این یک نامهی سرگشاده به صفی یزدانیان نیست .
فیلمِ ناگهان درخت را بدین صورت میشناسم ، با عنوانی که مرا یادِ نمایشنامهی عباس نعلبندیان می اندازد حتما خاطرمبارکمان هست که نمایشنامهی ( ناگهان هذه حبیب الله ) را چه کسی نوشته . حالا عنوان این فیلم قبل از خودش خاطرهی نعلبندیان را پیش رویمان می گذارد . البته باید از این عنوانِ فیلم گذشت و رفت زیرا موارد بسیاری در فیلم هست که باید ازش گذشت و این تازه شروع داستان است .
ناگهان درخت اثر صفی یزدانیان فیلمی است که این روزها با مهمیز و مشت و چک و لگد دیگران دارد قربانی میشود ، آیا سزاوار این همه بیرحمی است یا خیر؟
فیلمنامه در نگاهِ اول چه بخواهید چه نه ، پر از ضعف است ، پر از چاله و حفره است . قنات باز شده وسط یک سیناپس طولانی ! در شلختگی و ناپیوستگی بی نظیر است . در شروع ، فیلمنامه جمله ای دارد که در فیلم یا در تصویر ، به بدترین حالت ِ ممکن ارائه و نمایش داده میشود . فرهاد لمیده روی تختی و ما از بالاسرش می بینیم که نوزادی را در بغل دارد و می گوید من تو را زائیده ام . این جمله ی جذاب پارادوکسیکال ، در شورع ماخولیایی و زیباست اما در فیلم با نگاه گنگ و خنده ی ماسیدهی معادی به ته پلان باعث خنده مان می شود تا جدی گرفتن یک جمله ی پارادوکسیکال در آستانه ی ناگهانی درخت !
پیمان معادی که همیشه بازیگر متوسطی ست در این فیلم هم بازی متوسطی ارائه کرده . بهتر است بگوییم او در واقع بازیی ارائه نداده زیرا نقشی برایش نوشته نشده است . فرهاد پرداخت نشده که پیمان معادی آن را بازی کند . او ناچارا و یا با همدستی خود صفی یزدانیان در ایجاد حفره سازی برای نقش فرهاد همکاری هم داشته است . کدام فرهاد ؟ از چه کسی در چه بازهی زمانی با چه دغدغه هایی داریم حرف میزنیم با چه ضعف ها و یا قوت هایی که بار درام را به دوش بکشد .
وقتی نام ( فرهاد ) را در ناگهان درخت میشنویم ، وقتی دوباره با صفی یزدانیان به رشت سفر می کنیم بی اینکه دست خودمان باشد یاد فیلم قبلی او می افتیم . در دنیای تو ساعت چند است ؟
آیا این شکل نام گذاری از نظر صفی یزدانیان یک جور نمایشِ نظریهی مولف فیلمساز است ؟ آیا تداوم بن مایه های بصری از فیلمِ قبلی به این فیلم شکل گرفته است یا فقط در حد دکور و نام و اشیا باقی می ماند ست ؟ این رفتار را فریدون جیرانی با ( مشرقی ) هایش انجام میدهد و از آن ِ اوست . اما مای مخاطب شانس آوردیم که در این فیلم فرهاد به ناگهان علی مصفا نشد و مهتاب به ناگهان لیلای حاتمی نشد .
فیلم ، خالی است . فیلم در تاریخ گم شده است . آدم ها بی شناسنامه اند . مکان ها بی هویت اند .
فیلم ، خالی است .فیلم در تاریخ گم شده است . آدم ها بی شناسنامه اند . مکان ها بی هویت اند .
فیلم ، خالی است . فیلم در تاریخ گم شده است . آدم ها بی شناسنامه اند . مکان ها بی هویت اند .
حفظ میزانسن های یکسان بین این دو فیلم فقط ارائه ی سمپاتیک شخصی صفی یزدانیان را به این فیگور وارونگی مرد داستان نشان می دهد که به نظرم به خودی خود بد هم نیست اما در این ناگهان درخت فقط مایه ی خنده است . به قول معروف بی دلیل است و درنیامده . دور از شاعرانگی و احساسیگری ست .
جا نیفتاده است قوام ندارد ، ما را به فیلم قبلی ش پرتاب می کند ، ضرورت این کار در چیست ؟ ما را به یک حس خوب ترِ تجربه شده می برد و برمان می گرداند به یک ریتم پر دستانداز کج و کوله از ناگهان درخت ! این خودش مخرب است نه مایه ی مولفیت صفی یزدانیان . در فیلم ناگهان درخت سوژه و ابژه بارها جا به جا می شوند و این از عدم تمرکز در نوشتن فیلمنامه میاید . روایت فیلم در یک نریشن ابتدایی به ناگاه قطع می شود . حذف این نریشن آیا آسیبی به اثر می زند ؟ آیا حذف این سکانس های کش دار بی معنا ی بی کشش دراماتیزه نشده می تواند اثر بدی در فیلم بگذارد ؟
برای شخصیت پردازی فرهاد ، ابر و باد و مه خورشید و فلک دست به دست میدهند . اما فرهادِ بی دست و پای پر از نقطه ضعف در واقع به مخاطب حقنه می شود . شکستن دندان او در بچگی چنان بزرگ نمایی می شود و جوری گل درشتانه به این فرهاد نیم جان ضعف می دهد که اصلا شخصت او زیر سئوال می برد ؟ آیا فرهاد بخاطر تصادف توپ بر دهانش و شکستن دندانش تا ابد یک مرد ضعیف ِ بی بخار و بی محتواست ؟ چرا به زندان می افتد ؟ بخاطر کاری که نکرده ؟ و البته رانندگی هم بلد نیست و فیلم ساز به دروغ به مخاطب میگوید که او شاعر پیشه است در صورتی که نیست و ما باید همه ی این حرف ها را باور کنیم . چرا ؟ شنیدن صدای شاملو در فیلم مثل روغن داغ بر حواسم می ماند . کجای فرهاد شاعرانگی یا جنون یا دیوانگی دارد ؟ شاملو بر ذهن فرهاد چه تاثیری گذاشته که گنجاندنِ آن در سکانسی از فیلم مهم است .
همین چند روز پیش برای بار چندم داشتم فیلم ِ بازگشت اثر آندری زویاگینتسف را میدیدم . چطور می شود فیلمی این قدر کم دیالوگ ، این همه شخصیت پردازی و سکته ی قلبی و اتمسفر را به مخاطب انتقال دهد و رقت قلب که سهل است جان به لبت کند ولی در ناگهان درخت ، با اینکه ظاهرا فیلم روایتگرانه ست با این همه پر حرفی بی جا ، نه شخصیت پردازی دارد و نه عمق معنا ! مردی بی دلیل . . . مردی که در زندان فقط میخورد و می خوابد و به برف نگاه می کند . یاد فیلم پرنده باز آلکاتراز می افتم . دغدغه و زیست یک انسان خود آموخته در زمینه ی شناخت پرندگان . فیلم را در این جا ببینید . ( کلیک کنید )
حال و هوای مدرسه ، نوستالژی های کودکانه ، شهربازی و ترانه های بالماسکه و . . . بهانه هایی ست برای آنچه انسان امروز از دست داده و شاید بهترین نوع اش در تهران و رشت دیده می شده . اما برگردیم به دلیل ذکر این همه نوستالژی بازی بعد از داستان سقط جنین ! البته سقطی که نشد . رابطه ی مهتاب ( مهناز افشار که قبلا هم در برف روی کاج ها با معادی همکاری کرده ) با داستان با افراد داستان مشخص نیست . راستی مهتاب کیست ؟ چند ساله است ؟ کجایی ست ؟ ضعف هایش و نقطه قوت هایش چیست ؟ خانه اش کجاست ؟ از چه قشری آمده ؟ ناراحتی اعصاب دارد ؟ شاد است ؟ چه درسی در دانشگاه خوانده ؟ اصلا با سواد است ؟ چرا رانندگی بلد است ؟ از چه تیپ خانواده ای می آید ؟
آن ها – فرهاد و دوستان – می خواهند از کشور به طور غیر قانونی خارج شوند – به چه دلیل معلوم نیست – و سر راهشان پلیس سبز شده و بی دهلیل و ناگهان پلیس فرهاد را می برد ! و من نمیدانم آیا این جرم حکمش حبسی طولانی ست و کدام بازجو مثل سیامک صفری این همه طبع شاعرانه دارد و اصلا چرا باید در سکانس مسخره ی رد شدن قایق ببینیم که سیامک صفری دارد حرف از زندگی و … می زند و قایق رد می شود . شاید قرار است همه ی آدم ها در فیلم متحول شده صیقل خورده و عوض شوند اما تاریخ این فیلم کجای تاریخ ایران است ؟ در این زمان محدود که پنجاه سال هم از رویش نگذشته چه تحول فرهنگی یا پرورشی روی داده که همه عوض شده اند .
رابطه و دلیل فرهاد با روان شناسش چیست ؟ در انتهای فیلم یک تو دهنی از کارگردان می خوریم که اولین آرزوی فرهاد این بوده که راننده اتوبوس شود ! در آن سکانس که ما را می برد به سکانس های دیوانه ی سر مست کاستاریکا مات و متحیر می مانیم که چرا این دغدغه ی فرهاد را از اول ندیده ایم ، چرا این در رویاهایش توی زندان نیامده !
لحظات کش دار برگشت فرهاد از زندان و دیدارش با مهتاب که مدام میگوید حماقت کرده ام . مهتاب چه کرده ؟ ما تصور می کنیم او رفته و شوهر کرده . کا ش این طور بود اما به ناگهان او را نه ماهه می بینیم و در یک تنهایی هم میبینیم که ظاهرا از این ارتباط هم ناراضی است . مهتاب چرا حماقت کرده ؟ آیا شوهر کرده ؟ آیا به فرهاد علاقه داشته ؟ عشقی که نه در جمله ای نه در نگاهی نه در لحظه ای نمیبینیمش ! حالا هم به زور به فرهاد متصل شده ؟ چرا ؟ عشق کجای این فیلم است ؟
از بهترین سکانس ها بازی سیگار مهتاب و فرهاد است و شاید هم به سختی بتوان به چند جمله اشاره کرد . مثل این : ” تنهایی غذا خوردن میدونی چقدر سخته ؟”
در یک جایی جمله ی فیلم کوتاه قایق های من را می شنویم . . . “بخاطر من یه کاری بکن . . دروغ بهم بگو . . بهم بگو سالها برام میمردی . . . “
در آن فیلم کوتاه همه ی این ها در تاریکی با صدای لیلا حاتمی و علی مصفا دیده می شود . چقدر آن فیلم کوتاه جذاب است .
در سکانس انتهایی وقتی مهتاب درد زایمان گرفته . . . فرهاد یک جوری به قایق و در و دیوار می زند که انگار وسط شهر و توی اتوبان است . . . کاش اسم فیلم را ناگهان ماشین یا ناگهان تصادف می گذاشتند . . . درست است که اشاره شد فرهاد انقدر بی دست و پاست که یک رانندگی ساده هم بلد نیست اما نه در این حد که ماشین را بزند به درخت و ماشین دو تکه شود و تو ریشخند شوی .
از نکات مثبت فیلم طراحی فضا و لباس و فیلمبرداری درخشانش بود و بس ! باعث تعجب است که باز هم کریستف رضاعی برای موسیقی نامزد دریافت سیمرغ شده . کریستف رضاعی که در فیلم در دنیای تو ساعت چند است ؟ ، موسیقی معروفی را برداشته و صدای جنیفر لوپز و بوتچلی را حذف کرده و ترانه ی گیلکی را روی متن آن آورده است کاری که یک دانش آموز موسیقی هم می تواند انجام دهد و چقدر هم برای این موسیقی تبلیغ شد چیزی که نه در دستگاه ایرانی بود و نه ایرانی بود بلگه توهم رویایی فرانسوی بود . . . حالا این الگو برداری مرسوم در موسیقی در این فیلم دوباره تکرار می شود . چه سیمرغی ؟ یعنی علمای داور و دانشمندانِ موزیسین جشنواره انقدر پرت اند و گوششان انقدر بی هوش است ؟ اگر این موسیقی کاندید و نامزد می شود و سینمایی است پس انیوموریکونه کیست ؟ در این فیلم هم دوباره این عملیات موسیقیایی تکرار می شود . ضربآهنگ سمفونی هفتم بتهون در سکانس آخر به بدترین شکل ممکن به سکانس خنده دار فینال فیلم چسبیده و این آهنگساز باز هم نامزد سیمرغ شده است ؟ چرا ؟
اصولا سیمرغ مهم نیست اما شعور مخاطب حرفه ای سینما این همه غلط را می فهمد .
این نامه تمامی ندارد زیرا با اشک همه اش پاک می شود .
سانازسیداصفهانی