و این منم . . . ( آمبیانس – – – – اینجا ) … ) اینجا ) … و خاطره ، برای من ، همین عکسی است که هیچ گاه گرفته نشد . همین عکسی که در این بالا سنجاق کرده ام .تنگ غروبی که حبس کاشی های حمام آبی رنگ بودم ، انگار که کف اقیانوسها باشم …
ادامه مطلبداستان های عشقی هزار و یک شب
داستان های عشقی هزار و یک شب یا داستان های عربی ( ! ) فیلم داستان های عشقی هزار و یک شب اثر پازولینی ، فیلمی بود که به شدت با تمام وجودم ، روحم ، خونم ، پوستم دوستش داشتم و با آن ارتباط برقرار کردم . شاید یکی از مهمترین دلایل آن دنیال کردن داستان های (هزار و …
ادامه مطلبچندمین جشنواره ی بین المللی دستمالسیم
شاید باورت بشه ، میخوادم ، باوت نشه . داشتیم میرفتیم . بهم قول داده بود . قرار بود من و اون تنها . و همه ی آسمون سیاه بود . ساعت 6 صبح بود . فکر من پر _ بابابزرگ بود . توی اتوبان چمران یک سگ به بزرگی گرگ یا پلنگ ، سیاه ، له شده بود . …
ادامه مطلبشب های هند – Nocturne Indien
شب های هند کتاب شب های هند ، اثر ِ آنتونیو تابوکی ، با ترجمه ی سروش حبیبی را به سرعت خواندم ، مجبور شدم به دلیل ِ مشکلاتی که به لحاظ ِ ترجمه و ویرایش داشت ، بعضی قسمت ها را چند بار بخوانم . جدای از بحث ِ ادبیاتی پیرامون ِ همین مسئله ، کتاب ، راوی اول شخصی دارد که در …
ادامه مطلبببخشید آقای ساراماگو !
کلمه ی (نوبل ) به خودی خود کلمه ای ست ، محرک و کاسب پسند ، یعنی بی رودربایستی ، کلمه ایست ساخته شده برای تیراژ و فروش ، به همین منظور ، اگر کتابی همبسته به آذین ِ (نوبل) نباشد و نویسنده اش نوبل گرفته باشد ، باز هم فروش ِ کتاب تضمین است و بی چک و چونه روی پیش …
ادامه مطلب88/8/8
میس شانزه لیزه سرش را از پنجره تو آورد . کمی فکر کرد ، بعد رفت تمام شمع های اتاق زیر شیروانی اش را فوت کرد . چتر قرمزش را برداشت ، از پنجره بیرونش آورد ، بازش کرد و مثل مری پاپینز پرید بیرون . منتها پایین نرفت ، یکی زد توی گوش جاذبه ی زمین ، یکراست پرواز …
ادامه مطلبروال عادی ( le circuit ordinaire)
بخت و اقبال میس شانزه لیزه ، طبق روال عادی ، این بود که بعد از دیدن هر کاری در سالن سایه تئاتر شهر، یا انگشترش، یا دستبندش ، یا گوشواره اش گم شود ! همه ی خرت و پرت ها و زلمبو زینبو هایی که به خودش آویزان مکند تا برق بزند و بیشتر به چشم بیاید بعد از اتمام هر کاری …
ادامه مطلببیژن . . . پر !
آمبیانس : (( اینجا )) ، ویوالدی وقتی شنیدم ( بیژن پاکزاد ) سکته کرد ، چانه انداخت و جان به جان آفرین تسلیم کرد ، بی دلیل غم غریبی به سراغم اومد . برای لمس هر حسی ، الزاما نباید دلیلی منطقی داشت ، بیژن ، برای ما همیشه سنبل یک ایرانی ثروتمندی بود که صاحبان نام به سراغش …
ادامه مطلببالاخره این زندگی مال کیه ؟
سلام توی این مدت که نبودم… نرفته بودم که بمیرم که گم بشم . . . گاهی سکوت لازمه .. عین سکوت هایی که توی میزان ها لا به لای چنگ و سیاه ها یه هو با یه نون برعکس سبز میشه . سکوت شنیدینه . کسی نپرسید کجام ؟ چرا نمینویسم . چیزی که دیدم آدم های عشق به …
ادامه مطلببعضی وقت ها خوبه که آدم چشم هاشو ببنده …!
نمایش ( بعضی وقت ها …) به کارگردانی سیاوش تهمورث ، و نویسندگی آرش عباسی ، نمایشی بود که دوستش داشتم ، وقتی وارد سالن اصلی شدم ، پرده ها ی قهوه ای بسته بود و سر و صدا و موسیقی پشت پرده رو به راحتی میشنیدی ، مثل اینکه جشنی در کار باشه ، بعد نور میره ، …
ادامه مطلب