دستم را بالا آوردم ، بالا آوردَمش و پیش ِ رویم بگرفتم ، پیش ِ رویم بگرفتم و تپش هایش را بشمردم . تپش هایش را که کف ِ دستم بدیدم ، غلطیدنش را خندیدم ، این خنده نه از ِ سر ِ شوق بود که از سرِ باختن بود . بود ، همیشه در گذشته جا مانده بود و من در اینک ، بی قرارَش بودم . من در هر اینَک سودا پیچ ِ غیبت ها بودم . پیچ ، مثل جاده ای ناتمام . پیچ مثلِ اضطراب ِ یک تصمیم یا تصمیم ِ یک اضطراب ، پیچ مثل پهلوی کوه ، گوشه ای تنها ، گره ای قفلش کور . کور ، مثل ِ چشم ِ عاشق یا نگاهی کم عمق . من دستم را بالا آوردمش و قلبم را درآن مشت ، بفشردم ، با این آزار من سودائی دیرینه داشتم . خود ، قلبم را در دستم بفشردم چونان ِ پارچه ای چرک که آبش را . آب ِ متعفنش ، از لا به لای انگشتانم بیرون بریخت قطره قطره ، که خون بود در واقع ، جوهر ِ جان . جوهر ِ محسنات ِ نا به کار ، مراعات ِ روح و روان ِ یار . یارای ایستادن ؟ دیگر خیر . قلب را چلاندم و قطره هایش را روی آتش بریختم . من ایستاده ام . من چون سَرو . من ایستاده ام بالا سرِ آتشی ، میسوزد دَرش هیزم . آتشی بخت برگشته که سردش است از سوختن مکرر . سرمای آتش ، با خون ِ قلبم زبانه گشید و تا گیسوانم بالا بیامد . بالا ، تا نگاهم . صورتم را روشن کرد زبانه ی نااهل . روشنی خاموش ِ مجبور . روشنی پیش رویم ، همه سایه هایی بود رقصان از فرصت های نقصان . شاخه های حمایت را شکسته بودند به اجبار یا اختیار نمیدانم ، این شاخه ها در آتش میسوختند و درد میکشیدند و پوست می انداختند . آتش با خون ِ قلبم جان گرفت به هر حال . به هر تقدیر . . . این آتش ِ ناپایدار ، روشنی بخش ِ وهم . خون ِ قلبم ، نفتی بود برای آتش . . . اینک جسم ِ مچاله ی بی جان و روح در کف دستم ، چون گوشتِ بی تاریخ مصرف ، لَه شده بود . مثل کفشی کهنه ، چون جگری فاسد . همان را در دهان گذاشته و جویدم . همه ی خود را ، چون بازیافتی از زباله و جویدم و جویدم . رگ های بطن و دهلیزش میان دندان هایم رفته بود و به جان لثه ام افتاده بود . باز شبگون من بودم . من همه ی ساعت ها در شب ، همه ی شب ها در ساعت ، پوست انداخته ام ، با رنده . با رنده آن را از گوشت جدا کرده ام ، ساده . مثل ِ خیاری که پوستش را بکندند و نمک بر زخم ِ تنش بریختند و بخوردند من نیز با تنم . پوست بکندم . پوست انداختم اینگونه با تیزی پوست کَن ، همچون جان ِ هیزم شکن ، من بر تَن ، نَم شدم ، همچون باران ، چون بهارِ ابرهایش بارانی گریسته ، من گریسته ام با هر برشی بر پا و دستم . پوست ِ من ، لکه های دستانیست روش ، انگشت های خاطره و معطر به عرق های کفایت ، کفایت برای من البت ! در شب که منم و من که زن ِ شب هستم( و در این موضوع من را تقصیر نیست که در اینک ام )، همواره بی کس و تنها ، شاید یگانه با گوشتی خام رو به روی آتشِ عنصرم ایستاده چون سرو شاهدم . باشد که رسوا شود روحم ، صدای خنده ها و ترس هایم از میان ِ شکاف ِ تکه تکه هایم در هیزم شنیده میشود . شنیدن را بنمایم به اجبار و به این کیفیت بشوم خوار که من ام . خنده ها همچون قاصدک از دل ِ آتش ، بشکفتند و بشکفتند و چون پوره های برف از آن بگریختند و در دود و هوا برفتند و به داد ِ هزار منتظران بشتافتند بلکه امید ی . . . بشارتی باشند . من در فضا تکثیر میشوم با هر سوختن ، از نو زاده میشوم در هر پوست بازی ، رنده کاری هایی شبیه منبت کاری . کاریش نمیشود کرد . بقا در حمد و ثنا بود ، تمجیدی از من در چشمان ِ دیگری ، چه باک گر نبود ، یا نباشد ، که من اینک قلب خود بدریدم و پوست بکندم و خود در آتش ب یانداختم و بسوختم به عادت . ای ماه . . . در آسمانی چون خال ، روشن ، بر من لنگری بیانداز و تن ِ بی قلبم را به اوج ببر . نردبانی . . . بالا بری . . . وسیله ای . . . که از روشنی رویست و گرمای سردت ، به زمینیان بنگرم و از سوخت و ساز و ساز و نوا و نی و نای و می و آی بگذرم و بشوم ناظر و تماشا . ریسمانی تو را باید نه ؟ صدای تو نیست . صداهایی که نیست . نیست هایی که جایشان خالی تر از هر هستی هست . همه چیز سخت وارونه است . این جا آتشی هست و پوستی و قلبی جویده شده و چشمانی خشک از تری گریه . این جا جنازه ای هست زنده . زنده به معنای اجبار ، یعنی با این همه توانش هست برای هر تکرار . این جا ایستاده است به انتظار . این هنوز ، شکل دیروز باشد و ایام ماضی میشود تکرار . نشود . خواهم که نشود .
* از نصیب نصیبی فیلمی میبینم که با بی قراری های پاراجانف موازی است و در شعر و در گونه اش در همان زمان و این زمان بی تا است . نامش چه هراسی دارد ظلمت روح . سینمایی که در سال 1350 سیال است و رها . کلاغ را میبینم و پیوند همه ی اعضای فیلم را و سرمنشا همه ی بهرام بیضایی ها را . میخوانم ، با نخ ِ بخیه و قیچی ، خود را میشکافم و زخم هایی که زده اند را میبندم و دوباره از نو پانسمان میکنم . ترمیمی چند باره . همسایه ها را تمام کرده ام . دوستش نداشتم . شبیه کورتاسار ، شبیه هیچ چیز نبود که بخواهم به آن رجوع کنم دوباره . توصیف هایش به تکرار در صفحات میشد چند باره . این چند باره که میگویم دقیق است . توصیف ها و ترکیب هایی همواره . از کودک درون تا امیلی دیکنسون تا چهار میثاق و نیمه شب در پاریس وودی آلن میشود همدم ِ دم به دمم تا به صلیب نکشم خود را یا همچون سرو نروم به آسمان . آخرین کتابم را تمام کرده ام و انگار رشته کوهی را جا به جا کرده باشم . خسته ام . بیدار میشوم . به شهر کتاب ابن سینا ، میرداماد ، شهرکتاب الف ، شهرکتاب ساعی ، شهر کتاب نیاوران زنگ میزنم و میپرسم که چه خبر از کتابم . از خیابان ِ خاطره های چرک . قهوه ام را توی فلاسک میریزم و کتاب های نخوانده را برمیدارم و پارک میروم . میزی هست و سقفی . دامن پوشیده ام و هوا از من عبور میکند . موبایلم را بی پروا روشن میکنم و روی یک نکتورن شوپن میگذارم و پارک را متوجه صدا یش میکنم . . . سیگارم را روشن میکنم و هنوز در حال گشتن هستم . همیشه خودکارم توی کیف گم شده است . اما من دوستش دارم . همان یکی را می آورم تا گم نشود . تا مجبور شوم پیدایش کنم . پیدا که شد . سیگار را خاموش میکنم . کتاب را باز میکنم . موبایل را میبندم . خودم را دست پشه های دور هم پارک و باد و برگ میسپرم و برای سوزاندن وقت سرم را می اندازم پایین و کلمه ها را دنبال میکنم .