روزی که زن شدم چه روزی بود ؟همان روز ِ سرد پاییزی که دردی جدید دور ِ کمرم را نشانه رفته بود و فشار ِ خون و قند را به یغما ! همان روزی که توی دستشویی مدرسه ، که موزاییک های سردش مثل مرده شور خانه بودند و ( ها ) که میکردی هوا از دهنت فِر میخورد بیرون ؟ توی دستشویی با یک رنگی که نه قرمز بود مثل خون و نه قهوه ای ، آشنا شدی و فکرِ ِ همه چیز را کردی جز زن شدن . روزی که زن شدم چه روزی بود ؟ روزی که بند ِ نافم را بریدند و با توی سری توی این دنیا برم گرداندند و با گریه به جهان سلام دادم و لباس هایم صورتی رنگ شد و موهایم خرگوشی؟ روزی که زن شدم ، توی دستگاه سونوگرافی همه ی اشکال تناسلی ام همین زن بودن را نشانه رفته بود . نمیدانم چه کسی برایش چه فرقی میکرد ؟ پسر شدنم یا دختر بودنم ؟ کدام بهتر است ؟
شاید اگر یک مرد بودم . . . کاش که یک مرد بودم ؟ کاش زنی بهتر بودم ؟ کاش این زنی که هستم ، نبودم ؟ روزی که زن شدم دقیقا چه روزی بود ؟ آن زمستانی که به عدد ِ مقدسش ، پیله ی اعتقاداتم را شکستم و وارد یک مسیر جدید شدم ؟ با یک دنیای جدید . . . ناشناخته هایی درونم که مثل گنجی زیر خاک مدفون بودند و حالا در دستم ، نگهشان داشته ام . بهشا ن نگاه میکنم ؟آیا روزی که زن شدم، آن روز بود ؟ زن بودن ! روزی که زن شدم ، شاید روزی بود که بالا تنه ام داشت خودش را به رُخِ پسرهای همسایه میکشید و من از غوز کردن نمیترسیدم و خودم را با همین جوانه زدن ها به همه نشان میدادم . . . نه . . . شاید روزی زن شدم که در بچگی ، با مردهای فامیل در ذهنم زناشویی میکردم و همه را یک جا میخواباندم . . . مثل کارتن . . . دست و پایشان را با هم عوض میکردم و صداهایشان را . هر وقت هر کدام در مهمانی دیشبش مهربان تر بودند به من نزدیک تر میشدند . . . شاید هم روزی زن شدم که اولین بار از یک مرد خجالت کشیدم . . . یا همان روز که فهمیدم پدرم و من با هم فرق داریم . . . روزی که کنجکاوی هایم را جواب میدادم . . . و شاید هم که نه . . . روزی زن شدم که دلم میخواست با یک مردی که خیلی خیلی خوشگل و مهربان و جذاب است توی شهربازی و فانفار سوار کشتی صبا شویم و دنباله ی لباس عروسم را باد با خودش ببرد و بتکاند و از تکان های آن ستاره های براق روی زمین بریزند . . . شاید روزی که زن شدم این روزها نبود . شاید زن شدن این چیزها نباشد . . . زن شدن ؟ وقتی که میفهمی که زنی ، میفهمی که میتوانی دل کسی را به دست بیاوَری که از او ظریف تری و تحملت کم تر و سیاستت به درد نخور تر و شکست میخوری . . . روزی که قلبت میشکند . . . شاید همان روزی که با پسر همسایه فیریزبی بازی میکردم و از او جلوی جمع فحش خوردم زن شدم . . . شاید . . . یا شاید اولین بوسه های پشت درخت های خیابان من را با خودم پیوند داد . . . وقتی که هنوز خیلی بچه بودم و کفش های اسکیت توی پایم بود . . . انقدر بچه ، این قدر زن . . . به ما میگفتند از نه سالگی زن شدیم . نمیدانم که چرا ؟ شاید میشد از همان موقع شوهر کرد . نمیدانم که چرا ؟ ! جشن تکلیفی بود که توش پر از شکوه و جلال و جبروتی بود آآآه …. اما دلیلش را نمیدانم . . . شاید از همان روزها باید شوهر کردن را یاد میگرفتیم . باید میفهمیدیم که ما زنیم و آن ورِ ِ دیواری ها مردند . از همان جا ها باید پچ پچ میکردیم و سئوالهای خودمان را پیرو چگونگی درست کردن بچه برطرف میکردیم ! هاه . . . نمیدانم کی زن شدم . . . یک روزهایی می آمدند که فکر میکردم میتوانم همه ی دنیا را در مشتم حبس کنم . . . اینکه من زن هستم . این که من یائسه میشوم . من چروک میخورم . زشت میشوم . باید با ماتیک لب هایم را قشنگ کنم . باید قشنگ باشم . نمیدانم برای خودم یا برای دیگری ؟ کی زن شدم خدایا ؟ شاید آن شب که به کنجکاوی، دستم را برای کشف حس های تاریکِ ذهنم به تنم کشیدم تا ببینم با تکان هایش چه میشود . . . ! . . . شاید هم که نه . . . آن روزی که فکر میکردم که بچه ای توی شکم دارم و از ترس از خواب بیدار شدم . . . شاید باز هم نه . . . آن روز که فهمیدم انتخاب میشوم . انتخاب نمیکنم . آن روز که زن شدم فهمیدم مرد بودن در این سرزمین مهم ترین چیز است . که برای هز کاری پدر و قیمی لازم است حتی لایعقل و معتاد . . . برای زن بودنت و هر کارت باید که پدری برادری آقا بالاسری بیاید و وارد معرکه شود و امضایش بخورد یک جاهایی . . . تا بخواهی با این سنت ها مبارزه کنی . . . باید که چین هایت را بوتاکس کنی یا بیخیال شوی و خودت را رها کنی . . . شاید از روزی که رها شدم ، زن تر بودم . رها شدم . . . بی اینکه فکر کنم چه چیزی در انتظارم هست . یک سیکل تکراری . . . یک همان بودن و یک بیتفاوتی به همه چیز . . . یک جایی که نه کسی کشفت میکند نه تو کسی را کشف میکنی . یک روزهایی که می آیند و تو به لباس عروسِ رویاهایت فکر نمیکنی . . . روزهایی که از دست برادرت و پدرت و عمویت و داییت عصبانی هستی و میروی که انتقام این نامردی ها را از کسی بگیری که شاید دوستت هم دارد و تو را برای چیزی که هستی میخواهد . . . در تمنای تو میماند و در کشف تو . . . و تو چی ؟ با حیله و مکر برای از سر خنده و یا یلخی . . . وقت او را میگیری . . . پولهایش را و اعصابش را و شاید کلامش را و گولش میزنی و یک تیپا در ماتحت ان . . . آن روز است که تو میفهمی عجب زنی شدی که توانستی یک مرد را توی چاه بی اندازی . . . یا شاید وقتی زن میشوی که عصیان گری میکنی و جسم و روحت را به شیطان میفروشی و میتازی بی وقفه و گاز میدهی و میروی تا ته جاده ای که خلسه است و چُرت هایت هر کدام، خدا تومن ! . . . آن وقت است که وقتی از روی زمین بلند میشوی ، میبینی که از مادر ساده
و پاکت گناهکار تری، پس تو عصیانگر تری . . . پس تو زن تری . . . نه . . . شاید آن روزی زن میشوی که عاشق میشوی و همان عشق را به کسی که تو نیستی میسپاری و بخشنده میشوی . . . این خیلی رمانتیک است . اما قطعا تو آن روزی که عروس میشوی و به محضر میروی تا برگه ی بندگی ات را امضا کنی زن نمیشوی . . . زن بودن ، تجربه ی مکرر ماهی یک بار عادت و ماهی یک بار اعصاب خوردی و ماهی یک بار آرایشگاه و ناخن و کرم پودر و قلب تپنده و دل ِ نگران و حس حسادت بیکران و اشک های از سر دلتنگی و غصه است . . . زن بودن با مادر بودن متفادت است . . . زن بودن و زن شدن ، فقط از لای دیوار های بسته ی دخترانگی ، هورمون های جدید را به سر سفره ی این زندگی سرازیر میکند . . . موها را روی این سفره میریزاند و کاسه ی خالی را پر از اشک میکند و پوست تن را چروکیده و همه ی بلوغ را پلاسیده میکند . . . سفره ای که زن ها تویش نذری میپزند و شمع روشن میکنند و از خدا میخواهند که به صدای دل آنها جواب بدهد . میخواهند که بچه هایشان عاقبت به خیر شوند و میخواهند که مردهایشان سالم از جنگ برگردند . . . زن بودن یعنی تنها بودن . . . یک دلیل نزدیک شدن و شبیه خدا بودن . . . زن بودن یعنی کمتر در گهواره ی کنجکاوی غریزه ها غوطه ور شدن . . . زن بودن یعنی ، راحت بی عقل شدن و به سیم آخر زدن . . . یعنی یک افراط و تفریط . . . یعنی یا هرزگی یا رخت شوری . . . یعنی کسب درآمد در نظام سرمایه داری اشتباه به اشتباه . . . یعنی از خودت بودن اسکناس جمع کنی . . . یعنی دلقک بشوی و مثل ماشین و رباط عمل کنی . .. یعنی بفهمی یک مردی یک جایی هست که برای دلیل هایش با تو میماند . برای خودت شاید که نه ؟! برای خانه ی پدرت یا شاید بدن ِ مثل هلویت یا که موقعیت های مختلفت . . . یا شغل با کلاست . . . شوهر کردن یعنی مردی را به بردگی در آوردن . . . مردی را به زور راضی کردن . . . زنجیر به دور گردنِ آن افکندن و به زور از او خواستن . به زور دوستت دارم شنیدن ها . به زور متوسل شدن . زن بودن یک جور استبداد خودکامه است . . . زن شدن یعنی مردی را مالک شدن . یک پیروزی فوق العاده . مردی که هرگز تو را دوست ندارد . مردی که مثل پدرت نیست و تو به اشتباه فکر میکنی او جفت خوبی است . مردی که با دنیای بچگیت خیلی فرق دارد . شاید مرد تو دو تا هم زن داشته باشد . شاید مثل پدرت باشد تا تو را یاد ان بیاندازد . . . مرد تو مردی است که هرگز به تو قانع نمیشود . زن بودن یعنی درک اینکه مردی هرگز توان ِ ( بودن ) و آمیختگی با یک زن را ندارد . زن بودن یعنی یک جورهایی مرد شدن . از پس همه چیز برامدن . یعنی گریه نکردن . درست حرف زدن . یعنی فحش ندادن . یعنی لات بازی و چاقو نکشیدن . . . یعنی صدا بلند نکردن . . . یعنی همان کنج دیوار بچگی کز کردن و همان جا نشستن تا با چراغ ِ چراغ خواب به خواب رفتن . زن بودن یعنی هرگز خود نبودن . از خود راضی نبودن . شوهر کردنش یک جور همبستری با اقوام است . برای اینکه بگویی یک رسالت را با افتخار و درجات باحال به سرانجام رسانده ای . یعنی باید یاد بگیری که فصل جدیدی شروع میشود . باید آشپزی و مرد نگه داری را مثل همه چیز های دیگر یاد بگیری . زن بودن یعنی بیابانی بی انتها . شب های پر ستاره . دریاچه ای با ماهی های نورانی تویش . زن بودن یعنی یک سیاهی مطلق . یعنی جایی که هرگز کشف نمیشود . شوهر کردن چیزی است که هرگز زن ها یاد نمیگیرند .
برچسبجزیره در کهکشان جزیره درکهکشان ساناز سید اصفهانی ساناز سیدا اصفهانی ساناز سیداصفهانی ساناز سیداصفهانی میس شانزه لیزه سانازسیداصفهانی میس شانزالیزه میس شانزه لیزه نقد نقد آثار ادبی نقد اثار هنری نقد و نظر وبلاگ ساناز سید اصفهانی
همچنین بررسی کنید
Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti
[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …