سانازسیداصفهانی
«کیهان» غوطهور شدن دیوانهوار در آوانگاردیسم قدیمی است.
نیویورک تایمز
“فیلم «کیهان» آخرین فیلم آندری ژواوفسکی در مقام کارگردان است که در فوریه سال 2016 در سن 75 سالگی درگذشت. او از فیلمسازان مهم در تاریخ سینمای لهستان بود، فیلمساز بدون مرز و جهان وطن اروپایی در دوران جنگ سرد و پس از آن. آخرین اثر او به ریشه های او و سرگردانی های بعدی او ادای احترام می کند. این محصول مشترک فرانسوی-پرتغالی بر اساس رمانی به همین نام از نویسنده لهستانی ویتولد گومبروویچ، ترکیبی شوخآمیز و پرانرژی است از زبانها، لحنها و ایدهها.
قهرمان فیلم، یک دانشجوی حقوق حساس است – به طور متناوب عبوس و طوفانی – به نام ویتولد (جاناتان ژنه) که توضیح می دهد که والدینش این نام را به او داده اند زیرا طرفداران گومبرویچ بودند. این تنها لحظه خودارجاعی فیلم نیست که تجربیات عجیب و غریب فزاینده ویتولد در یک پانسیون لیسبون را روایت می کند. او و یکی از دانشآموزانش به نام فوکس (یوهان لیبرو) مورد استقبال خانم عجیب و غریب و پرشور قرار میگیرند. وایتیس (سابین آزما)، که ممکن است عاقل ترین عضو خانواده باشد. شوهر او (ژان فرانسوا بالمر) یک استاد پر زرق و برق است که سخنرانی خود را با شکوفایی لاتین مزخرف تزیین می کند. خواهرزاده آنها، کاترت (کلمنتین پونز)، و دخترشان لنا (ویکتوریا گوئرا) که ازدواج کرده است، با آنها زندگی می کند. کاترت که لبهایش تغییر شکل داده است، به نظر میرسد عاشق ویتولد است که یک شور تبآلود و احتمالاً متقابل برای لنا دارد. فوکس شبانه برای گشت و گذار بیرون میرود، با زخمها و کبودیهای تازهای بازمیگردد که شور و نشاط او را کاهش نمیدهد. فیلم با انرژی دیوانهواری پیش میرود که با این وجود نشانی از خستگی را در خود دارد. آقای ژوافسکی، به پیروی از گومبروویچ، منطق روایی را با بیاحتیاطی کنار میگذارد و از یافتن تصاویری که عدالت را برای خلاقیت شیدایی این نویسنده رعایت میکنند، لذت میبرد. برخی از تصاویر بسیار ترسناک هستند – مانند پرندگان مرده ای که در مسیرهای جنگلی آویزان شده اند – در حالی که برخی دیگر به نظر می رسد که دارای اهمیت جنسی و مذهبی پنهانی، بونوئلی هستند. گاهی اوقات به نظر می رسد یک هوس تصویری سادهتر در کار است، میل به شلیک یک چیز دیوانه کننده.”
به نقل از نیویورک تایمز
***
وقتی ساناز سیداصفهانی این نقل قول از نیویورک تایمز را لوله میکند و پای کبوترِ نامه رسان میبندند و میفرستد برای میس شانزه لیزه. میس شانزهلیزه در جواب نیویورک تایمز یادداشتی نوشته و متقابلا آن را برای سانازسیداصفهانی میفرستد. چه یادداشتِ پر افادهای! چه پوسترِ بیربطی. لطفا پوستری که اینجا میگذارم را برای نیویورک تایمز بفرست.
فیلم کیهان یک فیلم بیجان است که برخلاف اکسپرسیونیسم حاکم بر فیلمهای قبلی ژواوفسکی، میخواهد نفس بکشد و توامان وحشت القا کند. اما ناموفق است. فیلم به ظاهر شخصیت محور است. ویتولد را دانشجوی حقوق معرفی میکند اما او بیشتر دانشجوی ادبیات و یا تئاتر رخ مینماید. او شخصیتی اکتومورف است، یعنی قوارهی این بازیگر خوش استایل کاملا برای تیپ هنرمند ساخته شده است تا حقوقدان. او در کل فیلم ارجاعات نمایشی و ادبی در دیالوگهایش متبلور میشود. از تولستوی تا استاندال نقل قول میآورد. با توجه به اینکه این کار، یک اقتباس و برگرفته از اثر ادبی است، شاید نویسندهی کتاب، جناب گومبروویچ، ویتلود را از دستِ داستایوفسکی و از راسکولنیکف برگرفته و از آن سو هم ژواوفسکی انتخاب درستی برای بازیگر داشته، زیرا به محض دیدنِ این کاراکتر، راسکولنیکف حقوقدان هم به ذهن تو خطور میکند. اما با این وجود او یک هنرمند است. ویتولد از تیپِ اکتومورفیست، هنرمند، متفکر، خلاق، ساکت، خجالتی، درون گرا و دلواپس با هیکلی لاغر و استخوانی. او و فوکس – دوست و دانشجویش – وارد یک پانسیون در خانهای محصور در میان دار و درخت میشوند. خانهای که در ابتدا تابلوی – برای اجاره – را کنار در ورودی اش میبینیم. مادر خانواده تعلق خاطر به موسیقی و اپرا و گذشتهاش دارد و پدر خانواده مردیست الکلی که توجهی به همسرش ندارد. آنها دختری دارند که ژوافسکی سعی دارد آن را سحرانگیز و یا شهوت آلود توصیف کند و به نمایش کشد که اصلا و ابدا موفق نبوده است . کاترت که در خانه با لباسی مذهبی همچون راهبهها و با لبی زخمی ظاهر میشود، خواهرزادهی خانواده است اما به خدمتکار بیشتر میخورد. او با این خانواده و همراه دختر و داماد این خانواده زندگی میکند. زخم برجستهی زگیل مانند بالای لب او، در تصویری دیگر روی دست ِ پدر خانواده نمایش داده میشود که پدر سر سفرهی غذا روی آن زخم نمک دریا میریزد و سپس با خلال دندان با زخم ور میرود. لنا، دختر خانواده در فیلم این طور معرفی میشود، دختری که به شوهرش توجه ندارد، روی فنر تخت دراز کشیده – تصور می کنی با این معرفی او میتواند مازوخیزم باشد که نیست – و شوهرش هم مردی ابرو برداشته که به ظاهر همجنسگراست در این خانه مستقر هستند . در این فیلم مردها با هم نگاههای معناداری رد و بدل میکنند اما هرگز با هم رابطه ای ندارند و تکلیف مخاطب با این نگاه ها که پر تکرار است مشخص نیست .
ویتولد در ابتدای امر با حلق آویز شدنِ پرندهای بر شاخههای درخت احساس بدی میکند. او گمان میکند در این خانه جادو وجود دارد. او دختر خانواده را یک موجود شیطانی میداند. در طول فیلم جادوهای به هم بافته شده و گره خورده بر شاخهی درخت، گربهی به دار آویخته و معلق بر شاخهی درخت، مرغ به دار آویخته بر شاخهی درخت، قوری بر شاخهی درخت را میبینیم. فیلم شخصیت کاترت را با کنجکاوی ویتولد معرفی میکند، اتاق او مثل اتاق راهبههاست. در کمدش پر از لباسهای تکراری طوسیست، قلمی در پوست میوه فرو رفته و گیرهی لباسی در کمد به زمین افتاده است. سوزن توی صورت حضرت مسیح در پوستری سه بعدی فرو رفته است. آنها یعنی ویتلود و شاگردش گمان میکنند زالوهای توی صبحانه و مورچههای توی بشقاب منشا جادویی دارد و هرگز هم مشخص نمیشود دلیلش چیست .
آنچه از گذشتهی آندره ژواوفسکی در این فیلم حضور دارد فریادهای دیوانهوار با دیده شدن دندان و زبان و اینسرت چشم و دهان و دندان است. این اکستریم کلوزاپ ها در تمام آثار ژواوفسکی با معنیست ولی در این فیلم معنای خاصی ندارد زیرا تم فیلم میانِ فیلمنامهی لنگش گم و گور شده و فریادها و گشادی مردمکها گاهی بیدلیل مینماید. این دو مهمان خانواده، در حالی که یکی دارد با اعضای خانواده لاس میزند و هر بار یک جایش کوفته و زخم است مشخص نمیشود چرا در این قصه حضور دارد و حضورش چقدر پر بار است. منظورم فوکس است. کبودیهای بدن او، زخمها و خونریزیهایش در هر گشت و گذاری که میکند توجیه نمیپذیرد. شاید او یک مخاطب اول نوشتههای ویتولد است. او همراه خوبیست. یادداشتهای ویتولد از برداشت زندگی این خانواده به فونت بزرگ در حالی انجام میپذیرد که حضور تلویزیون را نمیشود نادیده گرفت. تلویزیون به عمد در زاویهی 90 درجه با لپ تاپ او، بالای سر فوکس یا رو به روی میز شام وجود دارد. خانه بوی وحشت میگیرد. کاسه بشقابها سر میز شام شکسته میشود و سر آخر تصمیم میگیرند به پیکنیک بروند و وسط راه یک کشیش میبینند که از شلوارش مگس بیرون میزند. شاید رویکرد دوبارهای به آثار بونوئل کرده است اما دلیلش روشن و کاربردش از این منظر درست است که ویتولد خیالش را با خودش به خانه میبرد . او در انتهای فیلم عاشق دختر خانواده میشود و در سکانسهای آخر نمیفهمیم این او در فیلم است که با دختر به خانه میآید یا ویتولد توی یادداشتهاست. در واقع خیال و واقعیت یکی میشود.
در این فیلم، برخلاف فیلمهای دیگر آندره ژوافسکی، باد، رنگ و صمیمیتی در طبیعت دیده میشود که البته در برخی جاها به صورت لجن و رکود آب رونما میشود. شاید عبور ویتولد از ترسهایش، همان طور که در تنها نمای درخشان فیلم با چتر به دریا میرود باعث تغییر و رشد او میشود. در این فیلم زنها نقشی کم رنگ، بی هویت و حتی غیر جنسی دارند. دختر خانواده با رعشه حرف میزند و گاهی بیخودی میخندند و مدام سیگار میکشد و مادر خانواده تبر به دست توی حیاط تنهی درخت را میکوبد و رفتارهایشان بی انگیزه و بیپیش زمینه است. این فیلم بی اندازه دور است از آنچه آندره ژوافسکی پیشتر ساخته. شاید چون آخرین ساختهاش هست و آخرین ساختهی هیچ فیلمسازی بهترین فیلمش نیست.
میس شانزه لیزه
***
بعد از ارسال ِ این مقاله به نیویورک تایمز، عدهای از رسانهی نامبرده با بالن به جزیره در کهکشان صعود کردند و روی خاکِ جادویی و نم زدهی جزیره نشستند و در به در دنبال میس شانزه لیزه گشتند تا از او مصاحبه ای دربارهی فیلمساز آندره زولافسکی یا آندره ژواوفسکی بگیرند و در رسانهشان منتشر کنند. میس شانزه لیزه توی قایقش نشسته بود و داشت فلسهای ماهیهایی که گرفته بود را از پوستِ تنِ ماهیها جدا میکرد. فلسها را به پیراهن خود میدوخت و تاجی از نقره هم برسر گذاشته بود. کنج قایق یک پر از ماهیهایی با دهان باز و چشمهای پلق زده روی هم افتاده بودند. هوا ابری بود و یک ابر شیشهای بالای قایق به صورت معلق ایستاده بود. مردی که در اسکله بود با شیپور میس شانزه لیزه را خبر کرد که غریبهها دارند با قایقی به سمتش میآیند. میس شانزه لیزه به افق دور دست اسکله نگاه کرد و متوجه دود صورتی رنگی شد که هوا رفته بود. این یعنی افراد بازرسی بدنی شدهاند و امن هستند. میس شانزه لیزه برای خودش قهوه ریخت و با پیراهن فلس مانندش که آبی زلال دریا را منعکس میکرد همچون موجودی از زیر آب بالا آمده ایستاد .
قایق نزدیک شد .
دو مرد از نیویورک تایمز و اسپنیش تایمز و کهن تامیز و ایران تامیز و سینما-چشم آمده بودند و دوربین و ضبط صوتشان را روشن کردند تا از افاضات میس شانزهلیزه برخوردار شوند که میس شانزه لیزه دستور داد دوربین را خاموش کنند و گفت هر آنچه از آندره ژواوفسکی میداند را تعریف می کند و آنها یادداشت کنند.
میس شانزه لیزه به آنان گفت، سابقهی آشناییاش با این ژواوفسکی، کارگردان و نویسندهی اهلِ لهستان برمی گردد به زمانی که توی استخر خون شنا میکرد. نیست درجهان نیوز نوشت:
میس شانزهلیزه بعد از اینکه از استخرِ دنگالِ خون بیرون آمد، شنلِ سیاهش را تن کرد و بی اینکه حتی لحظهای پشت سرش را نگاه کند راه افتاد توی خیابان تا خودش را به مترو برساند. این راه افتادن، شبیه خیز برداشتنِ (تمام) کاراکترهای زنِ فیلمهای آندره ژواوفسکی( آندره زولافسکی) است. انگار به ساقِ پا، موتوری وصل کرده باشند و زانوها دنده اتومات، بدنِ پرُ حرارت را به جلو برانند. او همین طور که پابرهنه روی سنگ فرشِ خیس خیابان راه میرفت و توی گوشتِ پایش ، پونز و تیغ گُل میخلید به جلو پیش میرفت. از دهانش جملاتی نامفهوم ، بیرون می ریختند، مثل حالت تهوعی کاذب. معدهاش منقبض و منبسط میشد، کش میآمد و مچاله میشد و به پشتش میکوبید و کلمات ، بله کلمات از معده اش به مری و از مری به دهانش حمله ور میشدند و بیرون میریختند:
“من رو یادت نمیاد ؟” مثل رها شدن یک کلمه از حصار جدول کلمات متقاطع . جملات بی سر و تهی مثل”من رو یادت نمیاد ؟ چطور منو یادت نمیاد ؟ ” بلند بلند مثل کاراکترهای زن ژوافسکی میگفت: او به شدت راه می رفت و البته میان این حرکت جنون آمیز پاشنهی پایش ماهیهای خواب ِ رودخانهی کنارِ خیابان را بیدار کرد. ماهیها از آب بیرون میپریدند و چیزی جز زنی استخوانی که شنل سیاهش را نسیم ِشبانگاهی تکان تکان میداد نمیدیدند چون زن به سرعت در حال دور شدن بود. ماهیها از این حرکت جنون آمیز بیدقت با نگاهشان عکس گرفتند و آن را زیر رودخانه بردند تا توی تشت ِ ماه ظاهرش کنند. جادوگرِ هشت پای پیر رودخانه گفته بود، ماه افشا فرمانروای همه چیز است. ماهیها دور هم زیر آب حلقه زدند و از توی تصویر متحرک میس شانزهلیزه را میدیدند که دستهایش را مشت کرده است و محکم به دیوار کنار دستش میکوبد و داد میزند. رفتارش ماهی ها را یادِ فیلم ِ she-shaman یا همان Szamanka ساخته ژواوفسکی میانداخت .
مثل سگ گرسنه ای که دنبال یک تکه استخوان ، خاک را با پنجهها زیر و رو کند، میس شانزه لیزه میخواست از دل دیوار یک خط یادگاری بیرون بکشد. به چپ چرخ میزند، به راست میپیچد. نفس نفس میزند و با گردنی که به بدنش سنگینی میکرد میرفت توی سرازیری پلههایی که توی خیابان بودند. ماهیها دیدند که از سقف مترو آب میچکد. صدای چکه چکههایی که تا ابد در این تونلهای نمور لنگر انداخته اند هرگز فراموش نخواهد شد، مثل ترسی که همیشه توی انباری خزیده است، مثل مرگی که بعد از شلیک گلوله جان را میگیرد. او توی تونل بالا می آورد، مثل ایزابل آجانی در «پوسِسیون» (Possession )کلاه از سرش برمی دارد و شروع میکند به تکرار همان جملهی چرند :” چرا دوستم نداری ؟ واسهی چی منو دوست نداری ؟” چند نفر از کنارش میگذرند. بعضیها هم با کفش از روی انگشتان باریکش رد میشوند. یک نفر ته ماندهی سیگارش را کنار شنلش میاندازد. میس شانزه لیزه سریع سیگار را میقاپد و شروع می کند به پُک زدن بلکه خاموش نشود. مثل ایزابل آجانی در «پوسِسیون» ! شاید این دود به دلش اثر کرد و دادش را فروکش کرد !
از فیلتر سیگار، بوی ادکلن Pascal Greggory در فیلمِ Fidelity بیرون میزند. همان مردی که درست، بله درست و دقیقا روزِ عروسی اش، هنگامی که برای همسر عزیزش دسته گلی میخرد شیفتهی Clélia میشود و کلئا نیز به او این فرصت را میدهد تا آخرین معاشقهی آخرین روز مجردیاش را تجربه کند . کلئا زنی عکاس است که از (خانوادهی نابسامان ) میآید. او تن به این رابطه با این مرد میدهد، زنی که فکر میکند با یک نگاه عاشق شده است ولی در انتخاب اشتباه میکند. مثل تمام زنانی که از خانواده نابسامان بیرون می آیند و مهرطلباند اما در حرفهی خود قدرتمندند. مثل همهی زن های زوالفسکی یا ژوافسکی . آندره ژوافسکی دقیقا زنهای خانوادهی نابسامان را می شناسد و رصدشان کرده. زنهایی که اشتباه عاشق میشوند. مثل همهی مثلثهای روانشناسانهی سینمایش. انگار دغدغهی او نمایش هراس آنان است. مثل میس شانزه لیزه . . .
مثل خود کلئا که دقیقا شیفتهی مردی میشود که دوستش ندارد و به مرد بدترکیب پولدار زشت پیری دل میبندد که دور از روح و روان اوست. مثل ایزابل آجانی که به همهی دوست داشتنها شک میکند، مثل رو به رو شدن با مردهای سینمای ژوافسکی. مثلِ رومی اشنایدر ( نادیا ) در فیلم That Most Important Thing: Love که مردها عقیم اند و در رابطههای خود مشکل دارند یا کم توان هستند و دست آخر خودشان را به کشتن میدهند. میس شانزه لیزه بلند میشود و فیلتر سیگار را تف میکند روی زمین. سقف محدب مترو کش پیدا میکند. میس شانزه لیزه فریاد میزند :” – – – -” صدایش مشخص نیست . دهانش باز و بسته میشود. آروارهاش دارد از جا در میآید اما کسی نمیفهمد او چه میگوید . اصلا کسی توی مترو نیست . او شنلش را در میآورد و با تونیک چرک سورمهایاش از پلهها پایین میرود . صدای شاتر دوربین عکاسی تنها صدای ثابت کنندهی یک موجود واقعا زنده است . در سینمای ژوافسکی، دوربین عکاسی به مثابهی اسلحه سهمگین و ترسناک است. داستان ساز و دردسر ساز است. میس شانزه لیزه برمی گردد سمتِ صدا، ریملش روی گونهی استخوانیاش اسپیرال زده است. مردی دارد از او عکس میگیرد مثل فابیو تستی در فیلم That Most Important Thing: Love رومی اشنایدر یا همان نادیا در این فیلم واسطه است البته واسطهای برای همسرش که خیلی هم دوستش دارد و نمیتوان این دوست داشتنهای استثنایی را نادیده گرفت منتها این مرد یک همجنسگراست و نمیتواند گناه خود را ببخشد و در انتهای فیلم خودکشی میکند. حتی عکاس فیلم که شخصیت اصلی فیلم است – فابیو – نیز در انتهای فیلم میمیرد. انتها و ابتدای این فیلم درهم تنیده و منعکس کنندهی هم هستند. مرد خود ِ فابیو است که از سر فیلمبرداری یک فیلم سینمایی میآید، او مرد اخلاقمدار بینظیریست که حاضر نیست تن به همخوابگی با نادیا بدهد زیرا میداند او همسر دارد و ازدواج کرده است. این جا میس شانزه لیزه را گیر میاندازد و سعی میکند با دوربین بزرگ خود از احوال او عکس بگیرد و حتی نپرسد :” خانم چیزی شده؟ میتونم دستتون رو بگیرم؟ کمک میخوایید ؟” میس شانزه لیزه مثل رومی اشنایدر به او میگوید : “از من عکس نگیر، این جا وسط یک قصه است.” او را بیهیچ جر و بحثی پرت میکند روی ریل مترو . مرد کمک میخواهد. میس شانزه لیزه از بالا سر نگاهش میکند. توی تونل میدهد و می گذارد مرد همان جا توی همان قبر دراز ریل فریاد بزند. می داند که بیرون این مترو مردِ یک چشم منتظر اوست. میس شانزه لیزه یادش میآید که در استخرِ خون چه اتفاقی افتاده بود ! همین طور می دود و دیوار ها اریب میشوند . . . ، مثل همهی زنان سینمای ژواوفسکی که در حرکت، پویایی و التماس، کوششی بیپایان و سرعتی عجیب دارند، داخل تونل حرکت میکند مثل تکهای از یک لخته خون در واژن زنان به هنگام قاعدگی .. . میس شانزه لیزه در استخر خون، مَرد کله شقی را که به زور به او میگفت دوستش دارد با دل گُندی تمام میکشد . او میداند که مرد از او شهوتی میخواهد تا تسلیبخش زندگی خودش و همسرش و فرزندانش شود نه عشق را. او میس شانزه لیزه را دوست نداشته و ندارد.
مرد او را به باد استهزا گرفته که چرا دلبستهی مردِ یک چشم و ناقص شده است و لحظه به لحظه میس را بیشتر و بیشتر تحقیر میکند. با این حال، غریزهی زن، در دست مرد یک چشمی بود که دوست دارد صورتش را با سیلی میس شانزه لیزه سرخ نگه دارد !!!!!! او یک چشمش را در آورده بود و توی قالب یخ منجمدش کرده بود و سپس در یک مکعب شیشهای حبسش کرده بود. این چشم روی سقف بلند خانه به جای لامپ آویزان شده بود. شکلی از یک رابطهای که امیدوارانه نباید به انتهای فیلم The Shaman تبدیل میشد .
بعد از این همه فرار، برای اتصال به مردِ یک چشم که بیرون مترو ایستاده بود و کلاهش را تا روی لبش پایین کشیده بود، میس شانزه لیزه، خیس و خراب پلهها را دو تا یکی بالا میآید و مثل کودکی که به پدرش برسد میپرد توی بغل مرد. شخص مشار الیه ، کتش را در میاورد و تن میس شانزه لیزه میکند. چترش را باز میکند و او را با خود به خانه اش میبرد. خانه ای که با پیچ پیچ پلههای پهن و میلههای فرفورژهی فیلمهای ژواوفسکی در The Public میبرد. وقتی در چوبی بزرگش را باز میکنند، خانه آشنا است. مثل فیلم l* amour braque یا The Public Woman پر از سر و صدا و شلوغ پلوغی حال به هم زن است. اجلاسی برای ساختن یک فیلم سینمایی، آقای کارگردان عجالتا دنبال میس شانزه لیزه صحنه را ترک کرده است. او ظاهرا و موقتا عاشق میس شانزه لیزه شده است . عشقهایی ناسالم و مریض. مردهایی که عاشقیت را بلد نیستند و زنهایی که التماس میکنند، گریه میکنند که آنها را دوست داشته باشند، آنها را بشنوند، آنها را در آغوش بگیرند و گاهی هم اذیتشان کنند. و البته زنان میتوانند در انتهای مرز جنون به کسی که به او خیانت کرده بدترین جفا را کنند و چرا که نه ! مثلا مغز او را بخورند یا به خودشان بد کنند و در رابطهای باطل بمانند. مسئلهی زن، دغدغهی ژوافسکی است و همین طور رابطه . . . رابطه هایی را به چالش میکشد که در آن زنان مثل یک فاعل محکم و مقتدر در برآوردن حق خود چنان حرکت میکنند و در تکاپو هستند که دیوارها و مردم شهر از آنها عقب میمانند و این در تمام آثار ژواوفسکی که زنمحور باشد دیده میشود. دیوارهایی که زنانی با دلهای شکسته یا عصبانی آنها را طوری پشت سر میگذارند که اوریب دیده میشوند. دوربین همیشه از زاویهی پایین آنها را میبیند. در این صورت باید فکر کنیم ژوافسکی زنان را قهرمانی زخم خورده میپندارد پس تعریف زن میشود همان پروتاگونیست و از قهرمان بودن خلاص میشود. در روایتهای او هیچ کس برنده نیست. هیچ وقت پایانها عاقلانه و خوش نیست و با این همه همیشه یک نشانههای تکراری هست. مکانهای واحد، الماسهای واحد، نعرههای زنانه، جنسیت لمس نشده، تشنگی یک تن و عقیم بودن طرف مقابل. همین طور یک نفر سومی که همیشه حضور دارد . . . یک کسی که همیشه در همهی زندگیها هست.
***
یک دیگری
حالا میس شانزهلیزه توی حمام آب گرم دراز کشیده است. بیرونِ حمام دارند فیلمبرداری میکنند . او که کم کم به خواب میرود از میان انگشتانش عکس مهمی توی آب میافتد. عکسی که در حال بیرون آمدن از استخر خونین است. البته این عکس زیر دریاچه و توی ماه و میان ماهیها ظاهر میشود.
یادداشت مختصری از همذاتپنداری زنانه با جنسیتهای مطرح شدهی پر رنگ سینمای آندره ژواوفسکی که دیدن آثارش دل و جگر میخواهد .
به نقل از میس شانزه لیزه
چاپ شده در سایت سینما چشم ( لینک سینما چشم )
Andrzej Żuławski