جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳

Tag Archives: وبلاگ ساناز سید اصفهانی

جنایت و مکافات

شخصیت ِ همه جانبه ی راسکولنیکف که طی شگرد داستایفسکی با ظرافت طراحی شده است در این جا دیده نمیشود .

ادامه مطلب

بازم سیب داری؟

بازم سیب داری ؟ در دوره زمانه ای که کی به کیه ؟ و هر کسی دارد خرِ خودش را میراند و خوب میتازد ، میتازد و میگازد و از زرنگی اگر بختی داشته باشد هر آشغال و کاه محصولی را به خورد ِ سینمابین ها میدهد ، اتفاق های عجیب ، کَم و دُردانه ، کَم پیش می آید …

ادامه مطلب

سَرِ بی تَن

دوست داری سرت روی تَنِ چه کسی باشد ؟ دوست داری تَن اَت ، سَرِ چه کسی را داشته باشد ؟ چقدر خودت را دوست داری ؟ دروغ نیست . هنوز دوره ی آخرالزمان فرا نرسیده است . . . اما میشود خیلی فراتخیلی زندگی کرد . . . لابه لای شاخه های بی قرارِ زندگی که ریشه ی سُستش از …

ادامه مطلب

آخرین انسان ، موریس بلانشو

میس شانزه لیزه وارد کتاب فروشی همیشگی میشود . شهرِ کتابی است با دیوارهایی بلند و دوستانی بهتر از برگ و گل بهار . از زیر ِ لباسش پرِ بزرگی روی زمین کشیده میشود . یک پر ِ ارغوانی که لابه لای موهایش گره خورده و بافته شده و تا روی زمین می آید . به کتاب های پیشخوان نگاه میکند . به کتابش نگاه …

ادامه مطلب

اردشیر محصص ، هنرمند سرکش

میس شانزه لیزه باخبر میشود که از دیدن مستند ِ اردشیر محصص ، هنرمند سرکش باز مانده است ، البته در این دنیا که به سبب سرعت و قدرت و همت ِ کارشناسان شبکه های مجازی مدام برنامه است  مثل سرطان رشد می کند ، دوستان که فهمیده اند مردم عزیز و به خصوص هنرور و هنرپرور غم کلاف میکنند از بی کاری …

ادامه مطلب

سال ثانیه

سال ثانیه این نوشته پیشکش میشود به ساحت ِ مقدس ِ نمایش ( سال ثانیه ) زمان : غروبِ آفتاب ِ مرداد ماه یکهزار و سی صد و نود و چهار مکان : کاخ سعد آباد ، درب زعفرانیه ، زمین تنیس موقعیت : ذکرش را این طور آغاز میکنم ، شکستن ِ چارچوبی به نام ِ تئاتر ، پیش …

ادامه مطلب

جانی فانی

روده های چاک چاک ، از رگ و پِی هنوز زنده تان چه باک ! بُر شده از خنده ، ریش ریش ِ حدیث هزل که شَوَد تب بُر ِ هر علت . جنازه تان هم شهادت به زندگانی میدهد از چاک چاک ِ هر خنده و خواب های از این دنده به آن دنده . . . میگذارمتان در نرم ِ خاک ِ حسود …

ادامه مطلب

سپیده ی نحس

سپیده سَر زد ، سَرزده . گذاشتمش توی دامنم . از ترس  و  شُد پر از پرنده . بهتر است بگویم ، شُد پر از چهچه . سپیده سر زد و در مشتم گرفتمش ، گرفتن همانا ، او جان داد . محکم . محکم گرفتمش . سپیده زود ِ زود غروب کرد کف ِ دستانم در ته فنجان ِ قهوه ، عمرش …

ادامه مطلب

سرمای آتش

دستم را بالا آوردم ، بالا آوردَمش و پیش ِ رویم بگرفتم ، پیش ِ رویم بگرفتم و تپش هایش را بشمردم . تپش هایش را که کف ِ دستم بدیدم ، غلطیدنش را خندیدم ، این خنده نه از ِ سر ِ شوق بود که از سرِ باختن بود . بود ، همیشه در گذشته جا مانده بود و …

ادامه مطلب

ایستاده همچون سرو خواهم مُرد !

میس شانزه لیزه ،پوستین ِ شُتُرکُش را پوشیده بود . پوستین ِ شترکُش بوی روده و خون و رگ میداد ، اما گَرم بود . در آن هوای تازه نَفسِ بهاری ، که سرش سردی میکرد و تهش باران میزد ، پوستین ، خوب گرم بود . اصلا  پوشیدن لباس ِ مردی که دوستش داری ، همیشه حالِ خوشی دارد ، انگار همه …

ادامه مطلب