روح سرگردان موزۀ سینما
4
آوردهاند که یک روزی از روزهای بهاری در تهران، من، اشک ِ ناز خانم، از توی سینماتوگراف، محو شدهام. آنها که آوردهاند، دارند در به در، من را مثل ِ ماهی از توی مواد مختلفی که به سر و روی نوارهای سلولوئیدی میزنند، کشف میکنند. این نوارها را گاهی توی آب هم می اندازند و میخواهند عین صیادی من را پیدا کنند اما این من، این اشک ِ ناز ِ گریزپا، به چاک زدهام. کو تا من دهان به قلاب این آدمها بدهم. این روزها همه چیز دارد خراب میشود، گم میشود، لته لته میریزد، پود پود تار میشود، مچاله یا قطعه قطعه میشود، عین ِ آثار باستانیمان. البته شاید که عقل ِ من بیچاره، من ِ مال ِ دورهٔ عهد دقیانوس، پارهسنگ برداشته و دارد برای خودش وراجی میکند. به هر حال اشکالی ندارد. ای عقل من تا جایی که میتوانی وراجی کن. دم بزن . حرفی بزن.
القصه که این من، این اشک ِ ناز، دیگر توی نوار سلولوئید نیستم که نیستم . هیچ چیز هم به رسم ِ یادگار از خودم به جا نگذاشتم. تو بگو تار ِ مویی، مژهای، شلیته تونبونی، هیچ. برای خودم دارم پابرهنه راه میروم. به در و دیوار نگاه میکنم. به همه چیزهایی که عوض شدهاند. من از یک نظرهایی شبیه اصحاب کهف هستم. البته میدانستم این بیرون چه خبر است. نمیشود که هی کپی بشویم، برویم توی فِلَش یا که توی “یو. اس. پی” یا هم برویم روی سی دی و دی وی دی و نفهمیم دنیا دست ِ کی هست و نیست. خیلی هم جان داریم و میفهمیم. البته من از خودم میگویم. هیچ وقت در هیچ فیلمی، اسمی از من روی پرده نقرهای نیامد. در حالی که من اولین بازیگر زن ِ توی سینما هستم. من همانجا نشسته بودم. درست همانجا که شما دارید فکر میکنید. روی یک تخته سنگ. دامن ِ بلند سفیدم هم برای خودش پف میکرد و میخوابید از بس زیرش باد میرفت و میچرخید. بله همین من. همین اشک ِ ناز بیچارهٔ توی تاریخ ناشناخته. همین من، روی تخت سنگی نشسته بودم و این میرزا ابراهیم خان ِعکاسباشی مخنث، هی فِرت و فرت از من فیلم میگرفت و به مظفرالدین شاه ِ نابغه نشان میداد. او هم دستی به سبیلش میکشید و من را نگاه میکرد لاکردار. من که نمیشنیدم چه میگفت. من همیشه روی پرده بودم. از وقتی از من فیلم گرفته بودند، از جهان ِ هستی غیبشده و توی فیلم چپیده بودم.
دل از دین و دین از دل این شاهها و بعدیها میرفت وقتی که زنی، خانمی، مادامی را با چادر و برقع، یا بی چادر، با گیس و بی گیس و با پوستیژ میدیدند. من از همان اول خیلی تو دل برو و ناز نازی بودم. هرکس هم نگاه ِ چپ به من میانداخت، چشمش یک جوری میشد. خب من فقط روی تخته سنگ نشسته بودم و باد دور و برم میپلکید و این مردکِ هیز، این میرزا ابراهیم خان عکاسباشی برای خودش یک چیزهایی به من میگفت که من نمیشنیدم. گوشهایم ایراد نداشت. توی گوشم پروانه رفته بود و میخارید. همیشه فکر میکنم همه زندگی من بعد از ورود این پروانه جادوگر توی گوشم، عوض شد. من یک جورهایی جادو زده شدم. بالاپوشِ سفیدم از آنهایی بود که تنِ هر خانمی نبود. سفید و ترنجیده از یک جنسِ خیلی خوب که این روزها اصلا توی هیچ بازاری پیدا نمیشود. چه موهایی داشتم. از دو طرف که فرق سرم باز بود، دو گیسِ بلندِ کلفتِ حسابی سنگین از دو طرف صورتم آویزان بود و تنها زنی بودم که رنگ چشمهایم طوسی بود و عکسِ همه توی عدسی چشم من وارونه میشد و عین آینه همه خودشان را در چشمهایم میدیدند.
یک شب که روسی خان داشت هیزی میکرد و من را که روی سنگ داشتم میخندیدم و دست تکان میدادم میدید، خودش را توی دو تا چشمون من دید که دو تا شده و دارد هیزی میکند. خوشمان آمد. تا دیگر از این غلطها نکنند. زمان که گذشت، همه من را یادشان رفت. فکر و ذکرشان رفت پیش روحانگیز خانم . منظورم همان خانمی است که دختر لُر را بازی کرده است. همان که هی جعفر جعفر میکند و همان که هی با طناب بازی میکند. دیگر کسی کاری به من نداشت. من مال دوره قبلم . هیچ کسی صدای قشنگ من را نشنید. آنها که آوردهاند خیلی تعدادشان کم بوده. مثلا همین راوی. شاید فقط همین راوی بوده که پتهٔ من را روی آب میریزد. بهتر. بگذار عوض من درد دل کند. من خیلی به این خانم سامینژاد (همین روحانگیز دختر لُر) حسودی میکردم. یک جور پدر دراری جای من را در قصرها و اکرانها گرفته بود. در سال ۱۳۱۲ آمد و دل و دین از کف همه رفت. هر آبِ حوضکش و برف پاروکنی، دختر لُر را دیده بود. من از یادها رفته بودم. چند بار از من تکثیر کردند و انداختندم گوشه موزه پوزهها. عین زندانی حبس شدم آنجا. صدای داد و بیداد و زنجه مورههایم را هم هیچ کسی نمیشنید.
حالا زدهام به چاک. حالا پرواز کردهام این بیرون. از توی شیشهها گذر کردهام و دارم برای خودم توی این باغ زیبا (باغ فردوس) میپلکم. جایی که هستم را خیلی خوب میشناسم. اسمش را گذاشتهاند موزه سینما. این عمارت، وقتی از آب و گل در نیامده بودم مالِ دوست علی خانِ معیرالممالک، داماد ناصرالدین شاه بود. از آنها که داماد بود و برای خودش فکر کرده بود باید دماغش را بالا بگیرد و سایه نعوذ بالله خدا شده است. بر پدرش لعنت. همه میدانستند عمارت را به گند کشیده و فکر و ذکرش بریز و بپاش است و کارهای قایمکی. این عمارت، بعدها خیلی دست به دست شد. همین موزه سینما. آن زمان که من برای خودم اشکِ نازی بودم مثل حالا که دست کمی از آن موقعها ندارم، پلههای این قصر را بالا پایین میدویدم و در رقص فوارهٔ استخرش غرق تماشا میشدم. البته تماشای آقازادهها از این سوی آب و تماشای آنها از آن سوی آب. حالا از آن سالها هشتاد سالی میگذرد. من شاید اگر زنده بودم و توی سینماتوگراف نمیرفتم، حالا صد سال میداشتم .
اگر آدرس آقای عزتالله خان را داشتم، همین الان از این موزه چوبی که همه جای آن چوب، بویش از چوب، آینههایش روی چوب و چوب روی چوب است، فرار میکردم و میرفتم پیشش. حیف که خیلی گیج شدهام. هوای بهاری اینجا را میخواهم بدهم توی وجودم. بروم این دور و بر و با هر کسی از آقا و اوباش و کاسب و هنرور و هنرمند و هنردوست و کارگر و بورژوا، آبستن و چشم سفید و چشم سیاه حشر و نشر کنم . یک کمی ماشین و اتولهای جدید را ببینم و دود بخورم. خسته شدم از توی موزه بودن. توی یک قاب و روی یک سنگ نشستن هم حدی دارد. من که نوح نیستم. من اشکِ نازم . بیرون میآیم. یک هوایی به مشامم میرسد که بوی پهلوی سابق را میدهد. بوی برگهای آن درختهای قدیمی را. گفتهاند که این هواست که میماند. برای من هم همین هوا بس است. همین صدای فوارهای که عوض نشده. توی عمارت چند مجسمه ساختهاند. شبیه همه چیز هست جز مجسمه. شاید هم من خبر ندارم که مجسمه اینطور هم ساخته میشود.
چمنها و درختها سرسبزند. مثل قدیمها . . . یک همهمه کمرنگی توی گوشم از لای بالِ پروانه میگذرد . . . مردمِ پنجشنبه عصر هستند. زنها لچک سرشان کردهاند و شلوار به پا دارند. از دامن و شلیته خبری نیست. مردها هم شلوار پوشیدهاند و از کت و کلاه خبری نیست. من با همان دامن سفیدم مثل یک ملکه از پلهها پایین میروم. بوی چیزی میآید. رایحه خاصی است. دنبالش میروم. میبینم که چند کافه باز شده و چند مغازه. برای دیدنشان مثل ندید بدیدها و تازه به دوران رسیدهها هستم . از لابلای مردم میگذرم و از پشت شیشهها توی مغازهها را نگاه میکنم. مغازهها دیوار ندارند. نمیدانم چطور؟ به اینها چهطور میگویند دکان! دزد نمیزند بشکند این دیوارهای شیشهای را. همه چیز لخت و عور افتاده وسط. کوزهها، پوشیدنیها، خوردنیها. یک دکانی هم هست که در آن دارند فیلم میفروشند. جای دیگر هم دارند خوراکیهای خوشمزه به قول خودشان اورگانیک میفروشند. پینهدوزی هم کنار دستشان است. یادم هست آن روز که مرحوم عکاسباشی داشت از من فرت و فرت عکس میگرفت، یک پینهدوز از برگ سبز درختی که رو به رویم بود، داشت بالا میرفت. یک هو پرت شدم عقب به چندین سال پیش. قهوهخانههای اینجا خیلی شیک و پیک است. باید بروم بنشینم و یک چیز مشتی سفارش بدهم بخورم ببینم چهطور است.
راست است که حرف حرف میآورد. همین فرت فرت فیلم گرفتن را که میگویم، یادِ سرکار علیه گلاب آدینه میافتم توی فیلمِ “زیر پوست شهر” بانو رخشان بنیاعتماد که به دوربین میگفت “فرت فرت میگیری، به کی نشون میدی؟”. ای خدا یادش به خیر. درست است که ما مال دوران فیلمهای صامتایم و توی گوشمان پروانه رفت و بختمان بسته شد و دیگر هیچ شلیتهای توی پایمان نرفت و همین قدری ماندیم، اما حافظهمان سرجایش است. صداها را شنیدیم. منظورم خودم است. همینجور که تکثیر شدم توی خانهها و گه گاه توی موزهها، بالاخره صدای سی دی و دی وی دی فیلمهای دیگر را از توی فیلمی که خودم روی سنگش نشسته بودم، شنیدم. خدا میداند چه چیزها که نشنیدهام و یواشکی ندیدهام. این اشکِ ناز که منم، “لیلی و مجنون” سپنتا و “یوسف و زلیخا” و چه میدانم “کمال المک”ها، همه را دیدهام. از تماشای فیلمهای جناب مستطاب ساموئل خان خاچیکیان، ماستم را کیسه کرده و خوب ترسیدهام. از اضطراب و ضربتاش، حسابی سرسام گرفتم. یک جورهایی عاشق “دلشدگان”ام. عاشق صدای این آقایی که روی فیلم میخواند. عاشق این امین تارخ که دلبری و عاشقیت بلد است. میافتد میمیرد و چقدر قشنگ میمیرد. مثل “مادر” که قشنگ میمیرد. عاشق “گاو” مشد حسنام. همین بود که دلم هوای عزتالله خان را کرده بود. بیخود و بیجهت اسم آقا عزت که میآید همین جوری الکی یاد آقای نصیریان میافتم. یاد آقای هالو . . .میروم توی خیالم تا آنجایی که میزند روی قبری و داد میکشد که یوسف تو کجایی تو شیکم کوسه؟ رو به روی شهر میایستد و بغضش توی شب میترکد. همین کارها را میکنند که آدم هوایی میشود.
یاد علی دهکردی میافتم که رو به روی دریا میایستد و آن هم داد و بیداد میکند. آخی . . .میروم توی هواپیما، یادِ خیلیها میافتم. یاد فرودگاه مهرآباد میافتم. یادِ ممل آمریکایی و گوگوش . . . یاد نگاه نگران و منتظر گوگوش. به گوگوش که فکر میکنم یاد هزار چیز میافتم، یاد آن آقای نازنین، داریوش. یاد وقتی که با رادیو توی آشپزخانه میخوابید. یاد وقتی که چتر دستش گرفته بود و برای چنگیزخان وثوقی ناز میکرد و نمیگفت حامله است. با آن قد کوتاهش توی بندر مه گرفته . . . یاد بهروز خان میافتم که میخواهد دهن همه را سرویس کند. مثل پلنگ توی فیلمها، همهچیز را جمع و جور میکند. چه زنها که در خیال خود، به عشق او هجوم نبردند و با خیال او نخوابیدند و پیش خود، او را قهرمان خودشان فرض نکردند. یاد “قیصر” و کفشهایش میافتم. یاد “تنگسیر” و حقی که باید از نزول خورهای کثافت میگرفت. یاد خیلی فیلمها میافتم اما بهتر است بهش خیلی فکر نکنم چون دیوانه میشوم.
ذکر و خیرش من را میاندازد توی فیلمهای این آقای کیمیایی. مسعود خان، قبلتر رونقی داشت. حالا هر چیزی را صیغه فیلماش میکند. قبلا، یک چیز دیگری بود. فیلمهایش بوی خودش را میداد. حالا بوی کپیاش را میدهد. عاشقش هستم. حرفهایی که از دهان مردها و زنهایش بیرون میآید، میخواهد آدم را قورت بدهد. اما بیشتر از همه به “کمال الملک” فکر میکنم. کاش نقش من را هم میکشید و من دیگر توی این نوارها حبس نمیشدم. کاش من هم با جمشید خان یک جایی یک کارهای میشدم. یا با همین آقای رشیدی. داوود خان را میگویم که توی هزاردستان شده بود مفتش ششانگشتی و بعدا که سر و ته همه سریال و موسیقیاش را زدند، شد کمیته مجازات. همینطور که دارم به این زن و مردها فکر میکنم، برای خودم از قهوهخانه یا چایخانههای تازه و شیک و پیک میگذرم و از پشت شیشه مغازهها به چیزهای جدید نگاه میکنم. توی موزه لابلای درختها، با قر و ناز و ادا راه میروم. برای خودم خیلی خوشحالم. یک کتاب فروشی میبینم. بدجوری دلم را قلقلک میدهد. کسی مرا نمیبیند چون نامرئی هستم و راحت میروم توی کتابفروشی. پر از کتابهایی هست که من نخواندهام و حتی اسم نویسندههای آنها را هم نشنیدهام. من فقط از فیلم و این چیزها سر در میآورم. توی راهروی ورودی موزه سینما که برای خودم میخرامم، انگاری که یک پا آهو هستم. میبینم که عکسهای همه این فیلمها را آن بالا زدهاند. عکس همه هست جز عکس من و خانم گوگوش. من را هیچکسی نمیشناسند. خیلیها ازکنارم رد میشوند و سر سری به این عکسها نگاه میکنند و میروند. یک خانمی دارد عکس میاندازد.
دو نفر که اسمشان رویشان است میآیند جلو. ببخشید اسمشان آقای حراست است. میگوید سه هزار تومن باید بدهی. دختر چک و چانه میزند و قرار میشود آنها به دختر سه هزار تومن بدهند و خلاصه انگار که عکاسی توی موزه، یک جور تجارت است و باید عکس انداخت. حالا مخ من قد نمیدهد جایی که مالِ مردم است، چرا مردم باید پول بدهند. نمیفهمم. من مال قدیمهام. بیسواد و عامی هستم. این را میدانم. برای همین هم هست که میخواهم همین امروز که فرار کرده ام، فیالفور شوهری گیر بیاورم تا با اسب سفیدش من را ببرد. یک کسی شبیه خسرو شکیبایی یا آقای فرامرز قریبیان یا پرویز پورحسینی. روی اسب بنازیم و بتازیم و من گیسهای دختر لُر را بگیرم حسابی بکشم. اما انگار توی این دوره زمونه دیگه اسبی در کار نیست و اسبها همه شده اند ماشین که هی میآیند و میروند و خیابان را صدای بوق و دودشان پر کرده است. چند تا گدا هم میبینم که دارند آویزان دختری میشوند تا ازش پول بگیرند. چند عدد جاهل هم دارند بنگ میزنند و یک نوازنده محجوب هم دارد برای خودش گوشهای ساز میزند. من از کنارشان رد میشوم. به خیابان که میرسم دلم بدجوری میگیرد. دلم تنگ میشود برای سنگم. برای درختی که بهش تکیه داده بودم. برای پینهدوز. دلم نمیخواهد این جا باشم. گور بابای شوهر. می روم و پشت سرم را هم نگاه نمیکنم. برمیگردم. از توی تاریکی راهروی موزه سینما عبور میکنم. آدمها زیادتر شدهاند. دارند فرت فرت از هم عکس میگیرند.
بعضیها میروند سینما. فیلمی آمده به اسم “طبقه حساس” که اصلا دوستش ندارم. سر و صدایش را شنیدهام. میروم توی یک قهوهخانه که بهش میگویند کافه چی چی مینشینم. دختر تنهایی رو به روی من نشسته است. موهایش را مثل دیوانهها قرمز کرده است، عین تاج خروس. دارد فرت و فرت سیگار میکشد. یک چیزی میخورد که بوی قهوههای سابق را داشت. دلم میخواهد نگاهش را که برگرداند، من قهوهاش را تمام کنم. چون پول ندارم برای خودم قهوه سفارش بدهم. کسی که من را نمیبیند. همه چیز که فیلم نیست. من باید یواشکی این کار را بکنم. دختر میخواهد با گوشی موبایلش حرف بزند. سیگارش را یک جوری میکشد که انگار میخواهد آن را بجود. من از فرصت استفاده کرده و قهوهاش را سر میکشم و فنجان را برمیگردانم سر جایش. بلند میشوم و از قهوهخانه میروم. بیرون در که میرسم قهوه را قورت میدهم. از دیدن برخی قیافهها میترسم. قیافهای دارند این آدمها. زهر ترک میشوم وقتی میبینمشان. لبهای خانمها قلمبه شده. انگار تویش تلنبه زدهاند. خودشان را سرخاب سفیداب کردهاند. بوی عطرشان نمیگذارد بوی خاک و بوی فواره را بفهمم. همه چیز یک جوری شده است.
از یک جا بوی شیرینی میآید. همانجا که به تابلویش یک کفشدوزک زده بودند، کنارش هم یک انار. دلم میگیرد. پشت شیشه یک مغازه دیگر، به پیرزنی که سوار جارو شده است نگاه میکنم . عروسک پیرزن را به سقف آویزان کردهاند. هیچ کسی توی مغازه یا این دکان نیست. از توی شیشه میگذرم. میروم تو. کفشها و لباسهای تازه را تنم میکنم. برای خودم خوشم. بعد میگذارمشان سر جا. لباس خودم از همه بهتر است. میخواهم بروم توی ایوان شمالی یا جنوبی و بزنم به چاک و برگردم . دلم سنگم را میخواهد. موزه سینما را باید هر روز گز کنم تا سر در بیاورم چه شده. چه بر سر این فیلمها آمده. مردم کدامشان را بیشتر دوست دارند. باید آن روز که عزتالله خان میآید، بیایم بیرون و یک سلامی بهش بکنم. برمیگردم توی موزه. از کنار تندیسها، لوحها، عکسها، مجسمهها و جایزهها میگذرم. قیافه عباس آقا کیارستمی را نمیفهمم. با آن عینک دودیاش، همیشه مجهول است. یک چیزی هست که همیشه باید ازش بپرسی. همیشه یک سئوال بیجواب است. دلم میخواست “بادکنک سفید” بودم و میترکیدم. انگار یک چیزی مثل بغض به اندازه سنگی که رویش مینشینم در گلویم سنگینی میکند. میروم سر جایم. فانوسهای موزه را به یاد میآورم. شب شده. بروم روی سنگم بنشینم و با همهتان بای بای کنم و دست تکان دهم. من همیشه همین جایم. به من سر بزنید.
اشکِ ناز.