دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳

خاطره

 آمبیانس این جاست ، اول واجبه گوش کنید ، بخونید ، برام بگید ،‌حس هاتونو .

من هیچ وقت فکر نمیکردم که پست قبلیم این قدر طرفدار و …داشته باشه چون  نزدیک ٢٠ تایی هم کامنت خصوصی گرفتم . من پشت نقاب میس شانزه لیزه دارم این جا زندگی میکنم ، میام از تابو شکنی ها م میگم و خیلی هم به هنجارشکنی هام افتخار میکنم چون آدم اگر هنجار نشکنه آدم نمیشه .  من این جا نیستم که بگم با مستر دراکولا و آقای شاعر و هیچ کس و مستر (ف) چی کارها کردم و چه حماقت ها …و شاید چه کیف ها . من این جام تا در پست (مردمان آلومینویمی) (که رکورد مخاطب رو شکوند (برای این بلاگ معدل ٩۶٠ نفر ) از سیگنال بگم و از دردی که خودم ازش بهره بردم و از اثراتش و از خطراتش و با جرات هم گفتم . . . من این جا نیستم تا همه اش در مورد پرواز را به خاطر بسپار یرژی کازینسکی و آلبرتو موراویا بگم و در مورد ماجراهای در حال وقوع تئاتر شهر ! نع . من این جا نیستم تا بگم چرا وقتی کورتن زدم روی پشت بوم با درامز پسرهمسایه رقصیدم . . . من این جا نیستم تا از بارش- برعکس و لذت هایی که نصیبم شد و نشد بگم . . . من این جا نیستم که همه اش در مورد سیامک صفری نازنین و وجود لازم ولاغیرش برای تئاتر بگم . . . برعکس من این جام تا از اون چیزها که نمیشه گفت بگم . مثل مردمان آلومینیومی ،‌مثل بستن برنامه ی سردبیران در رادیو ،‌مثل روی هوا رفتن جشنواره ی نمایشنامه خوانی مولوی و مثل پست  تجریش یا تگزاسم که با توجه به آویزون شدنم به روزنامه هایی که ٧ سال باهاشون کار کردم هیچ کدوم  حاضر نشدن با پوشش خیری این مطلب همکاری کنن اما من نوشتمش . . . البت که در گزارش های این و ر و اون ور هم شاید بخونیدش اما من از چیزایی میگم که تجربه اش کردم .  این میس شانزه لیزه ای که الان رو به روی شما نشسته ،‌خیلی ناناز و لطیفه ، ظریف و شکننده اس ، خیلی خل و دیونه اس ، برای همین دستشو مثل بچه ها زخم میکنه . پس در لیبیدوی خود تکاملی نمیبینم شاید به قول فروید هنوز از مرحله ی دهانی هم به مرحله ی بعدی پیش نرفتم !!!! برای همین میان این جا بهم میگن تو مانیا داری – تو دو قطبی هستی و . . . منکرش نیستم ، اما کیه که درش مرضی حلول نکرده باشه . نکنه همه فکرمیکنن معصومند ؟

میخوام این جا یه خاطره از دوره ی کودکیم و آزارم بگم . . . یه خاطره ی واقعی . . . یکی از صد تا خاطره . . . سعی کردم کوتاهش کنم .

همیشه عاشق دیدن آلبوم عکس بودم . آلبوم ها توی کشوی کمد مادر خواهرم بود ، عکس های سیاه و سفید و خاطره ها . مادر خواهرم وسواس اگزجره شده ای به تمیز بودن و همه چیز سر جاش بودن داشت و داره . من از مدرسه اومدم خونه . دختر مادرم -کسی که هیچ وقت خواهرم نشد- با دوستش داشتند بازی میکردند . هر دو کلاس اولی بودند . من در سن ١٢ سالگی ، مادر رفته بود . هر وقت از مدرسه میرسیدم نبود . کاغذهای طراحی برایش مهم تر بودند و رد و بدل کردن نگاه و … بین استاد ها . . . وقتی میرسید من باید مثل یک سیندرلا چای عصرانه رو همراه کیک یا شیرینی آماده کرده بودم . باید اگر ظرفی از صبح مانده بود میشستم . باید لانچ باکسم را  میشستم تا بو نگیرد . . . تا قبل از آمدنش مثل کلفت برقی کار میکردم . برای همین همیشه توی مدرسه و در راه خونه در حال شیطنت بودم چون در خانه در امنیت نبودم .

 زمستان بود . از مدرسه آمدم خانه و خواهرم و دوستش در حال بازی بودند . مادر خانه نبود . وسوسه ی دیدن آلبوم ها در دلم اوج گرفت . پاورچین پاورچین رفتم اتاق رئس خانه . در کمد را باز کردم . تا به آن روز توی آن جا را ندیده بودم . صندوق چرمی آبی رنگی که مخصوص جواهرات بود دهانش باز بود . . . الماس و گوشواره ها میدرخشیدند . نگاهشان کردند . اکثرشان را میشناختم . انگشترها را . آویزها را . سنجاق سینه و سینه ریز ها را . مروارید ها و طلا ها را . ازشان گذشتم . رفتم توی کشو ها را گشتم . آخرین کشو پر از آلبوم بود . شگفت زده . همه را ریختم بیرون و عکس های عروسی مادربزرگم و …. عکس مادرم کنار هیچکاک ،‌کنار مجسمه ی هیچکاک ، عکس پدرم  کنار رود سن  با آن عینک آفتابی اش ….همه را دیدم . عکس های کودکی خودم را در آن آتلیه ی عجیب . . . همه اش بغض داشتم . توی کادرها  با چشم هایی درشت پیشانی ام چین خورده  با بهترین لباس هایی که همه را برایم از آلمان آورده بودند . فایده ش چه ؟ نمیدانم چقدر گذشت اما به خودم که آمدم دیدم نه چای دم کردم و نه وظایفم را انجام داده م . آلبوم را تپاندم توی کشو . بلوزم هم که زمستانی و کرک دار بود . قبل از بستن در کمد یکی از انگشترهای جواهر نشان  را دستم کردم تا ببینم چه طوری دیده میشود (همان حس کفش بزرگ به پا کردن کودکان) خندیدم و انگشتر را گذاشتم سر جاش . سریع دویدم . کارها را انجام دادم . مادر آمد . خواهر و دوستش در اتاقش بازی بازی میکردند . من هم خیس عرق از این کار زشت  و پنهانی رفتم اتاقم . ناگهان از لباسم انگشتر دیگری افتاد روی زمین . هر چقدر فکر کردم این از کجا آمده نفهمیدم . بعد فکر کردم شاید به خاطر کرک لباسم نخواسته گیر کرده به بلوزم و بعد از آن همه زمان می افتد روی زمین اتاقم . انگشتر را برداشتم . با ترس و لرز رفتم پیش مادر . بهش گفتم :نمیدونم این توی اتاقم چی کار میکنه مامان” چشم ها گرد شد . ابروها خنجر شد . گونه ها سرخ و دود از دماغ و گوشش زد بیرون . : “‌این انگشتر دست تو چی کار میکنه ؟ ” /من : “ نمیدونم مامان ….” /مامان : “ رفتی سر کمد من ؟ هان ؟ ” من همه اش من من میکردم اما جیغ های مادر طوری بود که خواهر و دوستش از اتاق بیرون آمدند و شاهد ماجرا شدند . با گریه گفتم . راستش را گفتم . که رفته بودم عکس ها را ببینم و هیچ چیز ندزدیم . مامان مدام میگفت پس اون یکی لنگه ی گوشواره ی سر عقدش را هم من برداشتم . بعد برای اعتراف گرفتن از من . . . .بنده را از روی زمین بلند کرد . حدودیک متر بالا برد و جلوی خواهرم و دوستش من را کوبید به دیوار و سرم را . . موهایم را کشید . بعد گذاشتتم زمین و سیلی زد . اول یکی ( آره گوشواره ام رو هم تو برداشتی ؟ غلط کردی رفتی سر کمد من . بی جا کردی خواستی عکس ها رو ببینی ؟ گ..خوردی در اتاق من رو بی اجازه باز کردی )دوم یم سیلی (بگو آره) سومین . چهارتا …اشک میریختم و به دردم توجهی نداشتم فقط به نگاه دوست خواهرم که با حیرت کتک خوردن من را میدید چشم دوخته بودم . از ترس از خانه مان رفت . دوید و رفت . . . ( نه مامان به خدا بار اولم بود )- – – – -کات – – — صورتم کبود و جای ناخن های مادر روی صورتم مانده بود . در آن سالها مدرسه ی هنر و ادبیات صدا و سیما میرفتم چون مادرم نگذاشته بود رسما برای ادامه ی تحصیل به هنرستان موسقی که الان هم هست بروم (اولین هنرستان موسیقی که در ولیعصر جنوبی واقع شده و در سال ١٢٩٣ افتتاح شد بروم در زمانی که من کودک بودم و هنوز الفبا را بلد نبودم به آن جا میرفتم . . . بعد ادامه دادم . درآن زمان برای فوق دیپلم از کودکی شاگرد میگرفتند و بعد ممتاز ها را به اطریش و … میفرستادند ان ها من را میخواستند اما… ) بنابراین به مدرسه ی هنر و ادبیات صدا و سیما رفتم و در حاشیه ساز پیانو را دنبال کردم . . . آن ها برای ترم جدید عکس میخواستند . عکس جدید . مادرم و من و مادر مادرم و خواهرم برای گرفتن این عکس رفتیم به بازارچه قدیمی ایران زمین . عکس گرفتیم . هنوز کارتم را دارم . صورتی غمگین . جای پنجولی روی لپ چپم . هر وقت نگاهش میکنم یاد چشم های دوست خواهرم می افتم . . . تا امروز از دیدنش خجالت میکشم . چون جلوش شکنجه شدم . موهایم و سرم به دیوار خورد و سیلی خوردم . سیلی . نه یکی نه دو تا ….هی خوردم . “

بعد وقتی این جور عکس ها را نگاه میکنم فکر میکنم من هیچ رنجی نکشیدم . اما  به نقل از نیچه در کتاب تبار شناسی اخلاق ترجمه داریوش آشوری (( چیزی را می باید در حافظه داغ نهاد تا در آن بماند : و چیزی در خاطر می ماند و بس که همواره دردآور بماند . ))

در ادامه ی مطلب یک عکس رونمایی میشود ، عاشقان سیامک صفری عزیز میتوانند با هیجان در ادامه ی مطلب ببینندش:)

 

سیامک صفری، تمرین (شکار روباه)

اگر رنگی به زندگی ماست

از زنگ صدای شماست :)- اونم چه صدایی ! 🙂

هی به خودم نهیب میزنم ، خنجر فرو میکنم که بسته توی یه پست هم دست از سر این آغامحمدخان بردار دلم  میگه نع ! به هر حال همین هم مستمسک خوبی است برای دیدن هنرمند دوست داشتنی وطنی ، سیامک صفری عزیز دوست داشتنی .

 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۳۷ نظرات

  1. سلام عزیز جانم میس شانزه لیزه
    کاش اون موقع یک جایی تو این شهر بود که ما بچه های کتک خورده می رفتیم اونوقت ۲۵ سالی زودتر با هم آشنا می شدیم.
    برای همینه که من هنوز گوسفند سیاهه خونواده هستم و هنوز به شدت معتقدم دوست خیلی بهتر از خانواده است.
    من نبودم جانم وگرنه خوندن وبلاگ عزیزت ایین شده برام.

  2. رفتار نسل قبلی با بچه هاشون همینطور بوده. نسل قبل ترش بدتر از اینا بوده و پدر و مادرهای ما فکر می کردند که خیلی شاهکار کردن. اما لحظات خوبی هم داشتی با مادر نه؟

  3. سلام
    این عکس آخری واقعا دیونه کنندست. آدمو یاد یک عکس دیگه ای میندازه که یک کودک آفریقایی از شدت گرسنگی درحال مردن بود و تعدادی کرکس منتظر مرگ او بودند. بعدها عکاسش هم  از شدت عذاب وجدانی که بابت کمک نکردن به  پسر  بچه گرفته بود خودکشی کرد! واقعا ما تا این حد شجاعت داریم که اشتباهاتمون رو بپذیریم و خودمونو مواخذه کنیم.؟

  4. همیشه همنطوره! هر زخمی حتی اگه خوبم بشه جاش میمونه. این رو نمیشه گفت قسمت یا سرنوشت بلکه خاصیت زندگی اینطوریه  یزدیا میگن دوستی مثل یک طناب بین دو دوسته درسته که بعد آشتی فاصلشون کمتر میشه  اما یک گره اون وسط هست که همیشه دمو یاد تلخی ها میندازه!
    کاش مزه تلخ وجود نداشت. کاش شکم گرسنه ای نبود کاش فقری نبود کاش سایه مرگی نبود . کاش همه کاش ها واقعیتی شیرین بودند و با شکم گرسنه سری بر بالین خاک نمی آرمید. (حس نوشتن رو از دست دادم . شرمنده)

  5. چسب زخم رو پیدا کردم اما نگفتی کجا بچسبونمش !!

  6. سلام بر کودک خسته جزیره.
    نمی خوام بگم دوران کودکی عالی داشتم ولی بد نبوده با یه جین داداش تصور کن کتکم خوردم از داداشا مگه میشه نخورد.ولی نمیدونم چطوری بوده رو دلم نمونده شاید چون محبتم کم ازشون ندیدم محبت دوای درده لامصب وشاید چون از قصد وکینه نبوده که متاسفانه میبینم امروزه مادرا حتی اونایی که بچه از گوشت وتن خودشونه با یک بیرحمی کودکی رو واقعا بی پناهه میزنن ومیخوان انتقام همه چیزو وهمه کسو از این بچه بگیرن همه درداشونو با زدن این بچه بگیرن کمبوداشونو تو زندگی زناشویی جبران کنن و…کودک بودن وکودکانه زیستن خیلی کم پیش میاد یا بعضی هم از اونطرف قضیه می افتن برای جبرا کودکی نداشتشونو…
    راستی مارو هم مشتاق سیامک خان صفری کردیا حتما مرده خوبیه که میس مارو شیفته کرده.
    دوست دارمقلب

  7. سلامبه میس و مدادش که همیشه تیزه
    خب من چند وقته به بلاگت سر میزنم اونم به لطف بلاگ استاد سیامک صفری عزیز که باعث این آشنایی شد
    حالا درسته ما بی ام و ۶۳۰ ( ای دی اس ال) نداریم ولی یه موتور وسپا ( دایال آپ) که هست، نمه نمه به با مراما سر مزنیم، دیر میایم ولی میایم !
    نمیتونم با دیل آپ  آهنگای بلاگتو گوش بدم شاید اون جور قوی تر بشه باهات ارتباط برقرار کرد ولی میکس حرفات با آهنگای لئونارد کوهن یا بازی جاه که زدی به سیم آخر پینک فلوید میچسبه ! ( اگه میخای بگی نه اصلا این آهنگا مناسب نیس آروم بزن تو حالم D;)
    اینکه نادی میگه مثه بهمنیا کاملا موافقم !

  8. می خواستم یه چیزایی بگم عکس دومی رو دیدم دهنمو بستم.
    ولی این یکی رو  حتما باید بگملبخند:تحقیر  آدم میکشه توی هر سن و سالی…
    لابد دیگه دیگه خودت می دونی چقدر دوست داشتنی هستی و منم دیگه یادآوری نمی کنم!نیشخند

  9. با خوندنش كلي از خاطرات بد دوران بچه گيم يهو ريخت بيرون انگار تلاشم براي فراموش كردن و بخشيدن بي خود بوده كه با يك تلنگر همش هجوم مياره تو مغزم.
    همين شنبه بود سيامك خان صفري رو ديدم و به محض ديدنش خيلي ياد تو افتادم.قلب

  10. بهترین راه همین نوشتنه،اونم از نوع نقاب دارش.
    دلم برای اون میس کوچولو ی شیطون کباب شد!
    فکر نمی کنی  شاید،همین بلایی که سر ت اومده،به هر شکلش (خفیف و شدید)  سر ما هم اومده، رو ممکنه ما هم یه روزی سر بقیه بیاریم؟!
    موسیقی فوق العاده ای بود. با متنت عجیب مچ بود!

  11. میگم زیرزمین میای میگی ناخودآگاه، گفتم زیرزمین تا اسم اون ناخودآگاه رو نبرم! که بردی. زیرزمین برای من انباری نیستا.
     من اینجوری ام ، غیر مستقیمچشمک ، از جابه جائی واژه ها خوشم میاد.
    کامنت اولم هیچ ربطی به پست اخیرت نداشت. کامنت هایت را جای دیگر خواندم  اومدم اینجا نظرمو بهت بگم  البته قبلا اینجا اومدم  اونم  برای موزیک و عکس فقط!

    ، کامنت دوم  تاثیر  ذکر مصیبتت بر من است دیگر!

    اینم متوجه نشدم:
    تو اگه ژس فردا برخوردت با یه زن اشتباه باشه همه از این زیر خاکی ها نشات میگیره .
    چرا باید برخوردم با یک زن اشتباه باشه؟  بعضی وقتا برخورد آدم اشتباه از آب در میاد  اما من همجنسای خودمو درک میکنم . برای پیشنهاد فروید و دکتر یونگ سپاس
    لبخند

  12. میس عزیزم گمانم تا شقایق هست زندگی باید کرد ! عزیز دلم عدم آگاهی تنی و نا تنی هم نمی شناسه. تا وقتی محبت کردن و محبت دیدنو درک نکنیم نشناسیم لمسش نکنیم همه مون قربانی جهالتیم !

  13. ای بابا … میس جانم … این چه کاری بود که با ما کردی ؟ این مطلب با چاشنی اون آهنگ … هووووف … نابود شدیم رفتیم پی کارمان رسما !
    من دیگه چی میتونم بگم ؟ جز مزخرف … که قبلا زیاد  بهت گفتم .
    پووووف …

  14. من فکر می کنم بچه های امروز یعنی بچه هایی که این روزا به دنیا میان خیلی توی رفاه و امکانات و راحتی هستن.زمان ما خیلی درک شدن روحیات و استعدادهای ما از طرف والدینمون سخت بود.بچه های الان خوشبخت ترن از این لحاظ ها.من خودم برای موسیقی کار کردن و دنبال کردن کارای هنری مورد علاقم وانتخاب رشته تحصیلیم خیلی سختی کشیدم و مبارزه کردم.یه جورایی میشه گفت اصلا درک نمی شدم.مثلا زمان ما هنرستان رفتن فقط بین مردم برای افراد تنبل و بی استعداد تلقی میشد اما الان همه چی جا افتاده.الان بچه های لوس و بی استعدادشونو از دوسالگی میزارن کلاسهای مختلف و موسیقی و غیره.من با اونهمه استعدادی که داشتم و با اینکه سنی ازم گذشته بود و حق انتخاب داشتم کلی باید مبارزه می کردم.آدم حس تحقیر شدن یه وقتایی بهش دست میده از جانب افرادی که انتظارشو نداره افرادی که باید حامی و مشوق باشن.میشه گفت ماها به نوعی سوختیم!درسته که برای اهدافمون تلاش کردیم و به نحوی توی مسیر دلخواهمون قرار گرفتیم اما سوختیم.همین خاطره هایی که گوشه ذهنمون هنوز هستن سلولهای روحمونو می سوزونه.

  15. سلاممممممممممممم.

    این تصویر سازی کار خودته؟؟؟ عالیهههههههههههه به هر حال لبخند

    عکسی هم که از استاد انداختی حرف ندارهنیشخند

    و اون عکس دردناک. واقعا دردناکههههههههه

  16. سلام عزیز جانم میس شانزه لیزه
    کاش اون موقع یک جایی تو این شهر بود که ما بچه های کتک خورده می رفتیم اونوقت ۲۵ سالی زودتر با هم آشنا می شدیم.
    برای همینه که من هنوز گوسفند سیاهه خونواده هستم و هنوز به شدت معتقدم دوست خیلی بهتر از خانواده است.
    من نبودم جانم وگرنه خوندن وبلاگ عزیزت ایین شده برام.

  17. رفتار نسل قبلی با بچه هاشون همینطور بوده. نسل قبل ترش بدتر از اینا بوده و پدر و مادرهای ما فکر می کردند که خیلی شاهکار کردن. اما لحظات خوبی هم داشتی با مادر نه؟

  18. سلام
    این عکس آخری واقعا دیونه کنندست. آدمو یاد یک عکس دیگه ای میندازه که یک کودک آفریقایی از شدت گرسنگی درحال مردن بود و تعدادی کرکس منتظر مرگ او بودند. بعدها عکاسش هم  از شدت عذاب وجدانی که بابت کمک نکردن به  پسر  بچه گرفته بود خودکشی کرد! واقعا ما تا این حد شجاعت داریم که اشتباهاتمون رو بپذیریم و خودمونو مواخذه کنیم.؟

  19. همیشه همنطوره! هر زخمی حتی اگه خوبم بشه جاش میمونه. این رو نمیشه گفت قسمت یا سرنوشت بلکه خاصیت زندگی اینطوریه  یزدیا میگن دوستی مثل یک طناب بین دو دوسته درسته که بعد آشتی فاصلشون کمتر میشه  اما یک گره اون وسط هست که همیشه دمو یاد تلخی ها میندازه!
    کاش مزه تلخ وجود نداشت. کاش شکم گرسنه ای نبود کاش فقری نبود کاش سایه مرگی نبود . کاش همه کاش ها واقعیتی شیرین بودند و با شکم گرسنه سری بر بالین خاک نمی آرمید. (حس نوشتن رو از دست دادم . شرمنده)

  20. چسب زخم رو پیدا کردم اما نگفتی کجا بچسبونمش !!

  21. سلام میس عزیز
    حسی عجیبی بود که نمیشه بگی واقعا با نهاد آدم چه میکنه ! کاش کلمات اونقدر ساده میشد بیان  بشند که نیازی به سنجاق کردن افکارمون در پشت اونا نباشه. نمیدونم شاید اولین روز اولین کار اولین خطا اولین  بوسه و اولین هر چیز زشت و زیبای دیگه ما رو حسابی مست خودش کنه اما همیشه این اولین بار ها هستند که سرمشقی خوب یا بد برامون میشند.
    فقر  همه جا سر ميكشد …….فقر ، گرسنگي نيست …..فقر ، عرياني  هم  نيست ……فقر ،  گاهي زير شمش هاي طلا خود را پنهان ميكند فقر ، چيزي را  " نداشتن " است ، ولي  ، آن چيز پول نيست ….. طلا و غذا نيست  …….فقر ، ذهن ها را مبتلا ميكند ….. فقر ، بشكه هاي نفت را در عربستان ، تا  ته  سر ميكشد …..فقر  ،  همان گرد و خاكي است كه بر كتابهاي فروش نرفتهء يك كتابفروشي مي نشيند ……فقر ،  تيغه هاي برنده ماشين بازيافت است ،‌ كه روزنامه هاي برگشتي را خرد ميكند ……
    فقر ، كتيبهء سه هزار ساله اي است كه روي آن يادگاري نوشته اند …..فقر ، پوست موزي است كه از پنجره يك اتومبيل به خيابان انداخته ميشود …..فقر ،  همه جا سر ميكشد ……..
                       فقر ، شب را

  22. سلام بر کودک خسته جزیره.
    نمی خوام بگم دوران کودکی عالی داشتم ولی بد نبوده با یه جین داداش تصور کن کتکم خوردم از داداشا مگه میشه نخورد.ولی نمیدونم چطوری بوده رو دلم نمونده شاید چون محبتم کم ازشون ندیدم محبت دوای درده لامصب وشاید چون از قصد وکینه نبوده که متاسفانه میبینم امروزه مادرا حتی اونایی که بچه از گوشت وتن خودشونه با یک بیرحمی کودکی رو واقعا بی پناهه میزنن ومیخوان انتقام همه چیزو وهمه کسو از این بچه بگیرن همه درداشونو با زدن این بچه بگیرن کمبوداشونو تو زندگی زناشویی جبران کنن و…کودک بودن وکودکانه زیستن خیلی کم پیش میاد یا بعضی هم از اونطرف قضیه می افتن برای جبرا کودکی نداشتشونو…
    راستی مارو هم مشتاق سیامک خان صفری کردیا حتما مرده خوبیه که میس مارو شیفته کرده.
    دوست دارمقلب

  23. سلامبه میس و مدادش که همیشه تیزه
    خب من چند وقته به بلاگت سر میزنم اونم به لطف بلاگ استاد سیامک صفری عزیز که باعث این آشنایی شد
    حالا درسته ما بی ام و ۶۳۰ ( ای دی اس ال) نداریم ولی یه موتور وسپا ( دایال آپ) که هست، نمه نمه به با مراما سر مزنیم، دیر میایم ولی میایم !
    نمیتونم با دیل آپ  آهنگای بلاگتو گوش بدم شاید اون جور قوی تر بشه باهات ارتباط برقرار کرد ولی میکس حرفات با آهنگای لئونارد کوهن یا بازی جاه که زدی به سیم آخر پینک فلوید میچسبه ! ( اگه میخای بگی نه اصلا این آهنگا مناسب نیس آروم بزن تو حالم D;)
    اینکه نادی میگه مثه بهمنیا کاملا موافقم !

  24. می خواستم یه چیزایی بگم عکس دومی رو دیدم دهنمو بستم.
    ولی این یکی رو  حتما باید بگملبخند:تحقیر  آدم میکشه توی هر سن و سالی…
    لابد دیگه دیگه خودت می دونی چقدر دوست داشتنی هستی و منم دیگه یادآوری نمی کنم!نیشخند

  25. با خوندنش كلي از خاطرات بد دوران بچه گيم يهو ريخت بيرون انگار تلاشم براي فراموش كردن و بخشيدن بي خود بوده كه با يك تلنگر همش هجوم مياره تو مغزم.
    همين شنبه بود سيامك خان صفري رو ديدم و به محض ديدنش خيلي ياد تو افتادم.قلب

  26. بهترین راه همین نوشتنه،اونم از نوع نقاب دارش.
    دلم برای اون میس کوچولو ی شیطون کباب شد!
    فکر نمی کنی  شاید،همین بلایی که سر ت اومده،به هر شکلش (خفیف و شدید)  سر ما هم اومده، رو ممکنه ما هم یه روزی سر بقیه بیاریم؟!
    موسیقی فوق العاده ای بود. با متنت عجیب مچ بود!

  27. میگم زیرزمین میای میگی ناخودآگاه، گفتم زیرزمین تا اسم اون ناخودآگاه رو نبرم! که بردی. زیرزمین برای من انباری نیستا.
     من اینجوری ام ، غیر مستقیمچشمک ، از جابه جائی واژه ها خوشم میاد.
    کامنت اولم هیچ ربطی به پست اخیرت نداشت. کامنت هایت را جای دیگر خواندم  اومدم اینجا نظرمو بهت بگم  البته قبلا اینجا اومدم  اونم  برای موزیک و عکس فقط!

    ، کامنت دوم  تاثیر  ذکر مصیبتت بر من است دیگر!

    اینم متوجه نشدم:
    تو اگه ژس فردا برخوردت با یه زن اشتباه باشه همه از این زیر خاکی ها نشات میگیره .
    چرا باید برخوردم با یک زن اشتباه باشه؟  بعضی وقتا برخورد آدم اشتباه از آب در میاد  اما من همجنسای خودمو درک میکنم . برای پیشنهاد فروید و دکتر یونگ سپاس
    لبخند

  28. میس عزیزم گمانم تا شقایق هست زندگی باید کرد ! عزیز دلم عدم آگاهی تنی و نا تنی هم نمی شناسه. تا وقتی محبت کردن و محبت دیدنو درک نکنیم نشناسیم لمسش نکنیم همه مون قربانی جهالتیم !

  29. ای بابا … میس جانم … این چه کاری بود که با ما کردی ؟ این مطلب با چاشنی اون آهنگ … هووووف … نابود شدیم رفتیم پی کارمان رسما !
    من دیگه چی میتونم بگم ؟ جز مزخرف … که قبلا زیاد  بهت گفتم .
    پووووف …

  30. من فکر می کنم بچه های امروز یعنی بچه هایی که این روزا به دنیا میان خیلی توی رفاه و امکانات و راحتی هستن.زمان ما خیلی درک شدن روحیات و استعدادهای ما از طرف والدینمون سخت بود.بچه های الان خوشبخت ترن از این لحاظ ها.من خودم برای موسیقی کار کردن و دنبال کردن کارای هنری مورد علاقم وانتخاب رشته تحصیلیم خیلی سختی کشیدم و مبارزه کردم.یه جورایی میشه گفت اصلا درک نمی شدم.مثلا زمان ما هنرستان رفتن فقط بین مردم برای افراد تنبل و بی استعداد تلقی میشد اما الان همه چی جا افتاده.الان بچه های لوس و بی استعدادشونو از دوسالگی میزارن کلاسهای مختلف و موسیقی و غیره.من با اونهمه استعدادی که داشتم و با اینکه سنی ازم گذشته بود و حق انتخاب داشتم کلی باید مبارزه می کردم.آدم حس تحقیر شدن یه وقتایی بهش دست میده از جانب افرادی که انتظارشو نداره افرادی که باید حامی و مشوق باشن.میشه گفت ماها به نوعی سوختیم!درسته که برای اهدافمون تلاش کردیم و به نحوی توی مسیر دلخواهمون قرار گرفتیم اما سوختیم.همین خاطره هایی که گوشه ذهنمون هنوز هستن سلولهای روحمونو می سوزونه.

  31. سلاممممممممممممم.

    این تصویر سازی کار خودته؟؟؟ عالیهههههههههههه به هر حال لبخند

    عکسی هم که از استاد انداختی حرف ندارهنیشخند

    و اون عکس دردناک. واقعا دردناکههههههههه

  32. اینارو میبینیم و به خودمون میبالیم که انسانیم!!!!!!!!!!!!!!!

  33. دردهای ما…. زخم های کهنه…

  34. اینارو میبینیم و به خودمون میبالیم که انسانیم!!!!!!!!!!!!!!!

  35. دردهای ما…. زخم های کهنه…

  36. خاطرات کودکی…
    یه چیزائی رو از ته زیرزمین خا ک گرفته ذهنم کشیدی بیرون و زنده کردی! چیزهایی که دارن جلوی چشمام میرقصند من همه رو بخشیدم… بگذریم. ما رنج خودمان را داریم اون که تو اون عکس هست هم رنج خودش را! تو هم رنج خودت را، اون که کتک زد هم بدبختی خودش را! نمیگویم رنج! رنج همراه با اندیشه است و بدبختی اوج بی مغزیست!  هر روزی که میشنوم کودکی قراره به دنیا بیاد  میترسم و میلرزم، از همینا که نوشتی میترسم!
     دیروز تو مترو یک دختر بچه ۳ ساله ریلکس میفروخت! میگفت: آله (همون خاله) آنانس( همون آدامس) می اری(همون میخری)، اونم رنج خودش رو داشت.

    دردم میاد!دردم اومد، دردم گرفت!
    اون دستها که میکوبند به دیوار، که می کشند موها را، روزی خواهند لرزید … به سلامتی  یه فراموشی!
    یاد این شعره افتادم:
    ماهی جون
    باله تو تکون بده،  نفس بکش، شنا بکن
    بشکن این شیشه رو با سر، خودتو رها بکن.

    i love u  
    bye mahi jooone

  37. برای میس شانزلیزه: دارم کم کم عاشقت میشما!
    این تابوشکنی رو هستم! مثل  بهمنی هائی!
    عکسهایی که همراه هر پست میزاری و موزیک ها فوق العاده اند.
    تا   وسط خاطرات بچگیت خوندم .  تا حس شادم از بین نرفته اینا رو مینویسم برای اون جدا مینویسم دل میخواد خوندنش.
    دوستدار miss nadi