دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳

خوشبختی در ویترین

این یه دیالوگ توی فیلم بود : ” حالا که بهم شک کردی ، بهت بی اعتماد شدم . “، پیش خودم فکر کردم ، چقدر باعث شک کردن آدمهای اطرافم شدم و چقدر به هیچ کدومشون بی اعتماد نشدم و همه رو فرشته ای که خدا رسوند و دست تقدیر و آدم خوبه دونستم . . . این اعتماد من تا حدی گسترش پیدا میکنه که اگر طرف بگه عجب ماست سیاهی، بی برو برگرد باور میکنم . . . حالا نتیجه ی این اعتماد اشتباه _ من به اون آدم های عوضی ، میتونه این باشه که من از چاله توی چاه  برم و ادب نشم . این پست رو مینویسم که به خودم یه در گوشی بزنم . سنگ شدم .. . . حکایت نرود میخ آهنین در سنگ_   که منم . یعنی بارها و بارها کسانی رو دیدم که به من هشدار دادند … از من خواستند که این همه عاطفی نباشم و بفهمم جایی که میوه نیست چغندر سلطان مرکباته ! و این همه به علم ژنتیک و خون ، خون رو میکشه و … فیلم های کیمیایی در وصف دوستی های افلاطونی ضیافت و شعار _ دوست و ناموس و وفاداری های سالهای وبا دل نبندم . . . این از بدی اون هایی نیست که با گرگ دنبه میخورند و با چوپونه گریه میکنن ….از بدی مردم نیست که از خریت خودمه !  واقعا راسته ” دوستی دوستی از سرت بکنند پوستی … ” … همه ی این احوال پس از مرگ مادر دوستم اتفاق افتاد ، انگار آینده ی خودم در برابرم اکران شد . . . “شیشه نزدیک تر از سنگ ندارد خویشی / هر شکستی که به هر کس برسد از خویش است .” راس گفته تبریزی ! که من از اینکه همه به صداقتم ، به بی نقاب بودنم ، رک بودنم ، وحشی بودنم و شفاف بودنم شک کردند و بهم چیزی نگفتند و من باز به همه شان اعتماد کردم . این رو به رویی با وقایع اتفاقیه برای من از وقتی افتاد که توی  5 سالگی توی کوچه های قلهک برای رفع تفنن ، و شاید از روی محبت ، توی بازی قایم باشک ، بهم میگفتند چشمت رو بذار تا ده بشمر بیا پیدامون کن … همان موقع که چشم باز میکردم و میدیدم …تنها توی کوچه باریک های قلهک رو به روی رودخانه ای که غرش میکرد آبش توی پارک، تنها مانده ام و میزدم زیر گریه . . . بعد با خنده جلو میامدند و میگفتند بابا بازی بود عب نداره . . . و من دوباره اعتماد کردم . . . من همین طور اعتماد کردم . . .  بیخیال ….داشتم  کتاب میخواندم .

 

همیشه گفته ام که چقدر آلبرتو موراویا را دوست داشته ام  و دارم . . . و این بار خوشبختی در ویترین . . . همنام داستان اولش ..آن را با خود همه جا میبرم ، داستان خوشبختی در ویترین و دختر قصه ی 4 صفحه ای و این تصور سورئال این موراویا دیوانه وار هنرمندانه است . . . و بله . . . درک یک نویسنده از جهان ! خدای من چیزی که این جا پیدا نمیشود . . . خوشبختی در ویترین ، در تخم مرغ هایی که به فروش میرسد و پدر خانواده به این اعتقادی ندارد و عکس العمل مادر و دختر خانواده . سردی و سکوت و روزمرگی زندگی این ها در این چهار صفحه را بد جوری دوست دارم . . . و بله . .  . من همان قدر مشتاق خوشبختی های توی ویترین هستم که اگر حقیقت داشت برای خریدن بزرگترین تخم مرغش ، تن به هر کاری میدادم . . . و آیا خود این نام کتاب یک تلنگر نیست ؟. . . و این که این من ، امروز این چنین حریصانه دنبال خوشبختی ام و فهمیدم که چقدر گول خورده ام . . . که لعنت بر خودم باد و چقدر احساسم جهت فکری اشتباه به من نشان داد ….تقصیر خودم هست . . .  من باور دارم که :” دوستت دارم . بیدارشو ناهار بخور . شام بخور . از همه بیشتر دوستت دارم . ” دو صد گفته چون نیم کردار نیست . دلخوش این جمله ها چقدر مثل گاو ماو ماو کرده م . شاید دهن من چاک و بست نداره ، مثلا دیروز توی برنامه ی رادیویی – م – در رابطه با جشنواره فجر سخنرانی کسی ایراد شد که شاخ درآوردم ، کسانی که مدام جملات ( فرایند نقد تئاتر و …) را در دهان قرقره میکنند و در تیریبن توی دهن هم میزنند و آقای ر.آ که سالها بدون حاشیه و قدرتمندانه در این زمینه – تئاتر- قلم توی تخم چشم کرده را متهم به این میکنند که مناسبات مالی باعث شده که این یارو بیاید و این چنین در مورد این تئاتر -بد – بنویسد . . . . آقایان معیار یک کار خوب تئاتر را سالن خالی و پر بودن آن میدانستند . به سالن سنگلج به دلیل موقعیت و جایی که در تهران دارد مستقیما توهین کردند ، یعنی یک بچه محل سنگ لجی نمیفهمد تئاتر و هنر چیست ما میفهمیم ! ….متاسفم که برنامه تلفن نداشت تا همان جا زنگ بزنم و بگویم . رومولوس کبیر پر اجرا رفت و کار بدی بود . کارهای آتیلا پر اجرا میروند و کارهای تکراری و متوسطی هستند و نه آقایان سنگلج دور نیست … محله اش جای چاقو کش ها نیست … ادیپ و دایره گچی در سالن هم نه در سوله ی فرهنگسرای بهمن اجرا رفتند  و مهمترین کار نمایشی شدند و توی دهن همین جشنواره ای زدند که شما ازش نان میخورید و نه ان منتقد و در ثانی ، منتقدانه جواب بدهید نه خصمانه و بالحنی دوستانه که از صد تا دشمن هم بدتر هست . . . . من از هیچ کس نمیترسم . موقعیت های خودم را برای این چیزها توی خطر هم می اندازم ( خدا به داد آن هایی برسد که بعدا بناست خوب اکرانشان کنم و الان ساکت نشسته ام … گاهی داشتن مدرک چه حالی دارد .)

میگن سگ باش ولی کوچیک خونه نباش . خب خیلی خیلی آسون و بس راحت هست ، رفتن ، چه از مرز چه در وطن . . . اینکه تو باشی و دیده نشوی بس دردناک هست . اینکه امروز برای چندمین بار زیرفشار عصبی بالای مهره های کمرم توی داغی پتو برقی سوخت و من خمار قرص ها بودم و نفهمیدم …اینکه تنهایی واقعا بد دردیه مخصوصا اگر دورت شلوغ باشه با مشتی حرف مفت زن . یاد یک هایکو افتادم ….

من بر جایم میخکوب شده ام 

اما ماری که چرخان می گذرد 

از وجود من هم آگاه نیست . 

خوب این شاید داستان من باشه . چرا میگن گوشت رو از ناخن نمیشه جدا کرد ؟ میشه خیلی هم خوب میشه . دندون کرمو رو مگه نمیگن بکش بنداز اون ور … دندون که ریشه داره تازه ….بالاخره ما توی این ادبیات نفهمیدیم کی راس میگه . ولی من میخوام یه تو گوشی به خودم بزنم که این قدر به همه ی کسایی که بهم شک کردند اعتماد کردم … کسایی که هیچ قدرتی باعث نمیشه بتونم جنون درونشون رو بخونم … باید چمدانم را ببندم و بروم . کجا ؟ نمیدانم .

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۱۴ نظرات

  1. من داستانه هشت پاهه رو خیلی دوس داشتم ،کلی تو فکرم برد میس

  2. میس جون همیشه سعی میکنم کتاب هایی که میگی بخونم و عجیب از این یکی خوش اووومده ، ممنونم ازت

  3. سلام. خوبی؟
    کامنت داد میزد که در مورد دروغ نوشته شده !!
    نکنه میس ما این روزها گوشهاشو سفت بسته تا سرما نخوره !!
    دیگر این پنجره بگشای ….

  4. باید چمدانم را ببندم و بروم . کجا ؟ نمیدانم .

    ميس جان چند پست را باهم خواندم

  5. در این آشفته بازار و اوضاع هربر بادی که رمق هربنی بشری از تندباد حوادث میگیره و هر " گاوگند چاله دهانی " حالا "آتشفشان روشن خشمی " شده، دیدن و خوندن نوشته های کسی که اینطور پیگیر به کار وبلاگ نویسی اشتغال داره و از این رسانه ی بی ادعا برای انتشار کلمه استفاده میکنه ، خودش دلگرمی بزرگیه ! قلمت سرخوش و باقی، فعلا از خوندن و دیدن چنین وبلاگی ذوق زده ام ، بعد که سر فرصت بود، درباب مطلب آخر هم خواهم نوشت

  6. در این آشفته بازار و اوضاع هربر بادی که رمق هربنی بشری از تندباد حوادث میگیره و هر " گاوگند چاله دهانی " حالا "آتشفشان روشن خشمی " شده، دیدن و خوندن نوشته های کسی که اینطور پیگیر به کار وبلاگ نویسی اشتغال داره و از این رسانه ی بی ادعا برای انتشار کلمه استفاده میکنه ، خودش دلگرمی بزرگیه ! قلمت سرخوش و باقی، فعلا از خوندن و دیدن چنین وبلاگی ذوق زده ام ، بعد که سر فرصت بود، درباب مطلب آخر هم خواهم نوشت

  7. درود

  8. سلام میس شانزه لیزه عزیزم عنوان داستانت خیلی قشنگ وجالب بودچون خودمم بیشتراوقات به این قضیه فک میکنم خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که خوشبختی درویترینه اماباپاراگراف آخرت شدیداموافقم این کلمه اعتمادازنظرمن البته چیزه چندش آوریه تومملکت مابه دردنمی خوره

  9. سلام میس شانزه لیزه عزیزم عنوان داستانت خیلی قشنگ وجالب بودچون خودمم بیشتراوقات به این قضیه فک میکنم خیلی وقته به این نتیجه رسیدم که خوشبختی درویترینه اماباپاراگراف آخرت شدیداموافقم این کلمه اعتمادازنظرمن البته چیزه چندش آوریه تومملکت مابه دردنمی خوره

  10. چقدر تو با محبتی میس! اصلا فکر نمی کردم منو یادت باشه چه برسه به اینکه نبودنم برات مهم باشه!!!همه پستاتُ خوندم  فقط نظر نمیذاشتم

  11. جانا سخن از دل ما می گویی

  12. راستی از موضوع کتابی که معرفی کردی خیلی خوشم اومد…حتما پیداش میکنم و می خونمش

  13. راستی از موضوع کتابی که معرفی کردی خیلی خوشم اومد…حتما پیداش میکنم و می خونمش

  14. سلام میس جون…دلم گرفت…راستش منم ی جورایی حال تو رو دارم…تنهایی…یاد تنهایی خودم افتادم