به تقدیر ، شُد قطعه قطعه ، مُثله زَن . زَن تیغ برآورد از غلاف . گفتا :” بباید که برید برید، جهید و کرد گذر از این ناف .” پس تبر اندر خموشی کشید ، دست و پا و چشم و پوست را یکجا درید . میس شانزه لیزه ، بیدار شد . باند را برداشت . میخ را …
ادامه مطلبMonthly Archives: بهمن ۱۳۹۴
میس شانزه لیزه روی درخت
الان که دارم این نامه را مینویسم تو خوابیده ای . من کُنجِ زاویه ی کتابفروشی نشسته ام . حتما میدانی کجا را میگویم ، همان کتابفروشی که بیست و چهارساعته باز است و طبقه ی بالاش مثل نشر ثالث یک کافه دارد . تو خوابیده ای لابد که چارطاق مثل همیشه و عینکت را روی روزنامه ی کنار پاتختی …
ادامه مطلبنصفه کاره
اولین مرده ای که شستم ، یک بچه بود . یک نوزاد ِ یک هفته ای . به هیچ کسی نگفتم تا به امروز . راز را به هیچ تنابنده ای نباید گفت . راز را باید نوشت و با خود به گور برد . من همه ی این سالها این راز را همچون سایه با خودم ،در کنار ِ خودم ، نگه داشتم …
ادامه مطلب