طفلک من ! اولش فکر میکرد لابد یه اشتباهی رخ داده که همه چی داره جلوی چشمونش اسپیرال میزنه. فکر و ذهنش شد خودش و خودش . رفت شال گردنشو آورد و سرش رو توش لقمه پیچ کرد ، نشست ، مثل ای- کیو سان متمرکز شد که چی کار کرده که داره همه چیز چرخ چرخ چرخ میزنه دور سرش ! ؟به هیچ جا نرسید فکرش . طفلک من ، کلافه شده بود از سرگیجه ، فکر کرد بره ژلوفنی ، استامینوفن کدئینی ، بروفنی چیزی بخوره بلکه آروم بگیره بیچاره . هر چی توی کشو ها بود ریخت توی معده اش ، نشست و به ساعت چشمش رو دوخت . یک ساعت گذشت اثر نکرد، دو ساعت گذشت اثر نکرد . دنیا روی نقطه ی پرگار بود و چرخ میزد براش .چرخ .چرخ .چرخ . طفلکی ، بلند شد . راه رفت …راه …راه … سرش رو محکم کوبوند به در و دیوار . ای تن آرام گیر .آرام . رام . ام . م . میره گیج سرش . گیج و و ا گیج میره . ره سرش . بنده خدا پیش خودش فکر کرد اگر موبایل رو خاموش کنه و چهار تا آرام بخش بخوره نمیره سرش گیج و واگیج . آرام بخش ها رو خورد . رفت و سرش رو کرد زیر بالش ، حس کرد یکی داره از تخت هلش میده پایین . با چشم بسته هم سرش گیج میرفت طفلک من . توی تاریکی هم آرامش نداشت . بغض بیخ گلوش رو گرفته بود . آخه بیچاره یه چند روزی …نه یه چند هفته ای از کار و زندگی و تمرکز افتاده بود و کارش شده بود از این مطب دکتر سفر کردن به اون مطب دکتر …فکر کرد توی چه هچلی افتاده . شبی نبود که قبل از خواب وصیت نامه ننویسه . فکر کرد راسته که میگن کسی از عمرش سند پا به مهر نگرفته . طفلک فکر کرد داره میمیره . اما قصه همین جوری ته نمیره جانم . ادامه اش با مزه تره . گیج گیجی تره . همچین بفهمی نفهمی دید اطرافیانش هم دارن گم و گور و بی نشونی میشن ، بعضی هاشون که صاف صاف میفتن میمیرن بعضی دیگه هم گیج میزنن . دید نه بابا این فقط خودش نیست که داره جز میزنه . شبا توی سرش سوزن سوزن میزنه . همه انگار دارن یه چیزیشون میشه . کم کمک دید نه انگاری همه یه اشتراکاتی هم دارن ! یادش افتاد که توی مطب دکترها همه سرگیجه داشتن طفلیا . چشم و گوشش رو باز کرد . هر جا که میرفت کسایی بودن که تلو تلو میخوردن . شنید که میگن اینا (اوارز پاراظیطه ) .جلدی پرید پشت اینترنت و لب کلام دید بعله چه ها که ننوشتن .یه فکری به سرش زد …یادش اومد که میگن اگر دور موبایل آلومینیوم بپیچی آنتن نمیده . برداشت دور سرش رو آلومینیوم بست . دور تنش هم . خودش رو مثل یه مومیایی درس کرد . فردا صبحش دید توی شهر یه سری مردمان آلومینیومی دارن راه میرن بعد هم تاپ میخورن زمین و میمیرن . پاراضیتا یواش یواش داشت کار خودش رو میکرد . همه جا عین کوره ی آدم سوزی شده بود و فرقش این بود که آتیش کوره لاکردار دیده نمیشد نامرئی بود . دلش میخواست قطره بشه آب بشه بره توی زمین اما آلومینیومی نشه . فقط همین . چیزایی که این ور و اون ور خونده بود مثلا این ها بود:
قرارگرفتن در تشعشع پارازیت آنتنهایی با زاویه 90 درجه و مستقیم در مدت زیاد منجر به عقیمی میشود البته درشرایط عادی این تشعشعات آن قدرزیاد نیست اما دراثر زمان زیاد و شرایط قرار گرفتن، منجر به عقیمی شده و کوچکترین آثار آن خستگی مفرط و حالت گیجی است.
پارازیت یا نویزماهوارهای که برای جلوگیری از پخش برنامههای برخی شبکههای ماهوارهای فرستاده میشود از چندین نقطه در سطح شهر ارسال می شود.
به هر حال گفته میشود که این دستگاهها در چند نقطه تهران از جمله لویزان، شهرک اکباتان، شهرک غرب، جام جم، تهرانپارس و مرکز شهر پارازیتهای ویرانکنندهای با قدرتهای بسیار بالا ارسال میکنند و هر روز افراد بیشتری را در معرض اختلالهای هورمونی قرار میدهد.
موارد بالا از این جا آمده است :
http://savethewildanimals.blogspot.com/2009/11/blog-post_1612.html
همین طور
http://www.pana.ir/showNews.aspx?CID=0000494001.html
http://www.majzob.info/fa/content/view/1806/161/
http://www.montajabnia.com/?xid=0004020031000000001&id=6372
http://www.pgnews.ir/viewnews.aspx?id=11633
http://forum.persiantools.com/t140992.html
http://bia2darshahr.persianblog.ir/post/67/
http://www.magiran.com/npview.asp?ID=1966954( آفتاب یزد )
http://aftab.ir/articles/health_therapy/illness/c13c1212990828_hiccup_p1.php
http://rssnews.ir/News-11480.html
http://www.bona.ir/details.php?id=3680_0_7_0_C
http://forum.special.ir/showthread.php?p=79241
http://www.ict.gov.ir/newsdetail-3887-fa.html
http://www.ict.gov.ir/newsdetail-3981-fa.html
و ………
طفلک من شبی نبود که خواب بد نبینه . انگاری نه تنها ماتحت مبارکش سوخته بود …نه تنها دماغش سوخته بود نه تنها جیگرش سوخته بود بلکه خاطره هاش هم سوخته بود . خوش هم سوخته بود . خاکستر شده بود . دلش میخواست طفلکی یه بار دیگه هم که شده راحت کتاب میخوند . میخندید . دنیا دور سرش ویج گیج نمیرفت تاب تاب تاب تاب نمیخورد.
نمیخواست حس پاندول ساعتی رو داشته باشه که دنگ دنگ دنگ به چپ و راست میره .میخواست فکر کنه جان من که همه اش داره خواب میبینه یه کابوسه و دعا دعا میکرد زودتر تموم شه . تموم تموم .
طفلک من اولش فکر میکرد لابد یه اشتباهی رخ داده و حتما مسئله ی خاصی نیست . چقدر خودش رو به آب نبات و قند بست . چقدر پاهاش رو بالا گذاشت و خواست این فشار وامونده بیاد برسه به سرش . چقدر سرش رو لقمه پیچ کرد . دلش میخواست اتو بذاره به رگ های سرش . پتو برقی ببنده بهشون . دلش میخواست خوب شه .
یعنی میتونم یه بار دیگه توپ بازی کنم ؟ میتونم رانندگی کنم ؟ میتونم قایم باشک بازی کنم . هیچیم هیچیم هیچیم نشه ! میتونم عین بچه ی آدم وایسم سر جام و دنیا دور سرم سیاهی نره و آب جوش توی سرم چرخ نزنه . ..؟ میشه ؟ میخوام بخندم میشه ؟ میگن خنده بر هر درد بی درمانی دواست ؟ آره ؟ راس میگن ؟ میشه؟
خدا روشکر فعلن من از تهران دورم و حالم هم نسبتن خوبه ولی طفلک شماها! امیدوارم زودتر این جهنم تموم بشه، تموم بشه میشه؟!!
راستی آخر اسم کتابتو بهم نگفتی دوست نداری من بخونم؟
سلام میس جان، مطلب قبلی رو هم خوندم پغام هم نوشتم.
سلام میس جان
ببخشید نمی رسم دوباره بخونمش سر فرصت حتما میخونمش .
کارت حرف نداره .
زنده باد میس شانزه لیزه
این ها کار هائی که تازه اتفاق میوفته و همش با بدنمون در ارتباطه . کاش میتونستیم مثل یه ناظر بیرونی ببینیم که با فکرمون چی کار کردن .
سلام
اگه اینجوری باشه که وای بر همه ماها که طفلک شدیم . یا شاید تلف شدیم .
سلام
نوشتم . دوست داشتی بیا بخون
سلام
الان خیلی ها دارن به خودشون میگن که کاش همه این چیزها که دیدن خواب باشه و یه روز بیدار بشن و همه جا و همه چیز رو عادی ببینن
طفلک من ، طفلک من ، طفلک های من ! طفلکی های من ! …..
همه اینا رومیدونیم ..این پارازیت ها….این بیماریها و……….
.اما متاسفانه مردم دیگه بی رگ شدن …….میبینن و دم نمی زنن ….. میمیرن و عزیزاشون کشته میشن اما صداشون در نمی آد……نمی دونم چرا دیگه همه از ترس اینکه نندازنشون تو حلفدونی و خونواده و خودشون اسیر وابیر نشن هیچی نمیگن……میترسن حرفی بزنن و یه طوماررررررررررررررررر براشون داستان درست بشه طوری که هیچ جای دنیا نتونن نه خودشون نه خونوادشون زندگی کنن…..
میترسن فریادبزنن و دادشون به گوش کسی برسون…..
نمیدونم ….چرا مردمه ما این بیماری رو گرفتن…بیماری لالی!!!!!
راستی خاله پریش عقب نیوفتاره بود مثل من
سلام بر میس شانزه لیزه ی عزیز…
دیگه لوسه اگه بخوام بگم زمان نیست در حد یک آپ کردنن میام و میرم….!
جااااااااااااااان طفلک من….!
عکسهای خاصی گذاشتید خیلی خیلی خاص….!
برای پارازیت ها…با زره های فولادین تو شهر راه برید شاید امواج بخوره برگرده…بابا بی خیالش…همه گیره اینا را که میگید دیگه نه…پس توجه نکنید شما بهش…شما خودتون جان من تلاش در گرفتن امواج نکنید نیست امواج منفیه میترسنن پالساتون قوی بشه بیشتر بگیره….
برای خنده…اخ آخ آخ…من هم که منم والا دلم تنگ شده…وقتی بچز میخندن از ته دل میگم واااای چجوری میخنده خوش به حالش….اصلا دیگه دور آدم آدمهایی نیستن که فاز بده به آدم و بخنده بعد تازه بخندی کوتاه بعد هست ضد حاله….
بهرروی طفلک من…طفلک شما….طفلک اونایی که….
به قولی خر باش تا خوش حال باشی..اما خر بودن کار ساده ای نیست….
برقرار باشید…بدرووود…
ای میس جان این سردرد سورئال این روزا زیادی رئال شده! شده یک جزء لاینفک ما! یه استادی داشتیم می گفت این موبایلهایی که استفاده می کنید بعداً گندش درمیاد که سرطان شعور میاره! حالا منم با این پارا زیتها سرطان کله و چشم و باقی تشکیلات گرفتم! این متنت عین خودم بود!
خدا روشکر فعلن من از تهران دورم و حالم هم نسبتن خوبه ولی طفلک شماها! امیدوارم زودتر این جهنم تموم بشه، تموم بشه میشه؟!!
راستی آخر اسم کتابتو بهم نگفتی دوست نداری من بخونم؟
سلام میس جان، مطلب قبلی رو هم خوندم پغام هم نوشتم.
سلام میس جان
ببخشید نمی رسم دوباره بخونمش سر فرصت حتما میخونمش .
کارت حرف نداره .
زنده باد میس شانزه لیزه
این ها کار هائی که تازه اتفاق میوفته و همش با بدنمون در ارتباطه . کاش میتونستیم مثل یه ناظر بیرونی ببینیم که با فکرمون چی کار کردن .
سلام
اگه اینجوری باشه که وای بر همه ماها که طفلک شدیم . یا شاید تلف شدیم .
سلام
نوشتم . دوست داشتی بیا بخون
سلام
الان خیلی ها دارن به خودشون میگن که کاش همه این چیزها که دیدن خواب باشه و یه روز بیدار بشن و همه جا و همه چیز رو عادی ببینن
طفلک من ، طفلک من ، طفلک های من ! طفلکی های من ! …..
همه اینا رومیدونیم ..این پارازیت ها….این بیماریها و……….
.اما متاسفانه مردم دیگه بی رگ شدن …….میبینن و دم نمی زنن ….. میمیرن و عزیزاشون کشته میشن اما صداشون در نمی آد……نمی دونم چرا دیگه همه از ترس اینکه نندازنشون تو حلفدونی و خونواده و خودشون اسیر وابیر نشن هیچی نمیگن……میترسن حرفی بزنن و یه طوماررررررررررررررررر براشون داستان درست بشه طوری که هیچ جای دنیا نتونن نه خودشون نه خونوادشون زندگی کنن…..
میترسن فریادبزنن و دادشون به گوش کسی برسون…..
نمیدونم ….چرا مردمه ما این بیماری رو گرفتن…بیماری لالی!!!!!
راستی خاله پریش عقب نیوفتاره بود مثل من
سلام بر میس شانزه لیزه ی عزیز…
دیگه لوسه اگه بخوام بگم زمان نیست در حد یک آپ کردنن میام و میرم….!
جااااااااااااااان طفلک من….!
عکسهای خاصی گذاشتید خیلی خیلی خاص….!
برای پارازیت ها…با زره های فولادین تو شهر راه برید شاید امواج بخوره برگرده…بابا بی خیالش…همه گیره اینا را که میگید دیگه نه…پس توجه نکنید شما بهش…شما خودتون جان من تلاش در گرفتن امواج نکنید نیست امواج منفیه میترسنن پالساتون قوی بشه بیشتر بگیره….
برای خنده…اخ آخ آخ…من هم که منم والا دلم تنگ شده…وقتی بچز میخندن از ته دل میگم واااای چجوری میخنده خوش به حالش….اصلا دیگه دور آدم آدمهایی نیستن که فاز بده به آدم و بخنده بعد تازه بخندی کوتاه بعد هست ضد حاله….
بهرروی طفلک من…طفلک شما….طفلک اونایی که….
به قولی خر باش تا خوش حال باشی..اما خر بودن کار ساده ای نیست….
برقرار باشید…بدرووود…
ای میس جان این سردرد سورئال این روزا زیادی رئال شده! شده یک جزء لاینفک ما! یه استادی داشتیم می گفت این موبایلهایی که استفاده می کنید بعداً گندش درمیاد که سرطان شعور میاره! حالا منم با این پارا زیتها سرطان کله و چشم و باقی تشکیلات گرفتم! این متنت عین خودم بود!
من قبلا هم شما رو خونده بودم.ولی هر چی میگردم ارشیوتون نیست .
خیلی قبل ها هم می نوشتین.
به هر حال
اینها مهم نیست
مهم اینه که قشنگ می نویسین.
شما همون زندگی رویاایی رو دارین که من دوست داشتم داشته باشم
حیف از
این همه رنج ابلهانه ای که می برم.
با خوندنت احساس میکنم همه جام گیج میخوره خصوصا به لحاظ عقیمیت و اینا . اما کشف کردم که اگر دور تا دور عقیمگاه آلومینیوم بپیچیم . فقط سر درد بگیریم. راستی این عکس خوشگلا رو از کجا آوردی؟ چه باحالن!
حالا سردرد و پادرد و اینا هیچچی، بی پدرا عقیم شیم چی!
چقدر قشنگ نوشته بودی . فکر نمیکردم بشه انقدر خوب درباره این موضوع نوشت . البته عکسها رو دوست نداشتم … میدونم که همراهی نکردم . این روزها هم که چشم دیدن کامنتهام رو هم نداری . ولی تو بدون که روزی نیست که من به یادت نباشم میس دوست داشتنی .
سلام میس عزیز. به قول معروف هر دم از این باغ بری میرسد
باید امید داشت همین! پستت منو یاد کتاب کوری انداخت آخرش یادته چی شد؟ برای من خیلی تلخ بود. چون میدونم اگه یه روزی هم این وضع تموم بشه قربانی هایی خواهد داشت والبته هیچ کشوری مثل کشور ما بچه های خودشو نمی خوره و کسایی که به بزرگی رسوندنش رو پس نمیزنه
فکر کنم باز زیادی ناله کردم.
خوب بمون و هر روز برامون بنویس
موفق باشی دوستم.
عالی بود
بیشرف ها دارن هممون رو نابود می کنن تا هر کثافتی که می خوان به مملکت بزنن
طفلک شما …
هوووم …
فقط میتونم متاسفم . همین .
من قبلا هم شما رو خونده بودم.ولی هر چی میگردم ارشیوتون نیست .
خیلی قبل ها هم می نوشتین.
به هر حال
اینها مهم نیست
مهم اینه که قشنگ می نویسین.
شما همون زندگی رویاایی رو دارین که من دوست داشتم داشته باشم
حیف از
این همه رنج ابلهانه ای که می برم.
با خوندنت احساس میکنم همه جام گیج میخوره خصوصا به لحاظ عقیمیت و اینا . اما کشف کردم که اگر دور تا دور عقیمگاه آلومینیوم بپیچیم . فقط سر درد بگیریم. راستی این عکس خوشگلا رو از کجا آوردی؟ چه باحالن!
حالا سردرد و پادرد و اینا هیچچی، بی پدرا عقیم شیم چی!
چقدر قشنگ نوشته بودی . فکر نمیکردم بشه انقدر خوب درباره این موضوع نوشت . البته عکسها رو دوست نداشتم … میدونم که همراهی نکردم . این روزها هم که چشم دیدن کامنتهام رو هم نداری . ولی تو بدون که روزی نیست که من به یادت نباشم میس دوست داشتنی .
سلام میس عزیز. به قول معروف هر دم از این باغ بری میرسد
باید امید داشت همین! پستت منو یاد کتاب کوری انداخت آخرش یادته چی شد؟ برای من خیلی تلخ بود. چون میدونم اگه یه روزی هم این وضع تموم بشه قربانی هایی خواهد داشت والبته هیچ کشوری مثل کشور ما بچه های خودشو نمی خوره و کسایی که به بزرگی رسوندنش رو پس نمیزنه
فکر کنم باز زیادی ناله کردم.
خوب بمون و هر روز برامون بنویس
موفق باشی دوستم.
عالی بود
بیشرف ها دارن هممون رو نابود می کنن تا هر کثافتی که می خوان به مملکت بزنن
طفلک شما …
هوووم …
فقط میتونم متاسفم . همین .