چهار راه

هر بدبختی سر جامعه ی بشری اومده ، از دست بلاهت والدینی است که از بچه دار شدن ، فقط همانش را بلدند که گاو و گربه . سالها کنار کسی زندگی کنی   بی اینکه کوچکترین شناختی از (تو ) داشته باشد . سالها پدری را دوست داشته باشی که از (تو ) همانی را میخواست که خود نشد و خود آرزویش را نداشت . اینکه (تو ) کیستی ؟ چیستی ؟ چرا آمده ای ؟ اصلا مهم نیست . پدر ها و مادر ها ، اگر آگاه بودند ما دیگر شعبان بی مخ ها ، داروغه ها ، دزد ها ، خفاش شب ها نداشتیم . این ظالمان ، بیچاره ها همان هایی بودند که در نوزادی هیچ چیز را نمیشناختند و پدر و مادر و تاثیرات جامعه آن ها را به جایی میکشاند که از کشتن ، دزدیدن ، دروغ گفتن ، کتک زدن ، مواد زدن ، معتاد شدن ؛ قاتل شدن لذت میبرند . . . جامعه دومین مقصر است . چرا هیچ وقت این جامعه شناسان محترم نمیآیند یک بررسی بکنند به عنوان مثال ببینند تمام کسانی که به جاهای نابه هنجار رسیدند از کجا رسیدند . مثلا ، خود من به عنوان یک نمونه ی زنده ، وقتی تیغ بازی میکنم ، وقتی دوست دارم خودم را از بلند ی پرت کنم وقتی بی ملاحظه قرص میخورم  و …. نا بهنجارم . . . چرا ؟ هیچ کس مقصر نیست . جامعه ، خانواده من را به این جا کشانده اند . چرا این قالب (مادر) برای من مقدس نیست . مادر تنیی که تن به شکنجه دهد و پدری که پدرت را در بیاورد از خرفتی،  به چه درد میخورند ؟ زندگی که تنها خوردن و ریدن نیست ؟ زن پدر من ، اصلا نمیداند من چه غذایی ، چه رنگی ، چه چیزی را دوست دارم ، یک خط هیچ نوشته ای از من را نخوانده ، فریودی نگاه کنیم ، همیشه رقیبم بوده و پدرم – نه شوهر همان زن – مردی که در سن 25 سالگی ام من را به باد کتک گرفت ، در اتاق را شکاند و یک تف هم روی صورتم انداخت و این درحالی بود که زنش دست به سینه ایستاده بود و به من – به قربانی- با کیف و لذت نگاه میکرد و  میخندید و دستور – بسته دیگه – را صادر کرد و چنگال های پدر از پوست من بیرون جهید .  . کاش در کشور ما مثل سایر کشورها قانون یا چیزی بود که میشد شکایت کنیم و از نا بهنجاری ها بگوییم . . . و بدترین سیلی خوردن ها از زبان است و بس . من در این کوچم . . . که کوتاه بود و ادامه خواهد داشت ، هر شب به فکر نبودنم هستم. هیچ وقت احساس خوشبخت بودن نداشتم ، نکردم ، هیچ تکیه ای چیزی ….بر خلاف تصور خوانندگان بلاگ ، من هرگز انسان خوشحالی نبودم ، چه زمانی که با آقای شاعر تابو شکنی کردیم ، چه زمانی که با مستر دراکولا شیطنت کردیم و چه زمانی که با -ع- هیچ کسم ،سیر آفاق و انفس کردیم، چه زمانی که سر تمرین تئاتر خنده وزیدیم و چه زمانی که مست کردیم و کورتن زدیم و روی پشت بام خانه با درامز رقصیدیم . . . نه! . . . همیشه ترس و اضطراب درونم موج میزند . . . نداشتن سایه ای بالای سر . همیشه فکر میکنم دختر- پسرهای پرورشگاهی چطوری زندگی میکنند ؟ شاید از یک لحاظ خوشبختند که کسی آن ها را به آن جا سپرده ، در حضور خانواده ای که نمیخواهدت نمانی به ! من را هم ، اگر شرم طبقه ی مرفه اجازه میداد توی سطل آشغالی چیزی می انداختند . . . و امروز آرزوی من ، تنها داشتن اتاقزیر  شیروانی میس شانزه لیزه است و پیانویی که در آن بی هیچ ترسی از امواج نت هاش در فضا گوشه ای قرار بگیرد و تمرین کنم . . . کاغذ هایی که رویش بنویسم .. زیر سیگاریی که پر شود از فیلتر های رنگی ماتیکی ام و لپ تاپی که با آن به دنیا و جزیره وصل شوم . آه . . . نه موبایلی نه تلفنی نه تلوزیونی نه رادیویی ، یک مدت سکوت . . .  خود را به دست کهکشان سپردن . . . من از وقتی بالغ شدم ، با یکی از دوستانم که سالهاست از او بی خبرم پی وکیلی میگشتیم که از نابهنجاری های خانواده مان  به ان بگوییم . تهش . . . از یک روان شناس سر درآوردیم چون کسی ما را جدی نمیگرفت . چون این جا آمریکا نیست . من با قاطعیت میگویم  هر کس که معتاد شود – دزد و شیاد و خفاش شب شود هیچ کس مقصر نیست ، سر پدر و مادر ش را باید بالای دار ببرند . . . خوب یادم هست وقتی اول دبیرستان بودم توی روزنامه ی همشهری خواستند نهادی بسازند مثل فرنگی ها و گفتند آی بچه ها زنگ بزنید و اگر مشکل خانوادگی دارید به ما بگویید ما به کمکتان میشتابیم . بالافاصله زنگ زدم . رفت روی انسرینگ ماشین . گفتم  حالم بس خراب  است و تا دو روز دیگر خودم را خواهم کشت و تلفن سه تا از به اصطلاح بزرگان قوم و خویشمان را دادم . . . (هیچ گهی نخوردند ) هیچ یاری نکردند.  مگر نه اینکه همیشه به ما میگفتند در کودکی مخت لوح پاکی است و …..فلان و بهمان . . . این لوح را با فضله های( عدم آگاهی) از تربیت با بچه پر میکنند و انتظار دارند همه چیز هنجار باشد و…نه آقا همچین خبری نیست .

همیشه میخواستم بگویم یکی از دلایلی که  شب بیدارم و جغد چیزی است شبیه این شعر شاملو :

نه!

هرگز شب را باور نکردم

چرا که

در فراسوی دهلیزش

به امید دریچه ئی

دل بسته بودم.

…………………. و این حقیقت دارد که بنده دیگر دل به هیچ چیز بند نکردم . دریچه هایم را بسته ام و در لانه ی خودم خزیده ام چون ، باید صبر کنم تا پدرم بمیرد ، پولی به چنگ اورم یا مادرم ، اما چه حرفی ! ! !(امروز یکی از بچه های تمرین به من گفت فلانی حسم اینه که تا سه چهار سال دیگه میمیری! ) حسش درست گفته .  شاید هم بی عرضه م  و نمیتوانم در این وضعیت توووپ مملکت خانه ای اجاره کنم . شدنش که شدنی است . پول اجاره اش . . . نیست کار ما حقوق ماهیانه دارد پس نمیشود روی هیچ کس و چیزی حساب کرد . خسته ام . خسته . جالبه بدونید وقتی میخواستم از توی لغت نامه دهخدا به رگ و ریشه و اصل و نیاکان و جد و آباد (خستگی) برسم دیدم آن جا هم  بسته شده!!!! خب . . . دلیلش چیست ؟ من از این که در این شهر هرجا که راه میروم باید یک علامت سئوال روی کله ام باشد خسته شدم . چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ ؟ ؟ ؟ این جا رصد میشود …هر آهنگی برای دانلود میگذارم بسته  میشود ، من بسی دنبال این بودم کمی صبر کنید بعد دکمه ی پلی رو بزنید . حتما شنیدیدش . ایران ، زمانی که وسعت داشت و پونانیان میلرزیدند از نام ایران ویچ ما ! جایی خوبی بوده . . . گذر زمان و تاریخ ، ساسانیان، سامانیان ، اشکانیان ، عثمانی ، قاجاریه، زندیه  ایران را به چهارراهی تبدیل کرد . . . این جا گذرگاه است . . . برای همین له شدیم . . . در حد چهار راه ولیعصر هم نیستیم . جاده ی ابریشم . . . ! مسخره  است . نام هایی چون شجریان و ناظری و عبادی و شاملو و دولت آبادی و فروغ وسمندریان ،بیضایی، کیمیایی …ویکیپدیا ! بین این همه دکتر شریعتی در مدت زمان  کمی نوشت ، باسواد بود ، دوستش دارم (این جا ) حقش است در ویکیپدیا ، کسی که در 44 سالگی با این همه کتاب و سخنرانی مرد یا هر چیزی که میگویند . . . حتما اگر در ان دوره زندگی میکردم خودم باهاش ازدواج میکردم . 44 ساله های الان توی کوچه واسه باربی شدن بنده بوق میزنند و توی کلاس های نمایش تر میزنند و در حال طلاق و ازدواج  چند باره اند . مخ ها تعطیل .  در مقابل عظمت جهان  هیچید . . . پوچید . بی اندیشه اید . بی نظریه اید . بی رگ و ریشه اید .کدام نمایش؟ کدام خلاقیت ؟ کدام فیلمی که دنیا را تکان داد .  همه ی تلاشتان برای این است که برایتان هورا بکشند و بعد از مرگ بگویند چه آدم بزرگی بود .  هاه ،این ها مسخره است  .خودمان را به خودمان هم نمیتوانیم ثابت کنیم .  ویران شدن را حس میکنم . دیگر دوستت ندارم ایران . با همه ی چهل ستونت . با همه ی شمال و جنوبت ، با همه ی قلعه های ویرانه ات . دوستت ندارم .

 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

20 نظرات

  1. دوست ندارم وقتی پستی رو تمام و کمال نخوندم نظر بدم.
    فقط اومدم بگم دارم میرم یه سفر کوتاه.به یادتم.

    قربانت(گل)

  2. میشه فونتتو عوض کنی خیلی رو اعصابه میخواستم بخونم مطلبتو عصبی شدم ولش کردم.

  3. میس جانم … اگه نتونستی تو بلاگر کامنت بذاری ، من بلاگفامو واسه اینجور کارا نگه داشتم !!! خنده

    درسته . ضربه رو تو خوردی . اما مسئله جدا از جرات ، آگاهی هم هست . آگاه بودن به مسائل پدر آدمو در میاره . اما عالی هم هست . به خصوص اگه آدم آگاهی ای در حد میس داشته باشه . تو خودتو جدا کردی . و این باعثش آگاهیه . من همچنان تحسینت میکنم . به اطرافیانت چی کار دارم . تنها یک میس باشکوه وجود داره . مگه نه ؟ خنده

  4. حسن ختام این حضورِ کوتاه چند ماه ی من تو کامنت های این وب، با این قسمت از نوشته ی "امیر قادری عزیز" باشه که همین دیروز نوشتش:

    "این میدان، این رفقایی که این جا بحث می‌کنند و آن جا می‌نویسند، به نظرم نباید اسیر همه عقده‌ها و کمبودها و محدودیت‌ها و تنگ نظری‌هایی شوند که دارند دنبال‌مان می‌دوند تا تور سیاه‌شان را روی دوش‌مان بیندازند و سنگین‌مان کنند. این سایه غول‌آسا برای همه هم به یک اندازه وجود دارد. نخبه و عامی – روشنفکر و متحجر هم ندارد. همه را گرفتار کرده‌ است…

    روزگاری شده که افسردگی را فضیلت می‌خوانند و آدم فروشی روز به روز بیش‌تر رواج پیدا می‌کند. اما این کار ما نیست. شما زنده‌ مانده‌اید. شما بار گناه‌تان را خودتان به دوش کشیده‌اید. شما قرار است پای‌تان را روی این خاک استوار کنید و برای پیشرفت قدم به قدم‌اش تلاش کنید. قرار است بسته‌های – گیرم کم و کوچک – انرژی را روی هوا بزنید. که بیش از آن که محو آن فضای تیره و مبهم و گیج شوید، از درون، خودتان را شکل دهید. که بفهمید تحجر، عامی و روشنفکر ندارد، که مثل استیفن چو رقصیدن را یاد بگیرید…

    قدم اول این است که هر لحظه را به کمال تجرب

  5. تمامش کنم…نمیدونم این 5 تا کامنتم که آخرین کامنتهای من تو این وب هست رو تایید میکنی یا نه. مهم نیست. حرفهای تو دلم رو باید میزدم. بعد از "وقتی همه خواب بودیم" تندترین حرفا رو به بهرام بیضاییش زدیم و هر چی از دهنمون در آمد تو نوشته هامون این ور و اون ور بار بیضایی کردیم. بار ادیب بزرگی که فکر کرد چون آدم سنگین و باسوادیه حق داره هر جور که عشقش میکشه گنده لات بازی در بیاره…

    دلیلش هم ساده بود. بیضاییِ بزرگ، در "وقتی همه خواب بودیم" قطب مثبت مطلق و منفی مطلق ساخته بود و جولان گاهی راه انداخته بود برای بروز کینه توزیی هایی که از آدمیان در درون خودش جمع کرده بود…برای بروز نفرتی که از محیط پیرامونش داشت…و این تنفر آمیز است و چندش آور…..

    خانوم میس شانزه لیزه؛ درام زمانی شکل میگیره که "تناقض" ریشه داشته باشه تو قصه، و "تناقض" زمانی به وجود میاد که نگارنده ی داستان با ذهنی باز به هم آدمای قصش هویت بده واسه حرف زدن……

  6. سلام برتنها میس کهکشانماچ
    خیلی چیزا می خواستم بنویسم تو این چند روز که این مطلبت رو خوندم که یا خودت یا بقیه دوستا گفتن فقط اینکه زیبایی قلمت از درد ورنجیه که می کشی ومی بری ورنجت از اینه که میفهمی اینو از ته دلم گفتم.
    رنج بردن آموختن است.
    دوست داشتم می تونستم تو آغوشم که دوستام میگن گرم وبزرگه بغلت کنم وسخت بفشارمت قلبماچ

  7. نوشتن این همه تلخ هنره. نه شیرینی را توصیف کردن. لذت را مشق کردن. مجیز گفتن از این و آن. ما دچار وحشت شده ایم. از خودمان. و فرار اینجا معنایی نداره. این حصار خود به پهنای هستی ست…

  8. اومدم سلامی دوباره بکنم و حالی بپرسم.دلتنگ و تنها که میشم میام به این جزیره…
    راستی خواهر یا برادری داری؟…

  9. میس نازنینم من به سورپرایزت ایمان دارم .لحظه شماری میکنم برای غافلگیریت.فقط لطفا عجله کن چون ببرها عجول و شتابکارن !

  10. میس عزیز اون جرئتی که ازش گفتم فقط جسارت بیان حقایقت نبود به خدا منم دوست داشتم برم هنرستان موسیقی منم دوست داشتم خیلی کارهای دیگه رو بکنم که نکردم و همیشه حسرتشونو باید داشته باشم.ولی همش حماقت بود چون بازم مهر بچه بده روی پیشونیم موند که موند.
    انگار سرنوشت این بوده!

  11. سلام……

    میس : "ته دلت ببین کجا ایران دوست داشتنی مونده آخه؟"

    مردم… مردمِ…قطعا مردم ایرانن که هنوز باعث میشن یکی مثل من عشق ایران باشه و نخواد مثل خیلی از نزدیکاش پا به فرار بزاره و از ایران بره…نه چهل ستون نه 33 پل و نه شمال و نه جنوبش و نه شاملو و نه بیضاییش…اینا رقمی هستن جلو این مردم باحال و ملنگِ ایران؟!

    آخه چرا پدر مادرا متهمن……؟؟؟ اون بیچاره ها درسته که  نه چخوف رو میشناختن نه کافکا و ویکتور هوگو رو؛ اما آدم بودن بودن و آدما رو دوست داشتن. آدما رو دوست داشتن. آدما رو دوست داشتن…همین بس نیست برا کل تاریخ؟!

    بگذریم…اینا همش لحظییه…تیری خورد به دیوار و فریادی زده شد…هنوز اون نوشته ی بی نظیرت یادمه: : :

    "تهران پایتخت من است……"

    یا علی مدد

  12. نمیدونم چرا اکثریت ما به شیوه های مختلف قربانی نادونی و جهالت و خیلی چیزهای دیگه در والدینمون میشیم.چه خوب که حداقل جسارتش رو داری همه ی اینها رو اینجا بنویسی حداقل کمکی میدونی دردت از کجاست .
    یک دوستی داشتم همیشه میگفت زندگی همین 100 سال اولش سخته . حالا  این شده تکه کلام من و با همین جمله ی مسخره هر روز به خودم امید میدم.

  13. چه جالب ! همان موقع که مهمونت بودم به خونم آمدی ! عزیز دلم برای کسی که مثل هیچکس نیست گفتم . برای اونایی که افسانه ان . من تارک دنیا شدم .

  14. یه دوستی داشتم که هر وقت سر یه مسئله ای با هم بحث میکردیم یه بیت شعر یا یه آهنگ رو میخوند و کل حق مطلب رو ادا میکرد! حالا شده قضیه من! هر اتفاق و هر مطلبی رو که بهش بر میخورم فوری یاد یه فیلم می افتم! نمیدونم فیلم "بازیگران" نیل جوردن رو دیدی یا نه؟ کل مطلب فیلم این بود که هنرمندان و آرتیستهایی که تو صحنه ها میدرخشن و  همه صحنه ها رو تسخیر میکنن تو زندگی واقعی شکست میخورن و سرنوشت خوبی ندارن، اما اونایی که تو صحنه شکست میخورن و بازیگر خوبی نمیشن تو زندگی واقعیشون موفق هستن!
    سلام میس عزیز خوبه آهنگ شاد باران ببار گوگوش رو گذاشتی باز خوبه ببار ای بارون ببار شجریان رو نذاشتی!
    تا 4 سال دیگه کی میدونه چی میشه زندگی کن! بقیشو هم حواله کن به همونجا که خودت میدونی!
    زنده باد میس فور اِوِر!!گلگل

  15. سلام میس باشکوه . این نوشتت نه تنها چیزی از باشکوه بودنت کم نکرد حتی … آخه میدونی چیه ؟ بحث جرآته . وگرنه ما که هممون میدونیم تو دنیای والدین چه خبره . اینکه کسی بتونه تو وبلاگ شخصیص اینا رو بگه ، با شکوهه خوب ! اونجوری نگاه نکن . عزیز دلم … خدایی اونی که واسه اولین از عبارت جبر جغرافیایی استفاده کرد، چه آدم فهمیده ای بود … هه !

    یک بوس کهکشانی برای بهترین میس دنیا … ماچ

  16. میس عزیزم اگه با دلت بخوای زندگی کنی که میکنی و از بخت بد یا خوب تاتری هم باشی اوضا همینه که هست . روزی هزار بار آدم میمره و زنده میشه به جرم اینکه روزی از روی بی فکری دو تا بی خبر بدنیا آمدی و حالا به ناگزیر پله شدن برای اونی که میخواد سیاستمدار و وزیر و رئیس و ستاره باشه! ما همش داریم بار گناهان و هوسها و خودخواهیها و منیتها و قدرت طلبیهای دیگرانو به دوش میکشیم . حالا کی برای خودمون به طور شایسته ای زندگی خواهیم کرد ؟! خدا میدونه ! من که دیگه فکر میکنم معجزه هم برای سرپا شدن ما کمه !

  17. خوبه که شجاعتشو داری تا به زبون بیاری عصبانیت و و شایدم نفرتتو(گرچه شاید این حس وجود نداشت و فقط زاییده ذهن من بود)اما با این که از خانواده ام متنفرم جرئتشو ندارم که مهر ناهنجاری رو روی پیشونیم ببینم.
    از بچگی به امید آینده زندگی می کنی به آینده که میرسی حسرت مردنو داری…!

  18. پاشا (فزرند خوانده)

    سلامی چو بوی خوش آشنایی بر میس عزیز
    این یکی واقعا ذهنم رو به ناکجا آبادی برد که سالها ازش دور بودم. نمی دونم حس مشترک بود که تا این حد منو تحت تاثیر قرار داد یا چیز دیگه ولی هر چی بود با حال و هوای سایر مطالب کلی فرق داشت. اینبار مطالب تورو میبردند نه تو اونهارو!
    در پس دوران کودکیم تور می جویم تا سایه ای بلند برای کاخ زیبایم باشی و نگهبانی زیر آب برای مرجانهایی که به سختی مواظبشان بودم.  در پس تاریخ چندین هزار سالم تنها ف تنها ایستاده ام تا ببینم چه کسی با یاد خوشش زندگی را سر کرده است. من اینا تنها مانده ام تا ببینم آن آرش کمانگیر کجاست تا جلوی تیر نگاههای نامحرمان را بگیرد ! کاش در پس این کلمات راهی بود برای فرار از اینهمه سوالات بی جواب!

  19. پاشا (فزرند خوانده)

    سلامی چو بوی خوش آشنایی بر میس عزیز
    این یکی واقعا ذهنم رو به ناکجا آبادی برد که سالها ازش دور بودم. نمی دونم حس مشترک بود که تا این حد منو تحت تاثیر قرار داد یا چیز دیگه ولی هر چی بود با حال و هوای سایر مطالب کلی فرق داشت. اینبار مطالب تورو میبردند نه تو اونهارو!
    در پس دوران کودکیم تور می جویم تا سایه ای بلند برای کاخ زیبایم باشی و نگهبانی زیر آب برای مرجانهایی که به سختی مواظبشان بودم.  در پس تاریخ چندین هزار سالم تنها ف تنها ایستاده ام تا ببینم چه کسی با یاد خوشش زندگی را سر کرده است. من اینا تنها مانده ام تا ببینم آن آرش کمانگیر کجاست تا جلوی تیر نگاههای نامحرمان را بگیرد ! کاش در پس این کلمات راهی بود برای فرار از اینهمه سوالات بی جواب!

  20. این اینات کشته ما رو