دُن کامیلو
چرا دُن کامیلو را میبینم ؟
گاهی در مواجهه با یک اثر ِ هنری انقدر با خودت درگیر میشوی و احساسات ِ شخصی ات در دام می اُفتد که گمان میکنی از هر نقد یا بررسی یا تحلیلی باید پرهیز کنی . این اتفاق دو قطب مثبت و منفی دارد یا یک کاری را بیش از حد دوست داری یا بیش از حد دوست نداری .( هر چند دوست داشتن و نداشتن برای علم ِ نمایش و قیاس آکادمیک نیست ) آیا جز این است که یک اثر هنری باید و باید و صد هزار بار باید افکارت را در مشت بگیرد و یا احساساتت را در خودش نگه دارد و یک جوری تو را به سمت و سوی یک چیزهایی ببرد . این بردنش هم اگر بعد از خروج ِ تو از سالن تئاتر ، سینما یا نمایشگاه باشد مهم است . اینکه بعد از دیدن ِ بعضی فیلم ها میروی سراغ ِ نویسنده ی داستانش ، اینکه مثلا میفهمی آلبرتو موراویا کیست که گودار تحقیرش را میسازد . میروی و جستجو میکنی . اینکه میفهمی یک اثر هنری زیر مجموعه هایی دارد و چنان جذبش میشوی که میخواهی همه ی جیک و پیک ِ همان زیر مجموعه را در بیاوری اینکه به اصطلاح خِرد در کنه این ذات باید در پیچ و مهره ی چستجو پخته شود . همه ی این صغری کبری ها را بافتم و گفتم برای اینکه بگویم چرا دن کامیلو را دوست دارم و چرا . دوباره دیدن ِ آن برایم واجب است .
سال 1384 . . . وقتی این نمایش را دیدم که دانشجوی رشته ی نمایش بودم . در تکاپوی یک چیزی شدن . در جوانی و خامی و اینکه دوست داری هر کاری میبینی یک جوری گیر بدهی چون شاید فکر میکنی خیلی بارت است . وقتی در 24 سالگی ،دن کامیلو را دیدم شاید برای اولین بار بود که یک فضای فانتزی ( فرا تخیلی ) و در عین حال بسیار ملموس و دم دست و بسیار مهربان و واقعی و در عین حال غیر واقعی را میدیدم . از نزدیک . از یک همنفسی با بازیگر و سالن نمایش و به زبان فارسی . نه روی صفحه ی تلویزیون و با زیر نویس و با دیالوگ هایی فرانسوی یا ایتالیایی .
از آن روزها نمایش های زیادی دیدم و همیشه فکر میکردم بعضی کارها را چرا ندیدم و چرا بعضی کارها را دو بار ندیدم و افسوس خوردم . یکی از این آه ها مربوط میشد به نمایش دن کامیلو ، امشب خوشحالم که دوباره با این اثر رو ی صحنه رو به رو شدم . آن قدر بی طاقت بودم که برای یک زمان کوتاه هم سری به روزهای تمرین دن کامیلو زدم . یک جوری سرک کشیدن در حفره های یک زندگی دیگر . کتاب – دنیای کوچک دن کامیلو – را خوانده بودم . بعدا دن کامیلو و شیطان را نیز خواندم . کتاب هایی از جووانی گوارسکی ، اینکه بتوانی در عین سادگی و با زبان ِ صداقت و در عین حال طنازانه بر معضلات ِ جامعه تیغ بکشی یا بشکافی ش کار آسانی نیست . اینکه در سادگی و در عین حال پیچیدگی بخواهی ایهام ِ یک موقعیت اجتماعی را نشان دهی ، چه روی صحنه چه در ورق های کتاب آسان نیست . این نویسنده از آن دست هاست و بیشتر از او کوروش نریمانی را دوست دارم که در کارهایش ، در انتخاب ِ آثاری که برایش فتوای اجرا میدهد ایمان به همین دارد که در این شادی سطحی یک زیر لایه ی عمیقی هست که نشان دادن و در عین حال نشان ندادنش هنر است و کوروش نریمانی یک هنرمند است که خیلی از این جهت دوستش دارم . یک جورهایی انجام دادن بعضی کارها همت عالی و قدرت میخواهد . البته برای شدن اش . اگر نه که همه بلدند کارگردانی کنند . ماشالا مملکت ما همان قدر که دکتر دارد هنرمند هم دارد .
برای معرفی دن کامیلو ، همان کوتاه که نمایش شخصیت محور که البته موقعیت او را به این شخصیت شدن رسانده در طول نمایش دو کاراکتر اصلی دن کامیلو و په پونه را با خودش همراه دارد . دن کامیلو کشیشی است ساده ، زرنگ ، تنها ، مومن ، خطاکار ، عصبانی و گاهی بدجنس و البته با شرف . در سوی دیگر په پونه ، مردی بی سواد و سطحی و مهربان و تو سری خور و ترسو و ظاهری که در دهات میخواهد شهردار شود و سری بالا ببرد اما دن نمیگذارد . در واقع این دو نیروی مخالف میخواهند با داستان هایشان نمایش را شکل بدهند . شرایط اجتماعی در همان ده کوچک مثل همین جهان بزرگ خودمان است . قدرت . یاد کتاب سرخ و سیاه استاندال می افتم . قدرت در دست کلیسا یا حاکم ؟ خبری هم از مردم نیست . بشکه ی نمایش همان مردم هستند که البته غیور اند و بهشان بر میخورد بلانسبت ما نیستند که تو سری خور باشند . دن کامیلو توی کلیسا با یک مسیح مصلوب حرف میزند . خیلی صمیمی . خیلی خودمانی . نه مثل ما که نمیتوانیم و نمیدانیم چطور با خدا صحبت کنیم . مسیح به او جواب میدهد . همان طور که در کتاب نیز اشاره شده این صدای درون خود دن کامیلوست . اما میبینم که شدیدا کودکانه به این قضیه نگاه میشود . مثل کارتن ها . فانتزی بکر . . . مسیح از صلیب پایین می آید . . . کلیسا را جارو میکشد . با دن کامیلو بحث میکند . بیشتر اخطار میدهد . انگار دن کامیلو از خطاهای خود آگاه است . این را میفهمیم . اما دوست داریم مسیح گاهی از صلیبش پایین بیاید . په پونه در یک رای گیری روز یکشنبه برای خودش شهردار میشود و حزبی تشکیل میدهد که در نادانی و در اوج بیسوادی صورت میگیرد . همه ی این بدبختی با طنز و رویکردی آگاهانه به داستان های کتاب در یک شب اجرا جمع شده است . چرا دن کامیلو را دوست نداشته باشم ؟
تکرار اتفاق های مشابه اجتماع امروز و دوباره اجرای این نمایش . معمولا کارهایی که دوباره بعد از مدت ها اجرا میشوند مثل ورژن یا نسخه ی اول نمیشوند . پوآرو همیشه همان پوآرو ی اول . . . شرلوک هلمز همان اولی . . . همیشه دو و سه اش چرت میشود . اینکه دن کامیلو از سال 84 عقب نماند خیلی است . که نمانده . به زعم من همین طور است . جز اینکه در سالن اصلی اجرا میشود . شخصیت دن کامیلو ، با آن ویژگی هایی که سیامک صفری همیشه عزیز بهش میدهد عشق ما را به کار بیشتر میکند . انگار که او برای این نقش ساخته شده است یا سیامک صفری باید به دنیا می آمد که یک سری نقش ها را بازی کند یکی از آن ها بعد از آغامحمدخان قاجار در شکار روباه همین دن کامیلوست . چیزی که خیلی شبیه خودش است . یا خودش دوستش دارد . البته که همین طور است . هرگز مهدی هاشمی نمیتواند دن کامیلو باشد . هرگز و صد هزار بار هرگز . این کار کار سیامک صفری است . در وصف ِ این بازیگر توانا که خدا حفظش کناد بس در این وبلاگ نوشته ام . بگذریم که در این اجرا بعد از 9 سال هنوز همان مرد ِ شیطانی است که روی صحنه بود . . . کمی تکیده تر . 9 سال گذشته خب . قصه ی ساده ی داستان اعم از اعتراف و مراسم غسل بچه ی په پونه پر از زیرمجموعه هاییست که باید دید . هر کدامش با زیرکی و مهارت از داستان های کتاب در این نمایش گردآوری شده است . بعضی جاها کم و زیاد شده و شده دن کامیلوی کوروش نریمانی .
زن شهردار ، زنی زجر کشیده ، عصبانی ، بی شعور ، خدا قسمت نکناد است ، چراییش بماند برای یک کنفرانس دو ساعته . شهردار همان مرد همیشگی است که در همه جا میتازد جز در خانه . مرد ضعیف . بچه ! له شده بین بیشعوری ارتباط آدم ها ول . . . . ابتدا و انتهای نمایش با صدای همین بچه آغاز میشود . معشوقه ی دن کامیلو ، زنی مسن که معلم ده بوده . . . پیردختری با خصلت های دوست داشتنی اما در عین حال مردانه و قوی . . . عاشق و منتظر . . . خانم فریده سپاه منصور نازنین . . . بشکه . . . هوتن شکیبا که به شدت برای بچه های بازیگری ، توصیه میشود به حضور او و به بازی بی دیالوگ و لال بازیش توجه شود . . . در بین این همه تن و صدا . . . سادگی و روانی و مونوتن بودن صدای مهدی بجستانی را داریم . مسیح را . . . الیکا عبدالرزاق همان زن شهردار است که نمیشود یک کلمه به او حرف زد و خدای نکرده بالای چشمش ابرو هم نیست . . . بهرام افشاری که از قد و قامتش در نمایش ها همیشه استفاده ی بهینه میشود مثل همیشه خوب و با درک کامل از نقش روی صحنه است . مهران احمدی په پونه ی واقعی است . به همان اندازه که سیامک صفری دن کامیلو است . هرچند ارادت ما در یک جایی گیر کرده و چرا دن کامیلو را دوست نداشته باشم چون دوست دارم دست و پا زدن بازیگر مورد علاقه ام روی صحنه را ببینم . کلنجار رفتنش را . . . . نمایش در اوج و فرود . . . میرود . زمان میگذرد . . . در انتها مسیح از دست دن کامیلو شاکی . . . میخواهد کلیسا را ترک کند . بغضی که در گلوی دن کامیلو و در بازی سیامک صفری میبینم . اما وقتی ندارد که بترکاندش . مهمان ها برای عید میایند کلیسا . مسیح سفره را پهن میکند و دن کامیلو وقتی مهمان ها می آیند . . . مثل بچه ای که وارد یک جای غریبه شدهبا انها غریبگی میکند و وقت دست انداختنشان را ندارد . . . این اتفاق به قدری حس میشود که وقتی نور ِ پایان نمایش میرود و سکوت میشود میخواهی بزنی زیر گریه . یک حس عجیب و گنگ که با تو میماند . توی بغلت . میبریش خانه . دوستش داری . روی بروشور را نگاه میکنی . یک قهوه میگذاری و شروع میکنی در وبلاگ بنویسی بلکه در تاریخ نوشته هایت همین ثبت شود . که دن کامیلو را باید برای همین دید .
در ( اینجا پشت صحنه ی دن کامیلو را ببینید . )
بلیط را هم از – اینجا – بگیرید .