یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳

آیا بیمار ها در بیمارستان تیمار می شوند ؟

سوگند به مراتب عالم هستی که حقیقت را می گویم و جز حقیقت چیزی نمی نویسم  و  نمی گویم . سوگند به عالم ناسوت و لاهوت و جبروت و ملکوت   سالهاست شاهدم که مردم عزیز مان که در شرایط نامساعد روحی و جسمی آواره ی بی اخلاقی پزشکان شده اند چگونه پر پر شده و ریق رحمت را سرکشیده اند  . هر چه خاک رفتگان است ، عمرِ پزشکانِ ( با اخلاق و با سواد )  و هر چه نفرین و تف و لعنت است نثار جان و خانواده ی پزشکان ( بی اخلاقِ بدون دانش ) بگو آمین ! جان و  نَفَسَت  حق اگر نگی به شاه چراغ قسم که در دام این کاسبانِ نامشان پزشک چنان گرفتار شوی که جان سلامت به سر نبری . بگو لعنت بر آنکس که امیدی را ناامید کرد ! بگو پزشکان خسته ی خوابآلود را پشت میز نشستن گناه است. بگو . آیا این تو یا من یا او نبودیم که بارها و بارها سرخورده از برخورد ِ ( سرد ) پزشکان ِ همواره ( نا مطمئن ) راهی آزمایشگاه ها ، سونوگرافی ها ، ام آر آی ها شدیم و در نهایت معضل و مشکل را جای دیگری یافتیم ؟ بگو که بودیم . آیا این ما ( من ، تو ، او ) نبودیم که ساعتها در اتاق انتظار های مثلا مزین به کاغذ دیواری رو به روی منشی همواره سرشلوغ نشسته ایم و کاسه ی چه کنم چه کنم دست گرفته ایم و از استرس ( خدایا یعنی چی می تونه باشه ! مردم از درد ) جان به لب شده ایم ، کم مانده در همان اتاق انتظار شلوغ ِ هوایش کَم ، وا برویم و بیفتیم روی زمین ؟ بگو که بوده ایم . بارها شاهد قصور پزشکی بوده ایم . شاهد عدم تشخیص درست یک پزشک در مورد بیماری خیلی ساده . . . سردرگم داروخانه ها شده ایم . . . شب نخوابیده ایم . . . سری که درد نمیکرده را دستمال بسته ایم و در نهایت  قلبمان هنوز درد می کرده . . . بیمارستان ِ مثلا خصوصی ( آ ) واقع در شهرک غرب که ادعای همه فن حریفی اش ماتحت فلک را سوراخ کرده است ، سالهاست خروجی اش بیمارانی بوده اند که امروز خدایشان بیامرزد و کمتر شده که به داد مردم برسد و چه هزینه های گزافی بابت کاری که نمی کنند از بیماران مطالبه می کنند . من از خود شروع می کنم . . . سالها پیش ، تابستان سال 1386 به دلیل عملیات انتحاری و دل بریانم ، در حالی که رو به جهان ملکوتی در پرواز بودم ، زنده شدم و به بخش ( بیماران روانی که اسمش شکوفه یا یک همچین چیزی بود – نام گل – بود به نظرم ) رهسپار شدم . بعد از دو روز که به خود آمدم ، جناب آقای دکتر ( ب. ا) که دکتر روان شناس است و در ساختمان پزشکان هم مطب دارد با کراوات و تخته شاسی آمد بالای سرم و بی حرف پس و پیش ، بی اینکه حتی سئوال کند ( چه قرصی خورده ای ؟ حالت چطور است ؟ ) گفت :” چرا انقدر مادرت رو اذیت می کنی ؟) این جمله ی دور از شان یک پزشک و این رفتار باعث شد انقدرعصبی شوم که فریاد برآوردم ، سرم از دست کندم و در حالی که فریاد می زدم و گریه می کردم فریاد برآوردم که :” برو بییییییییییییرووووووووووون ” . . . دکتر ( ب.ا) را دیگر ندیدم او را فرستادم ته جهنم ذهنم . سپس دکتر خودم ، که سالها به او اعتماد داشتم و رازهای ( مگو) را به او گفته بودم و با طنابش به چاه واهی ( جهان خوب و سالم بهداشت روان ) رفته بودم ، آقای ( -.ش ) بالا سرم آمد . . . انگار دنیا را به من داده باشند . خوشحال از اینکه یک آشنا را می بینم که می داند چه دل نا آرامی دارم و چه روان متزلزل و چه و چه . . . ( البته این اول داستان است بشنو ببین که چه شود ! ) . . . با او صحبت کردم . . . دلگرم شدم . . . به خودم آمدم دیدم لباس های تنم روپوش های صورتی است . . . در ان زمان خانم ها و آقایان در این بخش با هم بستری بودند در اتاق های جداگانه . . . راه افتاد لخ لخ کنان توی بخش که ببینم دنیا دست کیست . . . آدم های بیچاره ای را دیدم که از جنون جهان بیرون به آنجا منتقل شده اند . . . از وسواسی تا همه جوره بودیم . . . دلم سیگار می خواست و در کمال تعجب دیدم که گوشه ای می شود رفت و با دوستان شیرین عقل سیگار کشید . . . آنجا نفس راحتی کشیدم . . . انگار همه مان یک اتصالی با هم داشتیم . . . – بعد از اینکه از بیمارستان بیرون آمدم نمایشنامه ی الیزابت دوم را نوشتم که نغمه ثمینی عاشقش شد ، ماجرای یکی از زن هایی که در همان بیمارستان بستری شده بود و فکر می کرد گوگوش است . – انگار هیچ ارتباطی با دنیای بیرون نداشتیم و هیچ کسی انتظارمان را نمی کشید . من دست دکتر – ش- را گرفته بودم و از فرط تنهایی و استرسی که به من وارد شده بود احساس می کردم دست ناجی بشر را گرفته ام و با او راه افتادم توی بخش ها سرک کشیدن . . . ایشان به بخش قلب رفتند تا با بیماری که نمیخواست عمل قلب شود و استرس داشت صحبت کند . قبل از آن کنار پرستاران بخش قلب بیمارستان ( آ ) ایستاد ، ما پشت پیشخوان بودیم . . . دو پرستار خانم به من نگاه کردند و گفتند :” اینم مثل لیلاست ؟” دکتر گفت :” نه این یه جور دیگه ی لیلاست .” – تو گویی من اصلا وجود ندارم و دارند راجع به شخص دیگری صحبت می کنند . پرستار ادامه داد :” حالش چطوره بالاخره با پسره ازدواج کرد ؟” دکتر گفت :” آره بابا شوهر کرد اما الانم بچه دار نمیشه بازم داره میاد . ” آنها پخ زدند زیر خنده و من در حالی که با بهت و ناباوری نگاهشان می کردم محکم دست دکتر را گرفته بودم . . . البته کمی ترسیده بودم . پرستار گفت :” دکتر جون تو که بلدی خودت بچه دارش کن راحت شی اونم راحت شه !” . . . باورم نمیشد این دیالوگ های وحشتناک و کثیف را در حضور من که پوشیده به لباس صورتی بودم میزنند . دست دکتر را ول کردم . . . هرگز به هیچ روان پزشکی اعتماد نکردم . آخرین باری که این مسئله را مطرح کردم وقتی بود که اتفاقی دکتر ناصرالدین صاحب زمانی را دیدم . تا پنج سال پایم را در هیچ مطبی نگذاشتم . بعدا هم کاشف به عمل آمد دکت روان شناس معروف – ب.ا – پشت در بخش روانی از اقوام ما داستان های چرند و پرند شنیده و تحت تاثیر این حرف ها یکراست ان جمله ی مزخرف را عرض کرده . بگذریم . . . بگذریم که برسیم به بخش مهم تر . . . بیمارستان ( آ ) واقع در شهرک غرب که محیطی مثلا شیک دارد وانمود می کند که پزشکان مجربی دارد . پزشکانی که در این چند ماه شخص من را شخم زدند و می توانستم از تک تک شان یک فیلم بگیرم و یک فیلم بسازم . . . من تعریف نمیکنم تو جواب بده . . . آیا این درست است که پزشکی بدون اینکه برای بیمار – شفاف سازی – کند او را با جملات تند تند و با لحنی که عجله دارد از سر باز کند و از اینکه تو سئوال کنی ناراحت شود و بگوید ” بیرون مریض نشسته ” . . . سالهاست زیر نظر دکتر – ب. س – هستم . متخصص مغز و اعصاب . . . ایشان را به شدت قبول دارم و دوست دارم . . . ایشان در تشخیص بیماری فردی مطمئن هستند . . . اما به عنوان نمونه در این ماه ایشان یک بار من را از مطب بیرون انداخته اند . . . چطور ؟ این طور که بعد از دیدن -ریپورت – ام آر آی بنده ، گفتند که بروم یک دکتر دیگر و خداحافظی کردند حال آنکه همه ی فکر و ذکر من این بود که چرا به برگه های ام ار آی نگاه نکردند و فقط ریپورت را خواندند . . این درست است که پزشک عالم است و شاید نیازی نبوده که عکس ها را نگاه کند اما تو بگو آیا این درست است که وقتی دوباره در مطب را زدم که سئوال کنم آیا نیازی به دیدن عکس ها نبوده بیاید دم در و به من با – داد – بگوید برو بیرون بیرو بیرون ! . . . حتی نتوانستم سئوال کنم که کدام دکترِ دیگر را پیشنهاد می دهند . . . آیا دست رو ی دست بگذاریم تا سرمان را مثل گوسفند ببرند ؟ . . . آیا من به صورت بالقوه می دانم باید کدام دکتر دیگر بروم ؟ این وظیفه ی پزشک است که اخلاق پزشکی داشته باشد . . . چیزی که مهم تر است . . . همین روی خوش و صبوری و احترام به بیمار است . نداشتن چشم بد . . . بگذریم از اینکه چقدر خاطره ی لمس های بی پروای دکترهای مختلف را تجربه کرده ام . . . از چشم پزشک تا دندان پزشک . . . از کسانی که پزشک این مملکت هستند و بیمارسان را توی مطب می بوسند ! برگردم سر بیمارستان عزیز ( آ ) . . . در این مدت که در به در سرگیجه ام که ناشی از ضعف اعصاب بود شده بودم فکر کردم شاید گوش میانی ام عفونت کرده و خودم مجبور شدم تشخیص دهم که به دکتر گوش و حلق و بینی سر بزنم . . . جناب دکتر – ا. م – که مردی مسن هستند بی اینکه حتی از من سیگاری بپرسند سیگار می کشی؟ برایم یک سری آزمایش نوشتند . . . البته آن را هم خودم درخواست کردم . . . ایشان فقط شنید که من سرگیجه دارم . بعد از اینکه خیلی الکی توی گوش من را دید و آزمایش را نوشت پرسیدم :” دکتر یعنی گوشم عفونت کرده ؟” ایشان فرمودند واقعا نمیتونم بگم اصلا نمیشه تشخیص داد . – این را در حالی که سرشان را به چپ و راست تکان می دادند گفتند . . . در حالی که خمیازه ای هم بر صورتشان خیمه زده بود – حدود 400 هزار تومن پول این آزمایش ها شد که نصف آنها بی ربط بود . . . این همه هزینه روی دست ما گذاشت . باید دوباره نتیجه را برایش می بردیم . . . از آسانسوری که به گور شباهت دارد و همه ی بیماران همیشه خسته و منتظر، می نالند که چرا  این آسانسور انقدر کوچک است و ما بالا رفتیم . در اتاق انتظار که از بیمار در حال انفجار است نشستم. . . بعد از کلی انتظار رفتیم تو . . . دکتر در حالی که همه اش به مانیتورش نگاه می کرد . آزمایش ها را دید . . . مدت ها در سکوت رفته بود . بعد روی پاکت را دید سپس گفت شما یائسه شدی ؟ شما تصور کنید که دکتر گوش و حلق و بینی به ناگاه همچین سئوال عجیبی بپرسد . . . سپس در جواب من گفت کدوم دکتر می ری ؟ دکتر غدد می ری ؟ شب ها شام می خوری ؟ چند سالت بود ؟ سبزی رو خام می خوری ؟ نویسنده ای که استراحت نکنه که نویسنده نیست ؟ ورزش گردن می کنی ؟ خانم شما عینک هم میزنی ؟ نویسنده ها همه عینکی ان ؟ . . . این در حالی بود که دهانم خشک شده بود و وقتی گفت برو روی تخت بشین تا معاینه ات کنم فکر کردم باید شلوارم را در آورم تا دکتر گوش و حلق بینی یک چک آپ زنانه هم انجام دهد . . . سپس در حالی که دوباره گوشم را نگاه کرد من را رهسپار شنوایی سنجی کرده و دوباره باید پایین می رفتم . بعد از شنوایی سنجی دکتر رفته بود و نشد جواب را ببیند . . . چند روز بعد که دوباره سوار آسانسور گور مانند ساختمان پزشکان شدیم . . . مردی توی آسناسور گفت هیچ کدومشون هیچی حالیشون نیست . . . من گفتم :” این از آسانسورشونه که مثل گوره ” مرد گفت :” دکتراشم گور کنن خانم . ” . . . وارد طبقه ی مزبور شدیم . . . دکتر گوش و حلق و بینی دوباره من را نگاهی کرد و به گردنم دست زد و با استرسی شدید گفت باید گردن  شما سونوگرافی شود . کلی اصرار کردم که آقای دکتر چرا و ایشان با حالتی عجیب فرمودند :” شما که دکتر نیستی من بخاطر خودت دارم این کارها رو می کنم . . جون تو عزیز تر از این پولهاست . ” گفتم آقای دکتر الان سونوگرافی بیمارستان شلوغه “. . . فرمودند :” نه شما برو بگو من گفتم . ” . دوباره رفتیم طبقه ی منهای یک . . . صف طویلی از بیچارگانی که باید سونوگرافی می شدند ما را سورپرایز کرد و در نهایت اجازه نداند که من سونو شوم . . . زیرا کلی آدم توی صف بودند . . . کیفم را زمین انداختم و داد و بیداد کردم که دکتری که میگوید برو بگو من گفتم چطور نمیداند این پایین شما در چه شرایطی هستید ؟ چرا این همه من را معطل می کند . . . چرا با هم هماهنگ نیستید ؟ این کثیف ترین نوع برخورد است . ” برو دو روز دیگه بیا ” در حالی که دکتر بالا گفته است که همین الان جواب را می دهند و زودی بیا ! . . . گفتم ما گوسفند نیستیم و شما اگر پزشکید در این 60 روز به داد من می رسیدید . . با این همه دستگاه هم نمیتوانید یک مریضی را تشخیص دهید . . . الهی آتیش به ریشه جانشان بزند که همه ی بیماران آنجا از این حال من مستثنی نبودند و همه دلمان خون بود . رفتم بیرون بیمارستان و دو سه نخ سیگار کشیدم . گریه ام بند نمی امد . . . بعد از اینکه بالاخره این سونو هم انجام شد و هیچی نبود به ما شربت حساسیت دادند . . .این همه هزینه ی مالی و فرسایش اعصاب برای چیست . شما بگو تا در این مملکت دکتر ها بیایند و به امر اخلاق بپردازند دم شتر به زمین می رسد ! هه ! . . . یکی از مهم ترین نکاتی که می خواهم به گوش جهانیان برسانم این است که در این بیمارستان و در خیلی از مطب ها ، مطب زنان را عرض می کنم این بار ، خانم ها را مثل باقلوا سه تا سه تا داخل می برند و فکر نمیکنند این حریم خصوصی رعایت شود و زنان مجبور هستند در حضور زن دیگری از مسائل شوهر خود به سختی سخن بگویند که بیشتر اوقات با این همه هزینه ی مطب سئوالاتشان هم بی پاسخ می ماند . . . در حالی که باید دکترها این را بدانند که وظیفه شان تیمار کردن بیمار است نه روانی کردن او . . بدین جهت مقدار زیادی موجود عصبی از خود منزجر واردخیابان ها می شوند و در نهایت سر از عطاری در میاورند. دکترهایی که انگار از دماغ فیل افتاده اند و در شب نشینی ها بیمارهایشان را به استهزا می گیرند همواره با این بی اخلاقی کلی جانی وارد کوچه بازار می کنند . بیمار را می ترسانند . . . اگر چیزی ندانند او را رهسپار عکسبرداری می کنند و کلی دوای بی خود به او می دهند و اگر باز هم چیزی ندانند به او می گویند که ” از اعصابه !”

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …