هنوز داشت حرف میزد . داشت برای خودش نظر پراکنی میکرد و دست هاش رو تکون میداد . هنوز نمرده بود . سوزن هایی به باریکی مو را برداشته بودم و توی چشمهاش کرده بودم . از چشمها خون روان بود و چکان . هنوز داشت گردنش را به طرف من و گاهی به طرف تابلو ها میچرخاند و از …
ادامه مطلببعضی وقت ها خوبه که آدم چشم هاشو ببنده …!
نمایش ( بعضی وقت ها …) به کارگردانی سیاوش تهمورث ، و نویسندگی آرش عباسی ، نمایشی بود که دوستش داشتم ، وقتی وارد سالن اصلی شدم ، پرده ها ی قهوه ای بسته بود و سر و صدا و موسیقی پشت پرده رو به راحتی میشنیدی ، مثل اینکه جشنی در کار باشه ، بعد نور میره ، …
ادامه مطلبسفارشی
شاید وقتی دیگر ، میگذارم توی دستگاه فیلم رو ، فیلم رو بارها دیده م ، دیده م بارها هر سه نقشی رو که هر کدوم جذابیت ها و پیچیدگیهای خودش را دارد . تمام دیالوگ ها را حفظم از پیش ، تیتراژ را ، ویدا را و کیان را و مادر را ، آن عتیقه فروشی و روپوش ماشی …
ادامه مطلبخوشبختی در ویترین
این یه دیالوگ توی فیلم بود : ” حالا که بهم شک کردی ، بهت بی اعتماد شدم . “، پیش خودم فکر کردم ، چقدر باعث شک کردن آدمهای اطرافم شدم و چقدر به هیچ کدومشون بی اعتماد نشدم و همه رو فرشته ای که خدا رسوند و دست تقدیر و آدم خوبه دونستم . . . این اعتماد …
ادامه مطلبچیپس 1000 تومن
راز ِ بقا میدونم که این جا موش هم با عصا باید راه بره ، اما بی صدایی و خاموش موندن هم یک جوری شیکم سیری رو میرسونه . ببینم تو که داری این طوری نگام میکنی ، تو که دستکش توی دستت نیست و خارِ گل پوستِ دستت رو خراش داده ، نگاهت رو هیچ جک و لطیفه ای …
ادامه مطلب1393
ای نوروز م . . . روزگارت را به روشنی ، با خورشید ِ سعادت به سلامت ، ساعت به ساعت بیافروز . ای روزِ نو ، روزگار ِ نو شو بر ما ، بر ما ماه های شب ها را روشنی بخش ِ رویاهامان ، فانوس وار آونگان در رویاهای شیرین بنما مهتابی . ای چهار فصل ِپیش ِ رو ، …
ادامه مطلبجن گیر …. + ….. محاکمه در خیابان
جن گیر ، نام نمایشی است که این روزها در تالار قشقایی اجرا میشود . مضمون این نمایش به سادگی باورهای همیشگی عامیانه ای است که همیشه در گیرش بودیم ، از همان وقت ها که دوست داشتیم روی کاغذ الف – با بنویسیم و استکان رویش بگذاریم و روح ظاهر کنیم ، تا زمانی که بزرگ شدیم و …
ادامه مطلبنوستراداموس و میس شانزه لیزه + نامه
میس شانزه لیزه ، وقتی که از خواب بیدار شد ، احساس کرد چیزی شانه ی راستش را به شدت به خارش انداخته . اهمیت نداد . لحاف را کنار کشید و به نور خورشید که به زور خودش را از پنجره ی اریب سقف پایین می انداخت ،چشم دوخت . آفتاب میتابید . میس پیش خود گفت : ” …
ادامه مطلبعاشق
آمبیانس ( اینجا ) * اثر علی صمد پور من و شوهرم ،ماتادور ، زندگی خوبی داشتیم . هر وقت که سرکارش میرفت ، دل من را از جا در میاورد و با خودش میبرد . برای همین من مثل آدمی مسخ شده ، چونان کبوتری چشم انتظارش پشت پنجره ی اتاقش منتظر میماندم . قلبم در جایی در قفسه …
ادامه مطلببالاخره این زندگی مال کیه ؟
سلام توی این مدت که نبودم… نرفته بودم که بمیرم که گم بشم . . . گاهی سکوت لازمه .. عین سکوت هایی که توی میزان ها لا به لای چنگ و سیاه ها یه هو با یه نون برعکس سبز میشه . سکوت شنیدینه . کسی نپرسید کجام ؟ چرا نمینویسم . چیزی که دیدم آدم های عشق به …
ادامه مطلب