مردی که فرار کرد .

آمبیانس  nocturne in C-sharp minor

 

میس شانزه لیزه روی بساط ِ زجاج دراز کشیده بود . طاق بالا سرش ، که نه شبیه سقف اتاق زیر شیروانی اش بود و نه شبیه سقف ِ هیچ کجا ، نه سقف ِ کلیسا و نه سقف ِ آسمان ، سقفی بود گوژپشت وار ، درونسو ، انگار که زمین به روی این سقف سنگینی بکند ، همچون گوی وزین و گرانسنگی که بخواهد سقف ِ نرم بالا سر ِ میس را بشکافد و بیفتد روی همان بساط زجاجی ، همان زمین مفروش از شیشه . فاصله ی چشمان ِ میس تا به آن سقف ِ درونسو زیاد بود و دیوارها بلند بودند و روی هر دیوار هزار چشم و عشقه روییده بودند و در هم پیچیده بودند . میان هر برگ زندگی جانواران ِ هزار رنگ جریان داشت و جیرجیرک آواز میخواند . میس شانزه لیزه ، وقتی به خودش آمد ، دید که قلبش ، کنج ِ این فضای پر از آیینه و آبگینه روی شیشه خورده هایی میطپد . رگ های قلبش روی دیوار رفته بودند و میان عشقه ها جا خشک کرده بودند . صدای ضربان قلبش را میشنید . دهلیز و بطنش را میدید و قلبی که معصومانه میزند . . . تمام ِ لباس سفیدش لخته های خون بود و لکه های خونی .  پایش را روی  دلمه ای از آن که مثل  جگر سیاه افتاده بود گذاشت و دردش گرفت . زیر پایش خالی شد و رفت توی چاهی که استوانه ای بود از آینه . ته آن استوانه مردابی قرار داشت که دستهای پذیرنده اش را باز کرده بود به روی میس شانزه لیزه . میس که مدت ها بود ، دلش آغوش بی دغدغه میخواست با کمال میل وارد مرداب شد . فکر کرد که چشمهایش را میبندد . دارد غرق میشود . دلش تنگ میشود . صدای ضربان قلبش هنوز توی گوشش بود . هنوز میشنید که چقدر مضطرب است . همین موقع که همه چیز سیاه شد . همه چیز لزج و بی حس شد . روح وارد کالبدش شد . توی قبر ِ اتاقی بود که میشناختش . میس شانزه لیزه مدت ها بود توی زیر زمین ِ پایین اتاق زیر شیروانی اش قبری حفر کرده بود و خودش را در آن مدفون میکرد . هر روز که بیدار میشد سرش به سنگ لحد آن میخورد و دوباره بیهوش میشد . ترس ِ از آفتاب داشت . از اینکه هر روز تکرار شود و مکرر شود هر روزش . مردی که دوستش داشت ، مدت ها بود سفر کرده بود به مناطق گرمسیری ، به جایی که آفتابش زیادی زرد است . گرمایش هم پوست تن را شفا میبخشد و ابر ها در سقف آسمانش جایی ندارند . میس شانزه لیزه ، میدانست که مرد برنخواهد گشت . شنیده بود که خانه ای روی درختی ساخته است و هر روز در پی ساختن ِ پله هایی است برای رسیدن به خود خورشید . برای همین هیچ وقت نامه های میس به او نمیرسید . توی راه از فرط گرما و آفتاب و آتش میسوخت . اما جایی که میس زندگی میکرد که نمور و باران زا و تاریک بود هیچ گاه از این مشکلات برایش پیش نمی آمد . آقای نامه رسان همیشه با قایقش پشت درِ خانه نامه ها را میاورد و میس شانزه لیزه سبدش را می انداخت پایین و سکه های طلایی رنگ را به عنوان مژدگانی برایش تیو پارچه ی مخمل قرمزی می انداخت .

وقتی که روح وارد تنش شد . سرش به سنگ لحد خورد و نمرد . از توی قبر بیرون آمد و وارد اتاق همیشگی اش شد . اتاقی که از هر گوشه اش یک خاطره می بارید . مثل ِ باران ِ هر روز  صبح و مثل رنگین کمانی که از پنجره تو می آمد بی ندا . یادش آمد مردی که دوستش داشت ، هر روز به او میگفت که برای نوشتن ِ آخرین رمانش باید در تنهایی به سر ببرد و هر روز صبح بعد از خوردن چای وانیل و کیک کشمشی و روشن کردن پیپ بی صدا و با نگاه ثابتش از خانه میزد بیرون . هر روز که میس شانزه لیزه از زیر در به صدای راه رفتن ِ او روی پله های چوبی گوش میداد . پله هایی که بعد از آن دوست ترش داشت . یک روز که میس شانزه لیزه حس ششمش به کار اُفتاد و او را بی تاب کرد و عادت ماهیانه او را بی قرار کرد و خشت و خال های کارت های ورق ناجور درآمد ، میس شانزه لیزه با کالسکه چی اش ، رفت . پیش پای او رفت . همین که مرد رفت میس نقاب بر چهره زد و سوار کالسکه شد و چوب ها روی سنگفرش های خیس پرگار میزدند و اسب ها شیهه زنان در مه میرفتند . میس شانزه لیزه در کالسکه را باز کرد . مه وارد اتاقک کالسکه شد . میس مردی که دوستش داشت را دید که روی سنگ های روان ِ توی دریاچه ی شور نشسته و دارد کتابی میخواند . کتابی که در آن به او میگفتند با چه راز و با چه مهارتی میتواند به منطقه ی گرمسیری برود . به جایی که آفتاب هست . نور و گرما هست . جایی که برگ ها اندازه ی تن ِ آدمی است و گل ها کاس برگشان به اندازه ی لگن ِ توی خانه هاست و قطرات شبنم به بزرگی یک لوستر است . میس از آن روز به بعد فهمید  مردی که دوستش دارد . . . دارد میرود . بی آنکه به او بگوید دارد میرود  .  صبح که شد . در یکی از صبح های همیشگی مرد چایش را خورد و کیکش را روی زمین انداخت . کشمش ها روی زمین مثل دانه ی مروارید غلت خوردند . میس به مرد ی که میرفت تا برای همیشه در را ببندد نگاه کرد . مرد چتری که هیچ وقت با خود نمیبرد برداشت . رفت . چتر پر از حفه هایی بود که میس نقر کرده بود . باران از آنها میریخت روی سر مرد . مرد چتر را انداخت زیر پای اسب های کالسکه ها . پوزخندی زد و پشت دیوار های طوسی رنگ برای همیشه ناپدید شد . میس ، توی وان خوابیده بود . بوی عطر مرد از کاشی های حمام می آمد . عطری که بوی خود مرد بود . میس همه ی شعر هایی که مرد برایش نوشته بود را روی آب وان انداخته بود . آب کلمه ها را جا به جا میکرد . آب معنی آنها را هم عوض میکرد . صدای چکه چکه ی آب از شیر آب توی وان می آمد . اشک میس از روی گردنش سر میخورد روی جوشی که از عصبانیت در صورتش سبز شده بود قرمز رنگ میگذشت و میرفت روی بازوانش و پژمرده غرق آب توی وان میشد . انگشت های پایش را توی وان به هم قفل کرد . دندان هایش را به هم میسابید و توی سقف حمام تصویر مردی که دوستش داشت و خودش را میدید . . . از سقف باران بارید . میس زیر بارانش رفت . رعد و برق که میزد . پرنده های نقره ای رنگی که اسمشان کلاغ بود دور سر میس غار غار میکردند . دستهایش را باز کرد . . . چند ساعت بعد هر تکه از بدنش در معده ی یکی از آن کلاغ ها بود . 

چیک . . . 

. . . چیک . . . چیک . . . .

چیک . . . 

          چیک . . . 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

6 نظرات

  1. سلام میس
    خوبی؟
    باور کن نمیتونم براتون کامنت بذارم. دسترسی هامون رو بستند.
    متن ها رو دنبال میکنم اما حیف که نمی شه چیزی سند کرد.
    کامنتهامو از طریق ایمیل فرستادم اما حوابی ندادید.
    خوش بگذره
    ارادتمند همیشگی :پسرخونده
    راستی فوق و دفاع کردم.

  2. مقداری توجه به تابلوهای هشدار دهنده کافی است که قربانی شوی، قربانی جبر تبعیت، تاخیر در پیمایش، تسلیم در اختیار،اطاعت و دیگر تمام. تابلوی ایست بازرسی در شهر بی قانون، شهر ماکتی انسان نماها، دیزنی لند،  مدینه فاضله اینجا همان جا است، همان جایی که تو باید باشی..!

    آپ شد

    کورسو های تفکر

  3. بسيار زيبا بود
    خيلي خوشم اومد رفيق
    دست و پنجه ت درد نكنه

  4. بسیار دوست داشتم. دلیلش رو نمیدونم اما فکر می کنم به تصویر سازی زیبای داستان مربوط باشه. مخصوصا پایین رفتن از چاه آینه و جا به جایی کلمات روی کاغذ ها توی وان.
    مرسی

  5. تشکر از شما

  6. موفق باشید