سَرِ بی تَن

اولین پیوند سر ، عمل پیوند سر ، بیمارستان شارلت میکسیسی

دوست داری سرت روی تَنِ چه کسی باشد ؟ دوست داری تَن اَت ، سَرِ چه کسی را داشته باشد ؟ چقدر خودت را دوست داری ؟

دروغ نیست . هنوز دوره ی آخرالزمان فرا نرسیده است . . . اما میشود خیلی فراتخیلی زندگی کرد . . . لابه لای شاخه های بی قرارِ زندگی که ریشه ی سُستش از خاک هم بیرون زده است میشود هزار آرزوی محال کرد و شُد . چرا نه ؟! این کثرت الاراجیفِ محال ، در روزگارِ نو میشود ممکن . شاید دوست داشتی سُر بخوری در دل تاریخ ِ سَرت روی سَر ِ ملکه ی الیزابت قرار میگرفت . با تَن او به تئاترهای شکسپیر میرفتی و نمایش های شکسپیر را روی صحنه میدید ی ؟ شاید دلت میخواست پیکره ات ، روی سَر زنی بود که در آغوش معشوق تو خزیده است .در صورتش خبری از چهره ی تو که خودت دوستش نداری نبود . . . چهره ی تو ، شبیه همان زنی بود که (او ) میخواست و تو با پیکره ات همه ی حس هایی که ازش محروم بودی را لمس میکردی . . . جا به جا میشدی . تن ات یک جا بود و سرت جای دیگر . . . شاید دوست داشتی روی تَنِ یک ورزشکار ِ ورزیده و چابک قرار میگرفتی . . . با تن او میدویدی . . با تن او اسکی میکردی . . . با تن او دوچرخه سواری میکردی یا در رینگ بوکس بودی . . . . میتوانستی راه بروی . . میتوانسی لاغر یا چاق بودی . . . یا اینکه بدنت سر جای خودش بود و سر یک آدم دیگر رویش سوار میشد . مثلا سرِ یکی از بازیگران معرفو سینما . . . مثلا تو میشدی شهاب حسینی یا آلن دلون . . . شاید هم سوفیا لورن یا مدونا . . . کفلمه کردن ِ این آرزوها ظاهرا در عصر مدرن محال نیست و میشود جا به جا شد . . . جای دیگران فرار کرد از خود حقیقی خویش . . . خیلی راحت دیگران را چراغپا کرد و در قرشمال آمدن باکی نداشت . . . با چشم دیگری راه رفت و با پای دیگری پرید . . .در این عکس که تزئینی است خبر از پیوند سر یک بیمار سرطانی با بدن ِ شخص در حال کما که مغزش از کار افتاده آمده است . 19 ساعت این عمل جراحی فجیع به طول انجامیده . میتوان تصور کرد که یک روزی میشود که تو سرت را بگذاری روی سر سیندرلا با پادشاه ازدواج کنی و بقیه ی زندگی ات را توی کارتن با جادوگز شهر از و پلنگ صورتی سپری کنی . . . میتوانی با تن ات به تن فروشی بروی و  سودای کجی بپزی که فکرش هم ترس بر اندامت می اندازد . اما به راستی ادامه ی این زندگی چگونه خواهد بود . دیگری که راه میرود من نیست . من مرده ام . سالهاست که در زیر زمین مثل یک هسته در حال تجزیه هستم . سرم این جاست . در حال جویده شدن ِ مورچه ها . . موهایم این جا ست و دندان هایم هنوز سرجایشان باقی است اما تن ِ من دارد روی قبر راه میرود . به دیدنم آمده است . سلول های گردن و دست و پایم حافظه ی همه ی زندگی ام را در خودش حفظ کرده است . آن کسی که سوار گردن ِ من شده است کیست ؟ نمیشناسمش . میتواند خیلی خوش شانس باشد . . . سنبه ی پر زوری داشته که هنوز میتواند آفتاب را ببیند و مهتاب را توی کاسه بی اندازد . میتواند با بدن من سوار هواپیما بشود و دل صد ضعیفه را به دست آورد . . . میتواند هر کار که دوست دارد انجام دهد . اما توی سرش ، توی سلول های سرش چقدر از من ِ زیر خاک میدرخشد . . . اگر پیش فالگیر ِ دم قبرستان برود و کف دستش را نشان بدهد . . . حتما به او میگوید :”  قند شکن بیاور تا سابقه ی صد ساله ام را با دو میخ بر کف دو دستم بکوبانم و خودم را همین جا به صلیب کشم که هیچ نمیدانم . ” کف بین از کجا بداند که هردنبیلی که میبیند . . کف دستش مال یکی است و چشمانی که در آن دقت میکند مال یک تَن دیگر ! گاهی فکر میکنیم میشود جای دیگران زندی کرد . . . تصور میکنیم اگر جای دیگران بودیم چه میشد ؟ برای خودمان قصه میگوییم و کلاف کسل کننده ی روزمرگی میبافیم . . . تصور میکنیم دیگری بودن بهتر از اینی هست که هستیم . دیگری را دوست تر داریم . همیشه مرغ همسایه غاز است . دوست داریم همان غاز باشیم . . . برای دور شدن از بلا حاضریم همه کار کنیم . مثل سگ از سرطان میترسیم . میخواهیم گیاهخوار شویم . قرص بخوریم ، خوام خوار بشویم تا فرار کنیم از دست سلولی که بی اجازه توی بدن ما میخواهد دهن باز کند و غذا بخورد . میخواهیم از از این ترس بگریزیم . . . هزار پیاله خیال را سرمیکشیم . . . اما سرنوشت ما در میله هایی ست که بافنده اش به هر گره آشناست و هر گره ی کورش را میتواند صد گره کند و هز گره ای را زیر یا رو کند . . . کافی است که بخواهد . این طور میگویند . . . در دل هزار بار نهیب میزنیم که که کاش . . . هنوز نمیدانیم که با ترس ِ تنهایی و بیکسی . . .ترس مریضی چه کنیم و نمیدانیم که دنیا چقدر کوتاه و کم عمر است . نمیدانیم که عدالت در همین فاصله ی کوتاه است و مرگ تنها حقی است که بر همه ی ما واجب است . . . نمیدانیم که میمیریم . میخواهیم هزار سال سرمان را جای تن دیگران بگذاریم . مثل عروسک های نمایش . . میخواهیم ابدی شویم . . . از این تَن به تن دیگر سفر کنیم . . . میخواهیم تا آخر دنیا را ببینیم . میخواهیم نصفه و نیمه باشیم اما خودمان نباشیم . دلیلش این است که دیگران با ما این کار را میکنند . ما را نصفه و نیمه میبینند و قبول میکنند . . . گاهی تنمان را آنقدر دوست دارند که چشمانمان را نه . چشمان ما پنجره ی دل های ماست . دیگران برای ما مهم شده اند . اهمیتمان را روز به روز از دست میدهیم . . . به هر قیمتی شده باید دیگران ما را تحسین کنند . . . به هر قیمتی شده میخواهیم بهرتین باشیم . . . جایی باشیم که جای ما نیست . علم به داد ِ این بیداد رسیده است . سر سوار میکند .

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .