میس شانزه لیزه ، کنار ِ پنجره ی بُخار گرفته نشسته بود . موهای نارنجی اش توی حوله ی سفید ، بالا سرش در هم گره خورده بودند . با انگشت روی بُخار شیشه را سابید تا بیرون را ببیند . بیرون باران هنوز هم میبارید . صدای چکه کردن ِ دوش ِ حمام با شُرشر ِ باران یکی میشد و یک دلشوره ای به دلش می انداخت . میس شانزه لیزه پاهایش را توی لگن ِ آب ِ ولرمی که به داغی میرفت ، گذاشته بود . انگشت ِ شست ِ پا تا جایی که میشد در گوشت ِ بی نوا فرو رفته بود . صاحبخانه گفته بود باید بعد از استحمام مرکورکرم را در لگن بریزی و پایت را در آن بگذاری تا درد التیام یابد . میس ، دوست نداشت به انگشت ِ زخم شده اش نگاه کند . کار ِ خودش بود . کندن ِ ناخن ِ پا یا خوردن ِ پوست ِ لب . ترک عادت نمیتوانست . روزهای سختی بود . صدای کالسکه ای اسبهایش چهارنعل توی خیابان ِ سنگفرش میرفتند با زنگوله ای که به هم میخورد باعث شد تا دوباره بیرون را نگاه کند . توی ذهنش پُر از فکر بود . سیگارش را دم ِ دست گذاشته بود . فندک را زد و روشنش کرد . چرا باید میرفت ؟ فکر کرد چرا باید دوباره یک اشتباه را انجام بدهد آن هم در این وضع ِ هوا و در این سرما و آن هم توسط ِ کسی که یک بار ازش صدمه دیده بود .
دلش میگفت اگر نرود ، اشتباه کرده است .
شاید این بار قسمت و سرنوشت طور دیگری رقم بخورد . آقای شاعر برگشته بود . توسط ِ مرد ِ صیاد ، نامه اش را به دست ِ میس شانزه لیزه رسانده بود . نامه را توی بطری سبز رنگی که هنوز از درونش بوی انگور می آمد انداخته بود . دست خط ، دستخط ِ خودش بود . میس ، دود سیگارش را فر داد به سمت رو به رو . پرده ی حمام را نکشیده بود . باران به شیشه ی اُریب ِ خانه ی زیر شیروانی میخورد و انگار که هر لحظه بتواند بشکندَش . چراغ ِ نفتی قدیمی روی میز ِ گرد ی که پر از کتاب و مجله و مداد و مرکب بود برای خودش میسوخت . توی لَگن چیزی نفس میکشید . یک ماهی آبی رنگ بود . ماهی عجیبی که دور شست ِ پایش پیچ میخورد و فلس هایش که از هم باز میشدند نور از آنها بیرون میزد . یک جورهایی قلقلک آور بود . میس شانزه لیزه ، فکر کرد دارد مثل همیشه خیال میکند . لباسش را آماده گذاشته بود کنار . آقای شاعر خواسته بود او را مثل همیشه ، همان طور که دوست داشت دم ِ اسکله ببیند . حتما روی همان نیمکتی پیدایش میکرد که همیشه زیر چراغ ِگاز سوزی که نورش سکسکه میکرد مینشستند و باز هم مثل قبل همدیگر را میبخشیدند و باز هم چند روز خوش بودند و باز هم قصه تمام میشد . میس حوله را دور خودش محکم تر پیچید . پایش را از توی لگن در آورد . سیگار هنوز توی دستش میسوخت . ماهی آّبی افتاد روی کف ِ چوبی و شروع کرد به جان دادن . میس نگاهش کرد . چقدر شبیه خودش بود . شومینه ی کوچک ِ کنج ِ خانه ی زیر شیروانی داشت گرما و روشنایی اش را از دست میداد . چند هیزم برای افروختن ِ آتش کافی بود . یک جور خوشی از این سوختن ِ چوب توی خون ِ میس میجوشید . میخواست ماهی را توی آن آتش بیاندازد . ماهی را بسوزاند مثل هندی ها . برگشت تا ماهی را بردارد که به جایش یک پروانه ی آبی رنگ دید .
موهایش را خشک کرد و لباسش را پوشید و قلبش همچنان میزد . همیشه عاشق آقای شاعر بود . تمام ِ نوشته هایش را در همین شومینه سوزانده بود . باید نقاب به چشم میزد . مرد شاعر گمانش این بود که همه ی دنیا میشناسندش و نباید جایی با کسی دیده شود . میس نقاب را به چهره زد . سر ساعت مقرر ، مرد ِ بی سر ، با کالسکه ی مخمل آبی دم در سبز شد . میس در را بست و از راه پله ی پیچ پیچ ِ بالا آهسته پایین رفت . کفش شستش را اذیت میکرد . روی طارمی پرنده ها کنار ِ هم نشسته بودند . پرنده ها به هم چسبیده بودند . سردشان بود . با صدای قیژ قیژ ِ پله های فرسوده ی آنجا که پاشنه ی بلند کفش ِ میس در دل آن فرو میرفت همه پریدند . رفتند به بالا . . . دور هم میگشتند . انگار بال هایشان را کنده بودی .
توی کالسکه ، بوی عود می آمد . مرد بی سر که میدانست مقصد کجاست این بار حرف نزد . یک جعبه ی آهنی روی صندلی برای میس گذاشته بود . توی آن یک انگشتر زمرد بود . مرد ِ بی سر نوشته بود . ” این یک هدیه نیست ، این پیامی است برای جنگ .” میس انگشتر زمرد را دست کرد . جنگ خود ِ زندگی بود . مردِ بی سر که تازیانه ی محکمی به اسب ها میزد تمام فکرش مرد شاعری بود که عوض نمیشد و میس شانزه لیزه ای بود که دوباره و برای بار چندم داشت اعتماد میکرد . به اسکله که رسیدند . میس پیاده شد . در را بست . توی دست ِ کالسکه چی بی سر جعبه ی آهنی را گذاشت . وقتی که از او دور تر شد . مرد بی سر بعد از رفتن ِ میس در جعبه ی آهنی را باز کرد . توی آن پروانه ی آبی رنگی بود که مرده بود .
توی ذهن ِ میس شانزه لیزه ، همه چیز شکل دیگری داشت . دیگر آن مرد شاعر ریش های بلندش را زده بود و بوی الکل نمیداد و با خانم های ناجور نمیگشت و مدام خیانت نمیکرد . میس خیال خود را بازی داد که مرد شاعر ، هنوز دوستش دارد و در هیمن روزهای بارانی دلش میخواهد محکم در آغوشش بگیرد و به او بگوید من را ببخش من همیشه عاشق تو بودم . فکر میکرد دیگر روی بدنش جای گاز و چنگ و سیگار سوخته نخواهد بود . قلبش شور نخواهد زد . مرد شاعر در تنهایی به یاد او خواهد بود . صدای پیرزنی که کنار کافه ی اسکله پاتیل بود و آواز میخواند شنیده میشد . مرد شاعر با همان ریش بلندش و موهای بلندش که از زیر کلاه زده بود بیرون ، با همان شلوار لی گشادش و کلاه بافتنی اش و شال گردنی که میس برایش بافته بود با بطری در دست منتظر بود . خیال از ذهن میس پرید . بی هیچ فکری خودش را در آغوش مرد جا داد . بوی کپک می امد . همان را دوست داشت . مرد شاعر شعر نمیگفت . مدت ها بود مغزش کلمات را گم کرده بود . او با دستان ِ لرزانش صورت بیرمق میس را لمس کرد و گفت : تو هنوز خیلی جوونی که بخوای بخاطر من پیر شی . ” میس یک سیلی زد در گوش آقای شاعر . داد زد :” من دوستت دارم . دوستت دارم . تو چرا اینو نمیفهمی .” اشک هایش از زیر نقاب بیرون میریخت . انگشتر زمردش زیر نور چراغ برق میزد . آقای شاعر در گوش میس زمزمه کرد . :” این منم که همیشه عاشق تو بودم . عاشق تو میمونم . منم . ” از دور زن پیر که آواز میخواند . ساکت شد . به طرف آن ها نزدیک شد . آقای شاعر گفت : این دوست دختر جدیدمه . خیلی خوشگله . اگه دوستم داری یه کم به من پول بده . میخوام بهش بگم که من کیم . این باور نمیکنه که من شاعرم . این رو فقط تو میدونی . ” میس که از چشم های قرمز مردی که دوستش داشت بیچارگی را میدید . . . سرش را در کمال ناباوری تکان داد و گفت : نه . . . نه . . . .تو برای این منو کشوندی این جا نامرد ؟ ” کفشش را در آورد و پابرهنه شروع کرد به دویدن . انگشترش را در آورد و پرت کرد به عقب . به جایی که درست میدانست می افتد زیر پای آن دو .
به خانه که رسید . برق نبود . همه ی کفتر ها را با خودش آورد داخل اتاق زیر شیروانی . شمع ها را روشن کرد و خوابید روی زمین و از گریه بی هوش شد . روی موهایش کرم ابریشمی از خودش نور میداد . ابر از شیشه ی شکسته ی حمامش وارد خانه شد و همه جا را مه گرفت .