چهارشنبه , ۱۷ بهمن ۱۴۰۳

ساناز سید اصفهانی

زن ِ بی جلد

 میس شانزه لیزه به چشمان ِ زیتونی رنگ ِ حضرت ِ اُقلیدُس نگاه کرد و گفت :” پدر ، شما دارید به من اُمید میدید ؟ ” حضرت ِ اقلیدس رَدایش را بر دوش انداخت و از زمین بلند شد و گفت :” امید نه ، من دارم حرفی که بهم زدی رو ترجمه میکنم . ” میس شانزه لیزه با دست عرق ِ روی …

ادامه مطلب

چهارشنبه سوری

میس شانزه لیزه ، چند صباحی بود ، در کوچه باریک های تو در توی نم و نمور پایین شهرنشین ، یک آرایشگر چیره دست پیدا کرده بود که خودش یک بار به میس گفته بوده که دروغ چرا تا قبر آ.آ.آ.آ من عمر نوح دارم و یک گوی آینده بین و یک سری رنگ برای رنگ سر و یک …

ادامه مطلب

دایره گچی قفقازی

  این داستان واقعی است شاید توی تصور شما نگنجه .عب نداره خب ، توی تصور منم نمیگنجه .این که توی این دوره زمونه ، که وقت طلاست و قیمت طلام که خب بالاست ، یه عده ای طلاهاشون رو میان میریزن کف زمین سوله ، سوله ای که آدرسش فرهنگسرای بهمنه . شوخی نمیکنم . میتونید برید ببینید . …

ادامه مطلب

قوی سیاه

آمبیانس : ((  اینجا  )) فیلم ( قوی سیاه ) ، که نمیدونم دقیقا به دلیل ناتالی پورتمن یا دریاچه قو ی چایکوفسکی ، یا کارگردانش ،‌ دارن آرونوفسکی ، شهرت پیدا کرده ….رو دیدم . (روی هر کدوم کلیک کنید اطلاعات دیده میشود ) . برای اینکه برای شما جالب انگیز تر باشه مصاحبه ی ناتالی پورتمن رو در …

ادامه مطلب

سرنوشت یک نقاشی

یک ) شب بود . کوه ها تا خود ستاره ها بالا رفته بودند . سربالایی را پیاده میامدم . کوچه تاریک بود مثل قیر . باد میوزید لای شاخ برگ درخت ها . صدای به هم خوردن برگ ها . وسط کوچه نور افتاده بود . نور از آشپرخانه ی خانه ای بیرون زده بود که بیرون پنجره اش …

ادامه مطلب

بشکن بشکنه

میشه یه کوچولو جرات داشته باشی ؟ آره ؟ میشه بزنی این شیشه ی خیس رو بشکونی و بیای تو . من منتظرتم . نمیشه ؟ نمیتونی ؟ میترسی ؟ چون که من رو نمیبینی ؟ هه ! چی فکر کردی که من رو ببینی میشناسیم ؟ یعنی میخوای بگی این همه به شناخت خودت از من ایمان داری ؟ …

ادامه مطلب

رویا ی نیمه شب . . .

میس شانزه لیزه ، قبل از اینکه کفش های پیروزی اش را بپوشد و راهی سفر شود ، تقه ای به شیشه ی بیجان آمپول زد و با چشمانش با مایع بی رنگ درون آمپول چشم دوخت ، مثل همیشه سر آمپول را با حرکتی که درش حرفه ای شده بود ، از تنش جدا کرد ، آمپول دیگر سر …

ادامه مطلب

Le notti di Cabiria

  شب های من   به دلیل تلخی مطلبی که میخوام بنویسم آخرش این آمبیانس رو گوش کنید 🙂 ( ** )  وقتی فکر و ذکر بعضیا سفره ی هفت سین بود ، و سال 90 مثل ِ آّب ِ خوردن … توی دو سوت داشت فیریز میشد و میمرد و همه داشتند جشن میگرفتند و توی تلوزیون این ور آب و …

ادامه مطلب

قرارداد . . . با مرگ !

قرارداد با مرگ ! خیلی سال قبل ، نمایشی از اسلاومیر مروژک ، به اسم ِ پرتره به کارگردانی دکتر خاکی در تئاترشهر دیدم . نمایشی بود طولانی ، به شدت جذاب ، به شدت بازی های فوق العاده ای داشت و هنوز بخش هایی از آن در ذهنم مانده است . . . یک مونولوگ ِ عاشقانه در ابتدای نمایش چیزی …

ادامه مطلب

قلب هشتپا

میس شانزه لیزه ، توی وانِ حمام نشسته بود . توی وان ِ حمام ، کَف و خون ، پُر بود . پُر، مروارید و مرجان بود کَف ِ وان و جُز آن هشت پایی بود سیاه و لزج ، لَزج و لیز و هیز که چسبیده بود به گوشه ی حمام و هر پایش را به جایی تکیه داده بود ، …

ادامه مطلب