سقاها ، نوشته عتیق رحیمی ، ترجمهی بنفشه فریسآبادی
آیا کتاب از جلد شروع میشود و تصویر روی آن جلد معرفِ به حقِ عصاره ی آن است یا قصد دارد یک برشِ مهم و شیرین و شیدای آن رابه رخ بکشد ؟ آیا اهمیت دارد که یک کتاب در چاپِ چندم به سر برد و از کدام نشر روانه ی بازار کتاب شود ؟ اساسا به کار بردنِ ترکیبِ سخیفِ ( بازار کتاب ) که با زبانِ بی زبانی و البته با خیره رویی لقلقهی زبانِ عالم و آدم شده است چقدر به جا و درست است . آیا کتاب نوعی گز یا پسته یا کالای قابلِ ارزشگذاری ست که بتوان به بازارش سپرد ؟مضاربه کاران باید در برابر این بازار چه بهایی پرداخت کنند ؟ کتاب سقاها را نشر چشمه چاپ کرده است و معیار انتخابِ من برای خواندن کتاب هرگز و هیچ وقت نامِ انتشارات نبوده و نیست . این موضوع اهمیت دارد که چرا کتابی را انتخاب می کنیم تا با ارزش ترین دارایی مان را برای او بدهیم یعنی زمان را . اهمیت دارد که چرا پولمان را برای کتاب میدهیم ، انتخاب ما اهمیت دارد که چرا وقت می گذاریم برای تماشای تئاتر یا فیلم یا حضور در یک کلاس آموزشی ، سرانجام چرا باید 84 هزار تومن پرداخت کرد برای 231 صفحه رمان.
سقاها را خریدم بخاطر مقدمهی مترجمش ، از اینکه سقاها میتواند دو کتابِ مستقل در یک جلد باشد و شاید خواننده تمایل داشته باشد فصل ها را یک بار به صورت یک درمیان و سپس در ادامهی هم مطالعه کند . همین جا اولین جرقهی جذاب برای انتخاب کتاب زده می شود . دو کتاب در یک جلد ! هرچند سالهاست در هزار و یک شب ، هزار داستان در هم تنیده را خوانده ایم یا در ساختمان ملت عشق روایت اپیزودیک و یک فصل در میان را دیده ایم – که البته بر خلاف نظر همه اصلا کتاب خوبی نیست – اما مشتاق می شوم نگاهی به سطور دو فصل کتاب بی اندازم تا ببینم چقدر دلم رابا خودش می برد ! نویسندهی کتاب عتیق رحیمی ست و من مشتاقم تا ببینم چقدر نسبت به دیگر نویسندگان غیر ایرانی توانسته به قول مترجم کتاب شاعرانه رمان بیافریند .البته شاید بسیاری او را با داستان سنگ صبوری بشناسند که به یک اثر سینمایی تبدیل شد . طرح جلد کتاب در ابتدا به نظرم گنگ و مبهم میآید ، در حین خوانش رمان اما چندین بار به طرح جلد سبز و سیاه و قرمزش سر میزنم . دستم رامیکشم روی کاغذ کتاب . هرچقدر سفیدی کاغذهای کتاب از بین برود و به کاهی بودن بزند بیشتر عاشقشان می شوم . کتاب را میخرم .
سقاها این گونه آغاز میشود : شکستِ تاریخ ، یازدهم مارس 2001 نیروهای طالبان دو مجسمه ی بودا در بامیان افغانستان را تخریب کردند .
کتاب با راوی دوم شخص شروع میشود و همان اول یقه ات را میگیرد که فکر کنی چرا با دوم شخص دارد روایت می شود ؟ پرسشی که در چند صفحهی آخر کتاب پاسخش را میگیری . آقای تُم ، شخصیت پیش برنده ی فصل اول که تمایل دارد در دگرگیسی و تغییر باشد ، میبینیم عتیق رحیمی او را این گونه نشانمان می دهد که تمایل به تغییر وضعیت خود دارد و میخواهد مرزها را بشکند و از تکرار دور شود و به عشق پناهنده شود و به یک زیست دیگر برسد و از حالت ایستایی و انفعال در بیاید . بشود یک تُمِ دیگر ، مردی که خانه را ترک می کند تا به معشوقهاش برسد و پر از ترس و اضطراب و خودخوری است . او یک مهاجر افغانی در آمستردام است و فقدانِ سرزمین اصلی و پا در هوایی و سردرگمی او هم کمک می کند بیشتر درکش کنیم و یا نه بیشتر نزدیکش شویم چرا که همه ی ما نوعی طرد شده هستیم ، اما در فصل بعد در افغانستانیم ، در کانون نابودی انسان و هویتش ، معماری و ابنه اش و انفجار مجسمه های بودا ، یوسف شخصیت محوری این فصلِ دوم و البته شخصیتِ ایستا یک سقا ست ، با پاهایی پرانتزی و کمری خم شده ، پر از تنش و خالی از عزت نفس ، عاشقِ زن برادرش شیرین ! برادری که گم و گور شده و نمیدانیم مرده است یا زنده .
همین دو رکن کافی نیست تا رمان را بخوانیم ؟ معضلاتی که شخصیت ها ی کتابِ عتیق رحیمی با آن رو به رو هستند ، گناه و خطاست و آدم های این کتاب قصد دارند عصیان کنند . مثل محرکی برای یک تئاتر ، همه چیز در این رمان که میتونیم به آن بگوییم رمانِ پوچی سر جایشان واقع شده اند . امکانات نامحدود در محاصره ی قلب هایی تپنده و عاصی و سرگشته . ناگفته نماند که ترجمه ی درست مترجم کتاب بنفشه فریس آبادی در ارائه ی این مهم بسیار اهمیت دارد .
رمان اگزیستانسیالیستی سقاها بسیار شاعرانه نوشته شده ، توصیفات درخشانِ موقعیتِ شخصیت ها پهلو می زند به ادبیات فارسی ، نویسنده دارد از تُم می گوید که فرزند و همسرش را جا میگذارد و میرود سراغ نوریه ، زیر باران و توی ماشین ، نجواهایی دارد که پیش و پسِ زندگی اش را نشان میدهد اما با دوم شخصی که هنوز نمیدانیم چرا . تُم زیر باران است و یوسف در برهوت بی آبی . یوسف برای خانه به خانه ی محله شان آب میبرد . مثل سیزیف که محکوم به تکرار زندگی خودش ست و تلاشش ناکارآمد است . عتیق رحیمی مانند آلبر کامو یک سیزیف افغانی میسازد ، در بستری داستانی ابزود. تضادها متورم میشوند. در ابتدا اما گمان نمیکنیم بین تُم در یوسف ارتباطی هست ، اما شاید در یک دژاوو – کلامی که در متن بارها تکرار شده – و در یک زندگی موازی تم و یوسف یکی هستند . این تلقینی ست که عتیق رحیمی مثل یک جادوگر در تمام طول رمان انجام میدهد تا تو راسرپا نگه دارد . همین اینک ، گمان کن کسی که خودت هستی در یک جای دیگر جهان دارد به جای تحلیل رمان سقاها زیر درخت کریسمس شعر میخواند و آن تویی ! ریتم رمان در انتها بسیار پر شتاب میشود ، با آنتروپی پر رنگ ، تُم ، زمانی که به نوریه می رسید ، رِسپینوزا را میبیند و به جای نوریه با او معاشقه می کندو از او و تعاریف او نوریه رامی شناسد و میفهمد که چرا ترکش کرده و حس یاس و سرخوردگی توام با عشقی زودگذر را تجربه می کند. یوسف در فصل های افغانستانی ، اما با شخصیت های دیگر – و پرداخت های بهتر و عمیق تر – درگیر است ، در سرزمین تشنگان ، در فضایی که دغدغه ی ناموس دارند و زنان را زنده به گور میکنند . خشونتی که بر خاک حاکم است و به یوسف هم نفوذ می کند . عباراتی در این زمینه از کتاب ، درباره ی شیرین ، همسر زن برادر یوسف :” میگویند دختر هرگز به خوانواده اش تعلق ندارد و باید یک روز خانه و برادرانش را ترک کند . یک خواهر همیشه متعلق به دیگری ست . ” ، ” اجازه ی مرگ و زندگی شیرین دستِ توست ، میتوانی در صورتی که مطیع تو نبود ، کتکش بزنی . میتوانی هر طور دلت خواست نگهش داری ، مثل زن برادرت ، خدمتکارِ خانهات و اگر برادرت مردهمسرت .”
شخصیت مردی به نام لاله بهاری و رابطه ی او بایوسف ، کشته شدن دو بیگناه توسط یوسف و بعد وصال عاشقانه و افسانه وارش همان قدر بعید است که نیست . تعصبی که در صول مربوط به یوسف است که با راوی سوم شخص بیان می شود نقب به گروتسک می زند ف عجیبو ابزود ، زشت و دوست داشتنی . در فصول مربوط به تم ، صفحه 85 پاراگراف مهمی داریم که در گفتگوی نوریه و تم است :” شما مردم افغانستان فکر نمیکنید خودتان هم مسئول سرنوشتتان هستید ؟ . . . بعد میفهمیم این دختر چرا نزد خانواده اش نیست . فرار کرده و سرانجام پدرش از شرم هرجایی شدن دخترش از آمستردام میرود و البته تو به عنوان مخاطب نمیتوانی باور کنی که این پدر چطور دخترش را تنبیه نمیکند یا با او حرف نمیزند. خشم پدر را نمیبینی . اما در فصول مربوط به تم این گونه نیست .
از فراز های کتاب قتلی ست که یوسف انجام میدهد و بعد از آن ورودش به دالان پر از عود و ملاقات آخرش با لاله بهاری ست که او هم از هند به افغانستان مهاجرت کرده و در نگارشی کوبنده و جسورانه رابطه ا ی غریب بین او و یوسف برقرار میشود تا یوسف به درک انسانیت برسد اما نحوه ی این ملاقات مثل شمس و مولاناست . . . سخن از اهمیت آب است . نخستین آیینه ی انسان آب است . در آب تو تکثیر میشوی . همین طور در فصول تُم رسپینوزا به مرد می گوید :” سرچشمه ی آب در عین شماست . شانزدهمین حرف الفبای عبری که تصویر مربوط به آن چشم و سرچشمه است . آن تکه از بدن که وابسته به این حرف است کبد است . سرچشمه ی شما خشک شده است . “
همان طور که در فرهنگ نماد ها ذکر شده است آب نماد نیروی ناخودآگاه است ، قدرتِ بدون شکلِ روح و انگیزه ای پنهان و ناشناخته در آن موجود است ، آب نماد پاکی است و نماد اصل آفرینش است . نشانه ی مادر و زهدان . بی آب چگونه میشود شادمانی کرد و یکدیگر را در آغوش کشید و بقا یافت ؟ این آب و خشکسالی این تضاد در رمان به غایت درست نقاشی شده است . به خصوص وقتی میفهمی سرچشمه اش به اندرون گوش مجسمه ی ترکیده ی بودا میرسد . آن انتهای جذاب و شیرین و کلامِ شیرینِ رمان را نمینویسم تا کتاب را بخوانید .
*نکته
کتاب چاپ سوم است و دو غلط اصلاح نشده دارد .
صفحه ی 123 کافرما غلط است بل کارفرما درست است .
صفحه ی 215 قحطی درست است نه قطحی.
یادداشت: ساناز سیداصفهانی