جمعه , ۷ دی ۱۴۰۳

TimeLine Layout

فروردین, ۱۳۹۵

  • ۲۲ فروردین

    ابد و یک روز

    ابد و یک روز چرا به دیدن ِ ( ابد و یک روز ) میروم ؟ آیا برای تبلیغات ِ شبانه ی شبکه ی غول آسای اینستاگرام است ؟ آیا (ابد ) و پیمان معادی یک جوری به هم ربط دارند ؟ مثلا پیمان معادی به طور ابدی در ذهنم خواهد ماند این را مطمئنم ! توی دلم میگویم پیمان …

    ادامه مطلب
  • ۱۱ فروردین

    ملت عشق

    نقد رمان ( ملت عشق )

    ادامه مطلب
  • ۳ فروردین

    1395

    و اینگونه شُد که اولین نبشته ی یک هزار و سی صد و نود و پنج ِ مادر پنج ِ صبحگاهِ سه شنبه ، سوم فروردین ماه به رشته ی تحریر در آمد . همینک که انگشتانم روی کلیدهای الفبا حرکت میکنند نمیدانم از چه میخواهم بگویم ، پس بهتر ازاین نمیشود تا به پیش از این نبشته اشاره ای کنم ، برق …

    ادامه مطلب

اسفند, ۱۳۹۴

  • ۲۳ اسفند

    انگشت ِ آز در چشم و چال اینستاگرام

    انگشت ِ آز در چشم و چال اینستاگرام

    ادامه مطلب
  • ۸ اسفند

    مهرگیاه

    میس شانزه لیزه ، توی دکان ِ عطاری نشسته بود . نشسته بود روی صندلی راکینگ چیر . صندلی راکینگ چیر تکان میخورد و مثل ِ ننو عقب و جلو میرفت . میرفت که چشم هایش هَم برود ، که بخوابد ، عطار پرسید :” هی ! زن ! بیدار باش و هوشیار ! هنوز وقتش نیست . ” خاکسترِ سیگار از …

    ادامه مطلب

بهمن, ۱۳۹۴

  • ۲۱ بهمن

    تصادف

    تصادف   الان ، ساعت 3:34 نیمه شب ست . باور نمیکنم که هنوز زنده اَم و دارم تایپ میکنم . هیچ چیزی توی ذهنم نیست . اینکه نمیدانم قرار است در نهایت چه قصه ای سر هم بندی کنم و این جا بگذارم . فقط میدانم پشت گردنم درد دارم و بالای گوشم . پنجره را باز کرده ام …

    ادامه مطلب
  • ۱۱ بهمن

    تکه های تیز

    به تقدیر ، شُد قطعه قطعه ، مُثله  زَن . زَن تیغ برآورد از غلاف . گفتا :” بباید که برید برید، جهید و کرد گذر از این ناف .” پس تبر اندر خموشی کشید ، دست و پا و چشم و پوست را یکجا درید . میس شانزه لیزه ، بیدار شد . باند را برداشت . میخ را …

    ادامه مطلب
  • ۷ بهمن

    میس شانزه لیزه روی درخت

    الان که دارم این نامه را مینویسم تو خوابیده ای . من کُنجِ زاویه ی کتابفروشی نشسته ام . حتما میدانی کجا را میگویم ، همان کتابفروشی که بیست و چهارساعته باز است و طبقه ی بالاش مثل نشر ثالث یک کافه دارد . تو خوابیده ای لابد که چارطاق مثل همیشه و عینکت را روی روزنامه ی کنار پاتختی …

    ادامه مطلب

دی, ۱۳۹۴

  • ۱۳ دی

    نصفه کاره

    اولین مرده ای که شستم ، یک بچه بود . یک نوزاد ِ یک هفته ای . به هیچ کسی نگفتم تا به امروز . راز را به هیچ تنابنده ای نباید گفت . راز را باید نوشت و با خود به گور برد . من همه ی این سالها این راز را همچون سایه با خودم ،در کنار ِ خودم ، نگه داشتم …

    ادامه مطلب
  • ۲ دی

    از (من ) چه خبر ؟

    از من چه خبر ؟ مدتی ست صدایم را بریده اند . نه فقط صدا ، که جان ِ صدا را نیز . تکه تکه اش کرده اند . گذاشته اند توی یخچال تا یخ بزند . به شکلِ مربع های کج و کوله . نشسته ام روی زمین ، زانوها را بغل کرده ام و دارم با صدای سرم فکر …

    ادامه مطلب