !”

بهداد : ” خانم شانزه لیزه ، شما خودتون امر کردید لباس آقای چاپلین رو بپوشم ! مثل این که دارید دبه در میارید ؟|

میس شانزه لیزه :” بی ادب ! ما اهل مهمان نوازی هستیم ، عادت نداریم وعده ی دروغ بدهیم . تو هم حرف تو دهن من نذار ، من کی گفتم لباس چارلی چاپلین رو بپوش مرد !؟ تو از سر فیلمبرداری با این ریخت و قیافه گریختی ، تو به من کرنش کرده گفتی رحمتی کن ، مرا از این پروژه ی نا محبوب بیرون بیار، نگفتی ؟ حالا برای من ادا در میاوری و حرف تو دهنم میذاری؟”

بهداد :” شما گفتید لولهنگتون آب میده ، سنبه تون پر زوره و اله و بلبد ، بلدید با چوب جادویی پروژه رو تبدیل به یک رویا کنید . من چرا به حرف شما گوش کردم خدا ؟”

میس شانزه لیزه :” درسته . من شما را جادو و دروغ به خیک شما بستم . جادو چیه مرد !؟ این خزعبلات چیه . نکنه یادت رفته هنرپیشه ی نقش دوم فیلم قالب و مقلوب هستی ؟ نکنه یادت رفته من چه کاره ام ؟ چرا چرندمی بافی؟ کی من تو را دعوت کردم به جزیره در کهکشان؟”

بهداد :” سر فیلمبرداری ، پشت صحنه ، موقع کشیدن سیگار پشت سیگار . . . تو . . . تو نبودی از من حرف کشیدی ؟ “

میس شانزه لیزه :” من ؟ نه . من مهمان گروه بودم . اصلا تو را ندیدم . “

بهداد :” من را ندیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ “

میس شانزه لیزه :” نه ؟ شما ؟”

بهداد :” چقدر هفت خطی ! “

میس شانزه لیزه :” مودب باش . “

بهداد :” تو دنبال سلفی گرفتن با من نبودی ؟”

میس‌شانزه‌لیزه :” نه این تو هستی که باید بخواهی با منِ نویسنده سلفی بگیری . حالا هم میدهم ببرندت توی همان جنگل کتابِ از خیرم بگذر نوشته ی ساناز سید اصفهانی . بری توی تنه ی درخت تا ادب شوی این طوری به من براق نشوی . “

صدا در هم پیچید و میس شانزه لیزه با موی خیس از عرق ، زیر نور شمع در همان اتاق زیر شیروانی درست قبل از ساعت سه بامداد با اشکی سر بلند ، بلند شد و لحافش را به دماغ و چشمانش برد و گریست و یادش نمی آمد این مرد کیست که کیست . بهداد دیگر چه صیغه ایست . بلند شد و روب دوشامبر مخمل آبی اش را پوشید و رفت کنار پنجره ، پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد و سیگاری روشن کرد و به خوابی که دیده بود فکر کرد . ناگهان صندلی راکینگ چیرش قیژ قیژ کنان صدا داد. برگشت . به صندلی نگاه کرد و دید بهداد روی صندلی نشسته است در قبایی مشکی با عصایی در دست . میس شانزه لیزه دود سیگارش را فوت کرد توی صورت بهداد و گفت :” تو کجا – این جا کجا ؟”

بهداد ” برای شب چره دعوت بودیم خانم . اومدیم دیدیم میخواهی پاهامونو قلم کنی ، این چه خوابی بود برام دیدی . “

میس شانزه لیزه جلو آمد و گفت :” برو بیرون . من یک بار از تو معذرت خواستم و تو باید برگردی پی کارت . “

بهداد بلند شد و سیگار را از دست میس گرفت و انداخت روی زمین و زیر پایش له کرد .

بهداد :” گفته بودم سیگار رو ترک کردم . گفته بودم جلوم سیگار نکشی نگفته بودم ؟”

میس : ” نفرین بر تو !”

بهداد :” من باید برگردم سر فیلمبرداری . نمیبخشمت . اینو بدون . میخوام همون هنرپیشه ی نقش دوم باشم . ولی نمیبخشمت . اینو بفهم میس شانزه لیزه .”

میس :” دوستت ندارم . برگرد . کالسکه پایین وایساده منتظرته .دیگه این ادا اصول ها چیه ؟ اصلا چه می کنی ؟”

بهداد : ” نفرین . “

میس :” نفرین ؟چرا ؟ چون توی خواب نگفتم دوستت دارم . چون خوب خوابو بازی نکردم ؟ چون دروغ نگفتم ؟”

بهداد انگشتش را بالا میارد و تکان می دهد :” نمیبخشمت .”

میس شانزه لیزه ، یقه ی بهداد را می گیرد و داد می زند :” دوستت ندارم . . . دوستت ندارم . “

بهداد :” پس همه ی اون زمزمه ها ، همه ی اون . . . “

میس : ” برای من هامون نشو . “

بهداد :” من هامونم . “

میس :” تو دیوانه ای !”

بهداد از جیب مخفی قبای مشکی اش سیگار و کبریت در میاورد و سیگاری روشن می کند و به موهای قرمز میس شانزه لیزه و پوست گُر گرفته و چشمان سیاهش چشم می دوزد و دود سیگار را فوت می کند توی صورت میس شانزه لیزه .

میس شانزه لیزه شمعدان را میاورد و روی زمین می نشیندو می گوید :” این جوری سیگارو ترک کردی سست عنصر؟ حرف حسابت چیه ؟ من چه گناهی کردم که اون جوری که باید بشه توی خواب دیالوگ هامو نگفتمو نشد . هی مرد ! تو کابوسی برای من برو . . . برو و به پشت سرت نگاه نکن نمک میشی . “

بهداد ” چرا برم ؟ هان ؟ چرا ؟ چون شما دستور می دی ؟”

میس :” برگرد پیش خوشگلِ خلوت ، پیش محبوب الدوله . . .پیش همون ها که زیر زبونت می گی، پنهانی و با کیف ” بلند می شود و شمعدان را نزدیک بهداد میاورد و میخکوب میشود به بهداد .

بهداد دور خودش میچرخد و میرود پنجره را میبندد و روی صندلی راکینگ چیر می نشیند و می گوید :” تو اذیتم کردی . تو منو خواب نما کردی و از خواب به خوابم بردی . . . . خواب به خواب شدم .تو داستانِ سیرک رو سر هم کردی . . . من اصلا دوست نداشتم بازیگر سیرک جزیره در کهکشان تو بشم . . . یا بازیگر سیرک خواب های تو بشم . . . من ازت نمیگذرم . . . من فقط بهت گفتم اون خوشگل خلوت اسم یکی از کاراکترهای یک فیلم سینماییه . . . تو می دونی فیلم سینمایی چیه ؟ “

میس شانزه لیزه ، بالش روی تختش را بر میدارد و پارچه اش راجر میدهد و پر های توی بالش را می ریزد وسط اتاق و با داد می گوید :” من باید تنها باشم . تنهایی همه چیزو به من میده ..شاعر میگه دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد ، این شعرها الکی که نیست . محصول مکاشفات آدم حسابی هاست . . . تنهایی خیلی کرامت بزرگیه . . . “

بهداد :” تو . . .تو داری جمله های منو میگی . . .چی ؟ چی گفتی الان ؟ داری ادای منو در میاری؟ “

میس‌شانزه لیزه :” من دارم جمله های تو رو نمیگم . من دارم آیینگی می کنم . “

بهداد :” چرا از من بدت میاد . . . چرا منو تو تنه ی درخت گذاشتی ؟ من که کاراکتر داستانی تو نبودم خانم . . . چرا جواب محبتهام رو این طوری دادی . . . چرا ؟ بخاطر اینکه من نقش ناصرالدین شاه رو باید بازی کنم و خوشگل خلوت رفته چای و نبات آورده و انار دون کرده ؟”

میس شانزه لیزه بلند می شود و پنجره ها را باز می کند . باران و باد تو می آید و پرهای روی زمین را توی اتاق پخش می کند و به هوا می فرستد . میس شانزه لیزه به چشمان بهداد زل می زند و می گوید :” من اگه بخوام راستشو بهت بگم نمیتونم از کینه ها و خشمم بگذرم . نمیتونم . من اسیر تو و همه ی اون آدم هایی هستم که به من صدمه زدن و منو دچار خشم و کینه کردن و . . . “

ناگهان کارگردان مهرجویی کات می دهد و ساناز سید اصفهانی و حامد بهداد هر کدام به سویی می روند. پشت صحنه . تاریخ یخ در بهشت . سه هزار سال قبل همین زمان .

( از جمله قصصِ جزیره در کهکشان پیرو خیال – بالا رفتیم ماست بود ، پایین اومدیم دوغ بود قصه ی ما معلومه که دروغ بود )

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .