بایگانی برچسب: داستان

میس شانزه لیزه ، مرد بی سر و شرلوک هولمز

... هولمز کاری کرده بود که میس شانزه لیزه مقواهای بزرگی بخرد و بیاورد و پنجره هایش را بپوشاند .

ادامه نوشته »

زنی که تاریخ تولد نداشت !

مغزِسَر بگرفتم ، تابدانجا که روح از جانش دَر رَود و دو بازوی نحیفِ پُر هَراسش ، لَخت شود ، بیفتد و سکوتی ابدی در خانه جا شود . پاگیرِ این سکون ، کشیدنِ نَفس راحت بود در هوایی که نمیگذرد ، عطری با خود نمیاورد ، غروب را سایه نمی افکند و طلوع را نیز . همه چیز در رکود است و این سرآغازِ خوشبختی و حبس در این ( اکنون ) است . . . . . دود از سیگار بر میخیزد چون موج از دل دریا ، میگیرد اوج و دور خود میرقصد . من میتوانم فکر کنم ، من به دستانی فکر میکنم که تنم را گرفته بودند و چالاکی و گردن از زمان میبریدند ، این دستان متعلق به زنی بود که روی صندلی نشسته است .

ادامه نوشته »

سَرِ بی تَن

دوست داری سرت روی تَنِ چه کسی باشد ؟ دوست داری تَن اَت ، سَرِ چه کسی را داشته باشد ؟ چقدر خودت را دوست داری ؟ دروغ نیست . هنوز دوره ی آخرالزمان فرا نرسیده است . . . اما میشود خیلی فراتخیلی زندگی کرد . . . لابه لای شاخه های بی قرارِ زندگی که ریشه ی سُستش از …

ادامه نوشته »

قلب هشتپا

میس شانزه لیزه ، توی وانِ حمام نشسته بود . توی وان ِ حمام ، کَف و خون ، پُر بود . پُر، مروارید و مرجان بود کَف ِ وان و جُز آن هشت پایی بود سیاه و لزج ، لَزج و لیز و هیز که چسبیده بود به گوشه ی حمام و هر پایش را به جایی تکیه داده بود ، …

ادامه نوشته »

زن ِ بی جلد

 میس شانزه لیزه به چشمان ِ زیتونی رنگ ِ حضرت ِ اُقلیدُس نگاه کرد و گفت :” پدر ، شما دارید به من اُمید میدید ؟ ” حضرت ِ اقلیدس رَدایش را بر دوش انداخت و از زمین بلند شد و گفت :” امید نه ، من دارم حرفی که بهم زدی رو ترجمه میکنم . ” میس شانزه لیزه با دست عرق ِ روی …

ادامه نوشته »