داستان

مهرگیاه

میس شانزه لیزه ، توی دکان ِ عطاری نشسته بود . نشسته بود روی صندلی راکینگ چیر . صندلی راکینگ چیر تکان میخورد و مثل ِ ننو عقب و جلو میرفت . میرفت که چشم هایش هَم برود ، که بخوابد ، عطار پرسید :” هی ! زن ! بیدار باش و هوشیار ! هنوز وقتش نیست . ” خاکسترِ سیگار از …

ادامه نوشته »

سَرِ بی تَن

دوست داری سرت روی تَنِ چه کسی باشد ؟ دوست داری تَن اَت ، سَرِ چه کسی را داشته باشد ؟ چقدر خودت را دوست داری ؟ دروغ نیست . هنوز دوره ی آخرالزمان فرا نرسیده است . . . اما میشود خیلی فراتخیلی زندگی کرد . . . لابه لای شاخه های بی قرارِ زندگی که ریشه ی سُستش از …

ادامه نوشته »

مرد ِ بی سر و تَه !

”  ای پا اَنداز ! من را جا اَنداخته ای . مثل ِ یک حرف ِ اضافه . من همان خاطره ی آخته ام ، ای هرزه گَرد ِ هرجایی پَسند ! از من تندیسی بساز ، بزن به آواز و دیوانه شو !”  مردِ بی سر ، نامه را در مشتش مچاله کرد و توی آتش کنار ِ نیمکت اش انداخت . نیمکت …

ادامه نوشته »

میس شانزه لیزه در سینما چشم

میس شانزه لیزه وقتی به خودش آمد ، دید وسط ِ باغ فردوس ، دراز کشیده است . فواره های باغ دیگر سربلند نبودند ، صدای جیرجیرک می آمد و درِ باغ بسته شده بود . میس شانزه لیزه به خودش که آمد دید سیگارخاموشی میان انگشتانش مانده . فهمید که سیگار را روشن نکرده به خواب رفته . کبریت لازم …

ادامه نوشته »