collage art work – sanaz seyed esfahani

برف می ایستد . ناودان گوش میسپارد به شیار پنجره . پچپچه ی دو چلچله ی عاشق .

 

هوا ، رَمق ندارد . پرواز هایی نافرجام ، آنگاه که ریه ی پرندگان را غبار در بر گرفت ، آنگاه که پر پرشان کرد و فوج فوج ، موجِ سقوطشان بر زمین سبقت از دیگری گرفت … گاهی بود کِش دار ، چون آهی مَد کشیده و جان دار … گاهی که تکرارِ حضورش ، می شود ، روالِ عادی … عادت می شود … به تنفس در سَم … سوختنِ دل از یاد برود ، سوختنِ چشم است به یاد … مکرر سرفه است و یاد از گرد و غبار …نیست خبری از چشمه های زلال و بارانِ شده است این روزها محال …یتیم هوای پاک منتظر معجزه نیست . سُرب چوت تیر ، بر تخته ی تقدیر من و تو شلیک شده است . نفس بکش … لشکر صد باکتری و سم و زهر را … نفس بکش … سرطان آینده را … بکش از کششی که بر غلظت غبار داری … بر دارش کن آن سر را که هوای دل نداشت و عذاب بر فضا سایه انداخت … بکش ، نوش جانت … از شومی جغد ، اسطوره ساختند ، آنگاه که اسکلت های لکنته مُد نبود … آنگاه که اتوبان ها همهمه ی رفت و آمدهای بی سرانجام نبود … آن گاه که قلب ها این چنین تار نبود تیره نبود … شکارِ خورشید و رنگین کمان این همه افسانه نبود … عربده ی ( ذله ) شدم ، در شرفش خطا برفت … تکرار ِ حزن و ضجه ، خوب می اندازدت از سکه … بکش … نفس بکش … سم را … موج سرطان را … نکنی ناله … می میری آخرش می گویند ( خدا رحمتش کند مُرده است به مرگ مفاجا ) / آلودگی هوای تهران و تبریز … از مرز هشدار گذشته است . اورژانس ها برای خدمت به مردم در میادین مستقر می باشند ! در صورت علایم غیر عادی ( رعشه ، سکته ، تنگی نفس و…) با شماره ی اورژانس  ۱۱۵ تماس بگیرید . در پناه مهر باشیم … سرتان سلامت .

 

نمی افتد …اتفاق فقط ، اشک تا همیشه میشورَد ، شوریده مسندِ اشک ، دلِ ترکیده انفجارِ اتفاق ، کفِ وان لاشه های فکر در چاهک به گِل می نشیند . تا همیشه. که شورش در میاید که گَندش نیز تیغ بلیز روی پوست تاجِ شاهرگ را بردار ، بکارتش را جاری … خون جسد … تَن همچنان زمان با قصابان دست به دست پای کوبان می رود تا یلدا تا همیشه ی افتاده بر تقویم میشود صد دانه یاقوت چون قطره خون های شهادت شورِ حافظه ی حافظ درآمد یاوه گو … نمی افتد . . . مثل سکه ای در تلفن عمومی مثل نوزادی چسبیده به رحم نمی افتاد . . . مثل دو زاری نمی افتد . . . مثل یاد مثلِ قصه ی فرهاد .

 

رود ، تو هستی ، آنگاه که می خزی ، بسته چشم و پا لنگ زنان در جنگلی شرقش ، غربِ سرچشمه ات و شمالش کویر ِجنوب ، رود تویی. تیزی آیینه ی شکسته ای  درونت داد صدا و خوراک ماهی های آرزو شد ، در جنگلِ جهان ، چشم گُشادی به لطفِ قلمِ ارادتِ رانده شده و رقم حدوث بر کشیده بر سرنوشتت  تا بدانی ، رود که تویی ، آنجا که چند شاخه شدی چون اعصاب ِمنشعب و لطف بر علف های هرز بکردی از خودت هیچ نماند جز باریکه آبی روان ….شو آگاه ز قبضه ی حوادث و بدان ریشه هایت را پای هرزه ها سوزاندی ای روانِ گیج پلشت ! آنگاه که ایمان آوردی بر عاطفه ی پدری یا سوگند عاشقی ،ای  رود رو دور زِ دد و دامی شعارشان شکوهِ دانایی شان ، دور شو رود ز دوستان هزار دست کج دست ، ریشه هایت را بکن جمع ، شو پر بار و رو پر بار و پَر بزن رودا ، تنها زیر پای کودکان چرخ زن . آنجا می توانی شهید شوی . زیر پای کودکان … زیر پای یتیمان … محراب گفت دور شو از قهقهه ی علف های هرز که تو را هرزه خواندند به سبب اعتمادی که به رنگشان بردی . زیر پای کودکان بخروش.

 

از این شاخ به آن شاخ انداختنِ دنیا. موج موج ِ دریا ، تکان ماهی و باله های پولکینش در انعکاس خواب صحرا ، سنگینی گاو روی دل ماهی ، جهان بر شاخه اش . سال ۹۵ یکی از دهشتناک ترین سالها بود . سخت تلخ … سخت ، سخت … خنده های ماسیده به لب … جان ِ رسیده به لب …جهانی رو به اتمام … کاش بکشمش ، مثل سیگار … دودش کنم … هرگز این همه احساس نکردم که اضافه ام ، این زمین بزرگ ، تنگ است برای من ، جای من پشتِ شب … پشتِ در … بعد از یک دنیا آدم و هزار قدم است . جای من آن قدر نیست که نبودنم ، خالی شود … من بی این دنیا شاد ترم و دنیا بی من شاد تر . تنها سالی که در برابر ظهور عیدانه اش این قدر سنگینم … دوست دارم لحظه ی دلگیر حوّل حالنا به ملکوت پیوسته رخت ببندم . کاش بشود ..، از این ادامه خسته ام . مثل سیر و سرکه دلم می جوشد … چقدر باید تقویم را رج زد تا به خوشبختی رسید.

 

کلاهی که سَرِ چشم ها گذاشتند ، دست انداختنِ پا بر جایی توست . به دیده اعتبار نیست ، اعتماد به شنیده ها افتخار نیست ، عصای تَن خیانت شدن ، صواب نیست ، دلت را کبابِ روحِ سیر از دریغ مکن ، فایده اش چیست ؟ اعتبار ، قاعده ی کلاهی ست که جلوی دهان گرفتند تا حقیقت را نگویی . راست را ، عشق را ، دزدی را و دوستی را . چشم ها یی که سرشان کلاه رفته ، چشمه های جوشان اند پر از ستاره هایی که شب ها خود را تویش می شورند . قصه ها را نبین . نشنو . نخوان . خودت قصه بشو . بسم الله!

کلاژ و داستان از ساناز سیداصفهانی

  • بخش اول – کلا

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .