چهارشنبه , ۵ دی ۱۴۰۳

اقامتگاه

قبل از شروع دلم میخواد با تمام وجود این رو خیلی دوستش دارم و میدونم همه دوستش داریم رو با هم گوش کنیم . بیایید ….

طی تصمیماتی که شورای یاران و دوستان حرفه ای و غیر هنری گرفتند ، جلسه مذاکره ای ، شبه دادگاه تشکیل شد . در این جلسه که با حضور بنده ، شریک جرم که لابد دوست بنده است ، فردی متخلص به دکتر هولاکویی و مظلوم السلطنته و خانم فرمان آرا برگذار شد . دهان این جانب پر از خون شد و خون قورت داده شد . القصه . . . چون ظاهرا به لحاظ جسمی رو به محو شدن هستم ، حس ترحم ایشان را(گره مخالف ) برانگیختم و برای اقامتی کوتاه کوچ خواهم کرد . مدت هاست حس خانه به دوشی نداشته ام ، قرص ها من را نیانداخته ، من آن ها را از پا انداخته ام . . . سرم درد میگیرد . مورد ترحم واقع میشوم ، تشویق میشوم ، تنبیه میشوم ،‌مورد شماتت واقع میشوم ،‌تنها میشوم ، تک میشوم و در نهایت درک نمیشوم ، ولی هیچ گاه دوست داشته نمیشوم . گاهی فکر میکنم قلبم …….طفلک قلبم را چقدر آزرده ام . . . . . گاهی فکر میکنم . . . . چقدر حسود دور و بر خودم داشته ام . . . . گاهی فکر میکنم چقدر خام و احمقانه افسار زندگیم را دست هر ناکس دیو صفتی دادم . . . . بره ای بودم که دست گرگ سپرده بودندم . . . گاهی فکر میکنم . . . این قرص خوردن ها و توی اتاق تاریک ماندن ها ، من را تبدیل به خفاش کرده . شاید هم جغد . شب بیداری و حرف زدن با ابرها ودود سیگار و  همیشه سکوت…..هیچ وقت جوابی نمیگیرم . . . . خسته ام . . . این مدت به شدت کار کرده ام . . . با کار خودم را رها کرده ام و خوب میدانم که سر خودم چه کلاهی میگذارم . . . تمرین های طاقت فرسای تئاتر برای کاری که آتیه اش را دست آقای کارگردان سپرده ایم و یحتمل در آن هم نخواهم درخشید . . . در این مدت چهار نمایشنامه روتوش کرده ام و یکی از داستان هایم را چند بار بازنویسی کرده ام . . . کتاب خواندنم نامنظم شده . فیلم دیدنم کم شده . دلم خواب …..خواب میخواد . شاید مثل  فیلم بیداری ، وقتی که مردم و تنم را در سردخانه ی مرده شور خانه با کافور شستند و زیر خاک کردند . …گرم شدم و خوابی ابدی راحتم کناد 🙂 . . . فکر میکنم من توی قبر هم دلتنگ میشوم . همان قدر که وقتی بیدارم .همان قدر که وقتی زنده ام .  فکر میکنم توی قبر با وجود اینکه بدنم ذره ذره در حال تجزیه است اما قلبم میتپد . . . رگ هایم ریشه میدوانند به خاک و درختی از سنگ لحدم بیرون میزند . آخ قلبم . . . . قلبی که کوهه اما شکسته است ! ! ! کاش عامی بودم . مثل خیلی ها که توی خیابان ها و توی پاساژها میچرخند و مارک عطرهای تازه را پیدا میکنند و به شریک زندگیشان رد و نشان و اشاره اش را میدهند بودم . کاش برایم پایان سرخ و سیاه  مهم نبود . کاش این همه هول دیدن تئاتر ها و عقب افتادن ازشان عذابم نمیداد . کاش از اینکه طرحم در — رد شد چون مثل بادبادک سفید بود این همه گریه نمیکردم .کاش ناپدید شدن مجسمه های تهران این همه به فکرم نمیانداخت ، کاش از دست آقای راندده تاکسی که گفت :” همه ی تئاتری و هنرپیشه ها مثل گلزار وضعشون توپه حنجره ام ار جر نمیدادم – قابل ذکر است که ابتدا با اسلوب خنده و مهربانی جلو رفتم اما دیدم با آدم ناکسی طرفم و همان شد که گفتم – کاش از اینکه فوق لیسانس نیستم این همه احساس حقارت نمیکردم . کاش از اینکه گونه هایم آّ شده و استخوانش زده بیرون ناراحت نبودم . کاش از اینکه هر شب با یک سیگار و با یک فکر به تخت میفتم رها میدم . کاش میس شانزه لیزه میشدم . کاش آینه حقیقت را میگفت . خوابم میاید . مریض شده م …..هیئت موسوم به دوستان و یاران من طی جلسه ای وضعیت روانی بنده را برای مظلوم السلطنته شرح دادند . اینکه گاهی خود زنی میکنم . اسباب جمع میکنم و نصفه شب توی کوچه گریه میکنم حالت آدم نرمالی نیست و کمی درکم کنند . کمی ، گاهی ، دست همدیگر را ،‌گرم بگیرم ، لمس کنیم ، حس بساوایی ،‌گاهی مرهم خوبی است ،‌بگذاریم پرستمان قلقلکش بیاید ، نوازش شود ،‌ بار و بندیل بسته ام ، مدتی خواهم رفت ، با همه تان هستم ، اما نه تند ، کند . . . . . با کارت اینترنت کار کردن  عذاب آور است  اما من هم بی جزیره زیست نتوانم کرد . چرا این بار برای رفتن آماده نیستم ؟ چرا خوشحال نیستم ؟ نمیدانم ……

درانتها برای  حسن ختام این پست این را میگذارم . یادش به خیر کودکی .  . . . . . .

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۲۱ نظرات

  1. روزی سه عدد کیوی بخورید._

  2. :(( چرا اینطوری شدی یهو؟!! حالا آنی بال گفت میرم خودمو تو رود خونه غرق کنم تو هم حس رفتنت گرفت؟!! مگه نمی بینی داره میگه نو امروز نویسنده های کمونیست کادیلاک سوار میشن! نویسنده های اخلاقی به جرم فساد تو دادگاهها محکوم میشن!
    باش بذار ببینه نویسنده های ساده ای هم هستن که خودشون و نوشته هاشون یه جورن!
    مثه آنی بال داری قهر میکنی؟ خسته شدی؟ دیگه طاقتت تموم شده؟ دیگه تحمل نفهمیدنا رو نداری؟
    عیش و نیستی رو هر دوتامون تاثیر گذاشته 🙂
    سلام میس جان چی شده؟ چرا تنهامون میذاری؟ کجا؟ بی خبر؟ بارو بندیل بستی اونم با مینی ماینر؟!
    فک کنم بد نیست گاهی آدما یه مرخصی به خودشون بدن یه تجدید قوایی بکنن!
    امیدوارم خیلی دور نری، زود برگردی مثه سنجد!! :))
    این لینک آخر پست همون لینک اول پسته.
    گلگل

  3. ببین، اینجا هیشکی نه قلب درست حسابی داره، نه اعصابِ سالم، مه حالِ خوب. به خاطرِ این همه خاطرِ درب و داغون زیاد منتظرمون نذار…

  4. ساعت ۱۰ است و عیش و نیستی نگاه میکنیم….

    و به قولش….حقیقتی وجود ندااااارد…

    بسایر عااااااااااااااااااااااااااااااااالی….بسیار….

  5. کار خوبی می کنی که داری تغیر مکان می دی و این خوبی به  این علته که هستی
    حواست باشه ها باید همیشه باشی
    البته این فقط یه خواهش بود میس جان
    عکسی که گذاشتی فوق العاده است

  6. تصویری که از قلبت داده بودی رو خیلی دوست داشتم

  7. خب تو خودت رو لوس كردي..يه جوري نوشتي كه فكر كردم داري مي ري بميري… دختر جان! تو كه واسه اي دي اس ال اينطور اشك ملت رو در مي ياري واسه بقيه چيزها چطوري مي ري روي منبر يعني؟

  8. میییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییس عزیزم….میس نازنین ِ من…………………………………………….ووووووووووووووووووووووووای که چه حس معمصومانه ای داشتید تو این پست…دوست داشتم یک ابنبات چوبی قرمز بگیرم بیارم براتون دست بکنم تو موهاتون و اونو بهتون بدم و شما در حالی که دارید اشک میریزید و یحتمل اون هنگام بذاق دهان زیاد ترشح میشه با مملچ مولوچ  ِتمام ،اون ابنباتو بخورید…آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخی….

    از این تخیلات من بگذریم….ولی آره…جدا آدم دلش برای قلب میسوزه یاد اون پستم افتادم که اومدید بعد مدتها…قلبم…قلب ِ من…قلب ِ من تنها نشسته است.قلب ِ من خسته نشسته است…مسکوت تر از همه ی اعضای بدنم…
    جدا آدم دلش گاهی دوست داره مغزشو از بدنش بندازه بیرون که این همه فکر و خیال میکنه و استرس و تشویش و همش همش همش و یکم با دلش خلوت بکنه….دو تا صندلی بذاره قلبش رو یکی خودش رو یکی بهش نگا کنه آروم دست روش بذاره و بگه آآآآآآآآآآآآآروم باش…آروووم دست رو زخماش بذارم و الکی بگم خوب میشه…جدا انگار یک گربه از دوطرف قلبو گرفته و خراش

  9. سلام
    به خدا اگر برنگردی خودت میدونی.جزیره ی تو شده یک تکه از کتابخانه ی من.
    برو چون همه اینجا تورو واسه خودت میخوان و سلامتیت خیلی مهمه.
    بدون که خیلی دوستت دارم(گل رز)

  10. ايميلت رو چك كن لطفا…

  11. هرگز بدون جزيره ..تاب مي يارم اما تلخه…ميس داره من رو هم در تلخي خودش شريك مي كنه…چه دردي از اين قشنگ تر و  مزخرف تر…

  12. كند يا تند ، كم منتظرمان بگذار

  13. زیاد دور شی از غصه دق میکنیم و میمیریم میس جان!

  14. استاندال نوشت "تفاوت موجد كينه است "  ژولين در زندانش گفت "‌راه خوشبختي ام را نشناخته ام "‌ پايان سرخ و سياه  مخرج مشترك خيلي از…نميدونم بگم  ما  يا بگم شما !‌ به  هر حال پايان رايجيه … چيزي هست كه گاهي وقت ها ميبينم و حس مي كنم . تنهايي ،‌تناقض و سپر فولادي  كسي كه ميگه  به من نزديك نشين  چون يا گازتون مي گيرم يا  همه چيزو مسخره مي كنم .  روزاي خوب و بد با هم بر خوردن . شايد  دست بعدي بهتر باشه .

  15. دختر اینهمه طرفدار ( به قول استاد نیستانی " فنون" ) داری !!!!! تغییر مکان گاهی خوبه اما نداشتن تینترنت پر سرعت واقعا" عذابه…سالم برگرد

  16. " کاش از اینکه فوق لیسانس نیستم این همه احساس حقارت نمیکردم ." انگار اين جمله از ته دل من تو اين روزها در اومده نیشخند
    دوست دارم كه هستي گل

  17. هی میس ! کجا به این آهستگی ؟
    دلت یه گرمای باحال میخواد ؟ شاید از آدما . که مستت کنه ؟ که خوابت ببره ؟
    آه…
    آره . پس باید بری . باید رفت و نایستاد …
    ماچ

  18. میس جان منم این روزهای حال و روزم درست مثل تو بود فقط فرقش این بود که ما دور و برمون کسی رو نداریم که برامون تشکیل جلسه بدن و اینا…خودمون تو خودمون اینقدر آ نرمال میمونیم تا خود به خود خوب بشیم..به هیچ کچای کسی هم حساب نمی اییم!!لبخند زود برگرد…نری نیایی ها…

  19. استاندال نوشت "تفاوت موجد كينه است "  ژولين در زندانش گفت "‌راه خوشبختي ام را نشناخته ام "‌ پايان سرخ و سياه  مخرج مشترك خيلي از…نميدونم بگم  ما  يا بگم شما !‌ به  هر حال پايان رايجيه … چيزي هست كه گاهي وقت ها ميبينم و حس مي كنم . تنهايي ،‌تناقض و سپر فولادي  كسي كه ميگه  به من نزديك نشين  چون يا گازتون مي گيرم يا  همه چيزو مسخره مي كنم .  روزاي خوب و بد با هم بر خوردن . شايد  دست بعدي بهتر باشه .