میس شانزه لیزه ، بعد از اینکه از استخرِ دنگالِ خون بیرون آمد ، شنلِ سیاهش را تن کرد و بی اینکه حتی لحظه ی پشت سرش را نگاه کند ، راه افتاد توی خیابان تا خودش را به مترو برساند . این راه افتادن ، شبیه خیز برداشتن ِ ( تمام ) کاراکترهای زنِ فیلم های آندره زلا فسکی است . انگار به ساق پا ، موتوری وصل کرده باشند و زانوها دنده اتومات ، بدنِ پرُ حرارت را به جلو برانند . او همین طور که پا برهنه روی سنگ فرشِ خیس خیابان راه می رفت و توی گوشت پایش ، پونز و تیغ گُ ل میخلید ، با این همه او به جلو پیش می رفت. از دهانش جملاتی نامفهوم ، بیرون می ریختند ، مثل حالت تهوعی کاذب . معده اش منقبض و منبسط می شد، کش می آمد و مچاله می شد و به پشتش می کوبید و کلملات ، بله کلمات از معده اش به مری و از مری به دهانش حمله ور می شدند و بیرون می ریختند ، مثل رها شدن یک کلمه از حصار جدول کلمات متقاطع . جملات بی سر و تهی مثل :” من رو یادت نمیاد ؟ چطور منو یادت نمیاد ؟ ” او به شدت راه می رفت و البته میان این حرکت جنون آمیز صدای پاشنه ی پایش ماهی های خواب ِ رودخانه ی کنار خیابان را بیدار کرد . ماهی ها از آب بیرون می پریدند و چیزی جز زنی استخوانی که شنل سیاهش را نسیم ِشبانگاهی تکان تکان می داد نمیدیدند چون زن به سرعت در حال دور شدن بود . . . ماهی ها از این تصویر حرکت جنون آمیز بی دقت ، با نگاهشان عکس گرفتند و آن را زیر رودخانه بردند تا توی تشت ِ ماه ، ظاهرش کنند . جادوگر هشت پای پیر رودخانه گفته بود ، ماه افشا کننده ی همه چیز است . ماهی ها دور ماه حلقه زدند و میس شانزه لیزه را می دیدند که دستهایش را مشت کرده است و محکم به دیوار کنار دستش می کوبد و داد می زند . او بی وقفه گریه می کند و گریه اش به نعره تبدیل می شود . نعره ای با تمام قوا ، مثل خانم Iwona Petry در فیلم ِ Szamanka ، یا همان she-shaman که با تمام قوا فریاد می زد ، مثل سگ گرسنه ای که دنبال یک تکه استخوان ، خاک را با پنجه ها زیر و رو کند ، میس شانزه لیزه می خواست از دل دیوار یک خط یادگاری بیرون بکشد . ، به چپ ، چرخ می زند ، به راست می پیچد . . . نفس نفس می زند و با گردنی که به بدنش سنگینی می کند می رود توی سرازیری پله های مترو . از سقف مترو آب می چکد . صدای چکه چکه هایی که تا ابد در این تونل های نمور لنگر انداخته اند هرگز فراموش هیچ کس نمی شود . مثل ترسی که همیشه توی انباری خزیده است ، مثل مرگی که بعد از شلیک گلوله جان را می گیرد . او توی تونل بالا می آورد ، مثل ایزابل آدجانی در Possession . کلاه از سرش بر می دارد و شروع می کند به تکرار همان جمله ی چرند :” چرا دوستم نداری ؟ واسه ی چی منو دوست نداری ؟” چند نفر از کنارش می گذرند . بعضی ها هم با کفش از روی انگشتان باریکش رد می شوند . یک نفر ته مانده ی سیگارش را کنار شنلش می اندازد . میس شانزه لیزه سریع سیگار را می قاپد و شروع می کند به پک زدن بلکه خاموش نشود . شاید این دود ، به دلش اثر کرد و دادش را فرو کش کرد !
از فیلتر سیگار، بوی ادکلن Pascal Greggory ، در فیلم Fidelity ، می آید ، همان مردی که درست ، بله درست و دقیقا روز عروسی اش ، هنگامی که برای همسر عزیزش دسته گلی می خرد شیفته ی Clélia ، می شود و کلئا نیز به او این فرصت را می دهد تا آخرین کیفِ آخرین روز مجردی اش را کند . . . زنی عکاس که از ( خانواده ی نابسامان ) تن به این رابطه می دهد همانا زنی است که در انتخاب ، اشتباه می کند . مثل همه ی زن های زولفسکی . زولفسکیی که دقیقا زن های خانواده ی نابسامان را می شناسد . زن هایی که اشتباه عاشق می شوند . مثل همه ی مثلث های روان شناسانه ی سینمای زولفسکی . مثل میس شانزه لیزه . . . مثل خود کلئا که دقیقا مردی که دوستش دارد را دوست ندارد و مرد بدترکیب پولدار زشت پیری دل می بندد که دور از روح و روان اوست . مثل ایزابل آدجانی که به همه ی دوست داشتن ها شک می کند ، مثل رو به رو شدن با مردهایی که در سینمای زولفسکی عقیم اند و در رابطه های خود مشکل دارند یا کم توان هستند و دست آخر خودشان را به کشتن می دهند . میس شانزه لیزه بلند می شود و فیلتر سیگار را تف می کند روی زمین . سقف محدب مترو کش پیدا می کند . میس شانزه لیزه فریاد می زند :” – – – -” صدایش مشخص نیست . دهانش باز و بسته می شود . آرواره اش دارد از جا در میاید اما کسی نمی فهمد او چه می گوید . اصلا کسی توی مترو نیست . او شنلش را در میاورد و با تونیک چرک سورمه ای اش از پله ها پایین می رود . صدای شاتر ، تنها صدای ثابت کننده ی یک موجود واقعا زنده است . میس شانزه لیزه بر می گردد سمتِ صدا ، ریملش روی گونه ی استخوانی اش اسپیرال زده است . مردی دارد از او عکس می گیرد مثل Fabio Testi ، در فیلم ِ That Most Important Thing: Love – فیلمی که رومی اشنایدر ، مثل گوگوش در ممل آمریکایی یک جورهایی وسیله و واسطه است ، البته واسطه ای برای همسرش که خیلی هم دوستش دارد و نمیتوان این دوست داشتن های استثنایی را نادیده گرفت . – مرد خود ِ فابیو است که از سر فیلمبرداری زولافسکی می آید ، او برعکس اخلاق مداری بی نظیرش در فیلم ، این جا میس شانزه لیزه را گیر می اندازد و سعی می کند با دوربین بزرگ خود از احوال او عکس بگیرد و حتی نپرسد :” خانم چیزی شده ؟ میتونم دستتون رو بگیرم ؟ کمک می خوایید ؟” میس شانزه لیزه مثل رومی اشنایدر به او می گوید :” از من عکس نگیر – این جا وسط یک قصه است . ” او را بی هیچ جر و بحثی پرت می کند روی ریل مترو . مرد کمک می خواهد . میس شانزه لیزه از بالا سر ، نگاهش می کند . توی تونل می دهد و می گذارد مرد همان جا ، توی همان قبر دراز ریل فریاد بزند . می داند که بیرون این مترو مردِ یک چشم ، منتظر اوست . میس شانزه لیزه یادش می آید که در استخرِ خون چه اتفاقی افتاده بود ! همین طور می دود و دیوار ها اریب می شوند . . . ، مثل همه ی زنان سینمای زولافسکی که در حرکت ، پویایی و التماس ، کوششی بی پایان و سرعتی عجیب دارند ، داخل تونل حرکت می کند مثل تکه ای از یک لخته خون در دالان زنانه ، در هنگام پ ر ی و د ِ ما ها نه . . . میس شانزه لیزه در استخر خون مرد کله شقی را که به زور به او می گفت دوستش دارد با دل گُندی تمام کشت . او میدانست که مرد از او شهوتی می خواهد تا تسلی بخش زندگی خودش و همسرش و فرزندانش شود . او میس شانزه لیزه را دوست نداشت . مرد او را به باد استهزا می گرفت که چرا دل بسته ی مردِ یک چشم و ناقص شده است . . . . و لحظه به لحظه میس را بیشتر و بیشتر تحقیر می کرد . با این حال ، غریزه ی زن ، در دست مرد یک چشمی بود که دوست داشت صورتش را با سیلی میس شانزه لیزه سرخ نگه دارد !!!!!! او یک چشمش را در آورده بود و توی قالب یخ منجمدش کرده بود و سپس در یک مکعب شیشه ای حبسش کرده بود . این چشم روی سقف بلند خانه به جای لامپ آویزان شده بود . شکلی از یک رابطه ای که امیدوارانه نباید به انتهای فیلم The Shaman تبدیل می شد .
بعد از این همه فرار ، برای اتصال به مرد یک چشم که بیرون مترو ایستاده بود و کلاهش را تا روی لبش پایین کشیده بود ، میس شانزه لیزه ، خیس و خراب پله ها را دو تا یکی بالا می آید و مثل کودکی که به پدرش برسد می پرد توی بغل مرد . شخص مشار الیه ، کتش را در میاورد و تن میس شانزه لیزه می کند . چترش را باز می کند و او را با خود به خانه اش می برد . خانه ای که با پیچ پیچ پله های پهن و میله های فرفورژه ی فیلم های زولافسکی هیچ فرقی ندارد . وقتی در چوبی بزرگش را باز می کنند . خانه آشنا است . مثل فیلم l* amour braque یا The Public Woman پر از سر و صدا و شلوغ پلوغی حال به هم زن است . اجلاسی برای ساختن یک فیلم سینمایی ، آقای کارگردان عجالتا دنبال میس شانزه لیزه صحنه را ترک کرده است . او ظاهرا و موقتا عاشق میس شانزه لیزه شده است . عشق هایی عجیب مثل خود تعریف عشق . . . عجیب . . . مردهایی که عاشقیت را بلد نیستند و زن هایی که التماس می کنند ، گریه می کنند که انها را دوست داشته باشند ، آنهارا بشنوند آنها را در آغوش بگیرند و گاهی هم اذیتشان کنند . . . . و البته زنان می توانند درانتهای مرز جنون به کسی که به او خیانت کرده بدترین جفا را کنند و چرا که نه !!!!!!. مثلا مغز او را بخورند یا به خودشان بد کنند و دررابطه ای باطل بمانند . مسئله ی زن ، دغدغه ی زولافسکی است و همین طور رابطه . . . رابطه هایی را به چالش می کشد که در آن ، زنان مثل یک فاعل محکم و مقتدر در براوردن حق خود چنان حرکت می کنند و در تکاپو هستند که دیوارها و مردم شهر از آنها عقب می ماند و این در تمام آثار زولافسکی دیده می شود . دیوارهایی که زنانی با دلهای شکسته یا عصبانی آنها را طوری پشت سر می گذارند که اوریب دیده می شوند . دوربین همیشه از زاویه ی پایین آنها را می بیند در این صورت باید فکر کنیم زولافسکی زنان را قهرمانی زخم خورده می پندارد پس تعریف زن می شود = پروتاگونیست و از قهرمان بودن خلاص می شود . در روایت های او هیچ کس برنده نیست . هیچ وقت پایان ها عاقلانه و خوش نیست و با این همه همیشه یک نشانه هایی تکراری است . مکان های واحد ، الماس های واحد ، نعره های زنانه ، جنسیت لمس نشده ، تشنگی یک تن و عقیم بودن طرف مقابل همین طور یک نفر سومی که همیشه حضور دارد . . . یک کسی که همیشه در همه ی زندگی ها هست .
یک دیگری .
حالا میس شانزه لیزه توی حمام آب گرم دراز کشیده است . بیرون حمام دارند فیلم برداری می کنند . او که کم کم به خواب می رود از میان انگشتانش عکس مهمی توی آب می افتد . عکسی که در حال بیرون آمدن از استخر خونین است . البته این عکس زیر در یاچه و توی ماه و میان ماهی ها ظاهر می شود .
به بهانه ی گرامی داشت جزیره در کهکشان برای آندره زولفسکی یا آندری زلافسکی که در دیدن فیلم هایش باید روحیه ای خیلی خاص داشت .