مثلا من یک عدد میس خوش و خندانم . مثلا دارم با دمبم گردو میشکنم ، مثلا میخوام بگم هیچ وقت توی هیچ هچلی نیفتادم برای همین خیلی خوش و خندان ، با خط 11 میرم سر یه کوچه ، تا این سر کوچه رفتن باید کلی سرپایینی نفرین شده رو طی کنم ، طی میکنم . وای میستم . من منتظرم . بی آر تی میاد ، شلوغه توش . من میخندم ، حواسم رو پرت میکنم .سوارش میشم . حواسم رو میندازم توی جوب خیابون که سنگفرش و خیسه . حواسم با آب جوب مثل سبزه ی سیزده به در میره ، شاید گیر کنه یه یه آشغال یا یه ریشه ی صد ساله . من ولش میکنم . فکرم رو از بیخ گلوم میکشمش به طرف ملاجم . توی اتوبوسم . دارم فکر میکنم به تئاتر شهر و راهرو های درازش ، به اینکه مثل قنات میمونه . فکر میکنم چقدر توی این راهرو ها منتظر بودم . ضبط توی دست و پر هیجان . فکر میکنم به بودا که آدم رو به 5 تیکه تقسیم میکنه ، یه تیکه جسم چهار تیکه ذهن . ذهن چهار بخش داره . به اون ها فکر میکنم. توی اتوبوسم . درست میگه ذهن من ، ناخودآگاه من . یه بچه سرش رو از پنجره ی ماشین بیرون آورده . به من که ده پله بالاتر از اون ، توی اتوبوس نشستم نگاه میکنه . اخم میکنه . زبون دازی میکنم . بچه ، خنده اش میگیره . دل و دماغ ندارم اما موهام مثل بلوطه خودمم ماسک لبخند به صورتم حرف ندارم . شاهکارم . ایستگاه ها رو پشت سر میذارم . دیشب یه اس . ام . اس برام اومده :” شمسی فضل اللهی به گروه پیوست ” . نوستالجیکم ، جیک جیک میکنه . . . یاد کودکی میافتم . . . بچگی هام . . . جلوی جعبه ی جادویی ، میشستم ، زنی بود که صداش رو میشناختم ، مدام توی اندرونی با دامن های چین دار و تاج کوچکی به سرش راه میرفت و عکسش روی تیکه آینه های کاخ صد تا میشد و مدام میگفت :” شازده ” و بعد توی یه سریال دیگه باز میگفت :” شازده ” و یادمه صداش رو توی کارتون ها پشت نقاشی های پیپر انیمیشن تشخیص میدادم . اون زن شمسی فضل اللهی بود . حالا میرفتم که ببینمش .اروای بابام حواسم توی جوب رفته اما همه اش جلو رومه عینهو آینه ی دق . د بشکن آینه تیکه تیکه شو . میرسم چهار راه ولیعصر، 200 تومنی رو میدم به آقای راندده و میبینم چند عدد گشت وایستادن . . . از میونبر میرم ، به در میرسم و پله های تئاتر شهر رو چهار تا یکی میرم پایین ، یه جایی به اسم پلاتوی سه ، دیررسیدم . زنی رو میبینم که خیلی ساله برای من همون زن سریال امیر کبیره … نشسته میون بازیگرا…با یه خرمن موی سفید روی سرش و لبخندی به صورتش، تازه به گروه پیوسته …میشینم کناردستش . همون بدو ورودم چند تا جمله ی عاشقانه ی میس شانزه لیزه ای بهش میگم که چقدر دوستش دارم . گرمشه . پلاتو کوچیکه . توش کلی بازیگره . فقیهه سلطانی که زمین تا آسمون با فقیهه سلطانی رو میبینم که صد و 80درجه با دختری که توی تیمارستان (معجزه ی خنده ) بود فرق کرده ، صورتش چاق شده و چشماش یه برق شیطنت آمیزی داره که دوستش دارم .
فقیهه یه عینک دودی زده . دستکش های مشکیش منو کشته ، کاراته بازی میکنه و من بهش میگم سر این این اجرا تا میتونی انتقام زن ها رو از بازیگر رو به رو ت که نمیگم کیه بگیر خوب بزنش. فقیهه میخنده . شیطنت از چشماش میریزه . نمیدونم اونم ماسک زده یا خودشه . نمیدونم . بازیگرا نشسته ان . استاد بنده ، اون وسط با یه دفتریادداشت داره یادداشت میکنه . لاغر تر شده . استاد زمان دانشجویی چند کیلو بیشتر بودید . استادم آقای ناصح کامگاریه . من نمایشنامه رو خونده بودم . دارم به این تمرین ها و به روزهای اجراش فکر میکنم . دارم فکر میکنم کاش یه فرصت به خودم میدادم . اشتباه نمیکردم . حواسم رو پرت میکنم . حواسم رو میندازم توی موبایلم .موبایلم سایلنته . روشنه اما صداش درنمیاد . نباید در بیاد . یه نگاه به اس. ام اسی که اومده میندازم . حواسم پرته جوابشه . خوب دندون هاش رو خورد میکنم و دوباره رونه ی امواج اس ام اسی میکنم و میفرستم براش . خب حواسم پرت شد . دوباره توی پلاتو سه ام . دختری که اسمش ریحانه ی سلامته . چقدر نگاهش رو دوست دارم . یه نگاه درست یه صدای خیلی خیلی خاص ، از اون صداها که میشه دوبله ی فیلم های بربادرفته رو باهاش دید . یه صدایی توی رنگبندی کمرنگ تر یا پررنگ تر از صدای مژده شمسایی . ریحانه رو نمیشناختم . خیلی خانومه . بلند میشه . میره توی تابلوش . وای میسته . یه جایی به بازیگر رو به روش که یه بچه راس کاریه ، میگه :” تو جاشم نمیتونی بگیری” یا یه چیزی توی این مایه ها . میرم توی فکر :” توجاشم نمیتونی بگیری” واقعا کی میتونه جای اون یکی رو بگیره . ریحانه وای میسته . از پنجره نگاه میکنه ، گردنبند رو از بازیگر رو به روش میگیره . حسرتی داره . دوس دارم این قصه اش رو . یه زورکیه . یه زندگی زوری که نمیخوایم توش باشیم اما با کله تالاپی افتادیم توش . توی رویاش یه آدم برفی داره . آدم برفیش کوروش سلیمانی یا آقای مشهور به ( الماس) تشریف داره . اون که یه پاش میلنگه . توی قصه میلنگه . کاش همه ی مردها رو زد شل و پل کرد له کرد که همه بلنگن . اما خب این نظر بی رحمانه ی فمینیست هاس و هیچ ربطی به من نداره . ریحانه .
فکری میشم .انگاری خودم رو توی همه ی این زن ها میبینم . اجل انگاری زد پس گردن شانسو اقبال من . ناراحت تر میشم اما بیشتر میخندم و موهام رو که بابلیس شده تاب میدم که حواسم پرت شه . اون وسط آنتراکت شده . میرم یه قهوه بخورم و جیم شم سیگار بکشم که ( الماس) جلو روم سبز میشه و با ادب تمام شروع میکنه به حرف زدن . توی همون جمله ی دوم شکم ور داشته میدونم ناراضیه . داره میگه ( اون رو بر دار ریا میشه ! ) . . . راس و پوس کنده اش اینه که نمیتونم بگم سرعت نت من کمه . نویز داره 60 بار قطع و وصل میشم و حتی نمیتونم گاهی دوباره نوشته هام رو ببینم . خستگی سفت میشه مثل یه مجسمه ، قدر خود الماس سنگین و از توی دلم میفته پایین . حالا این جا میفهمم بیچاره بچه های حروف چین و صفحه بندی روزنامه چقدر زجر کشیدن و من چقدر زور بهشون گفتم . از اون طرف آقایی که توی مصاحبه اش در (بهار و آدم برفی ) گفته رت باتلره یا رت باتلر رو دوس داره یا خدا کنه رت بشه ، گرچه که امضا داده میزنه زیر قولش و چون امضا داده که حرف مرد یکیه جرات نمیکنه خیلی چیزی بهم بگه اما میفهمم صدا خوب نیومده و من توی شغل حروفچینی اشتباه تایپی داشتم و مادرپدر یکی دیگه رو به جای مادرپدر اون یکی تایپ کردم . بعد هم چون ذکر خاطرات شده فهمیده که در مصاحبه اشتباه کرده . . . چاره ای نیست میگم باشه اما توی دلم میخوام یه جورهایی دو تا حرکت بکس انجام بدم و سرم رو بزنم به تیفال . دوباره همه جمع میشن و صدای گیتار میاد . تابلوی بعد . تابلو ها که عوض میشه مبل وسط پلاتو چین میخوره .گرد میشه ، باز میشه بسته میشه . عین آکاردئون . دوباره حواسم پرت میشه یاد بچگی میفتم که آکاردئون میزدم و شونه هام رو اذیت کرد و نتونستم دیگه بزنمش و حالا نمیدونم کجاس .بعد یاد پیانوم میفتم و بعد یاد حرف یکی میفتم که میگه پیانو رو بیخیال شو هی حرفش رو نزن یادش نیفت . بعد یه آه میفرستم توی سالن . آهم سر میکشه به سقف پلاتو سه . خانم شمسی فضل اللهی از جاش بلند میشه . تف توی صورتم اگر دروغ بگم وقتی که دیالوگش رو گفت ، صداش رو که شنیدم ، اشکم توی چشمام حلقه زد .
یه شور و شوق و اشتیاقی داره . توی همین یه دو جلسه تمرین میترکونه . دیالوگهاش رو خیلی با احساسات شدید میگه . یادم میفته راه میرفت و میگفت :” شازده ” .ابتدا به ساکن باید میگفتم اما از قلم افتاد که بگم گاهی اوقات فکر میکنم اقبال بهم رو میکنه اما عین خودم زود قهر میکنه و میره . میره یه جایی که ویزاش رو به من نمیدن . اقبال اینکه بتونی یه سری صدای ماندگار دوبله و رادیو رو جلو روت ببینی رو دارم . خوشحالم .اون رو توی عطرگل یاس خوب یادمه . باز حواسم پرت میشه . یه هو جلوم آناهیتا اقبال نژاد ظاهر شده با یه لحن و بیانی که برای شخصیت نمایش واسه خودش ساخته و بهش شاخ و برگ داده با یه بدن قفل شده . آناهیتا اقبال نژاد داره حرف میزنه ، با یه استادی که آخر روزگاره …استاد آقای هژیرآزاد هستن . صحنه شون رو دوست دارم البته باید هوش و مخت رو به کار بندازی و دیالوگ ها رو خوب بشنوی و بفهمی چی داری میبینی. اون وقت به دیالوگ های خیلی دوست داشتنی پی میبری و حواست به خدا پرت میشه میره میفته یه گوشه ای . موش میخوره خب حواستو . استاد خیلی خوبه .من نظیرش رو خوب دیدم . کم توی جزیره داستان هاش رو نگفتم .
دوست دارم برم یه مشعل دیگه روشن کنم اما یه تابلوی دیگه جلو رومه ، یه دخترجون اما خیلی با استعداد ، شیدا خلیق ، اشک خودش و خنده ی من رو در میاره . لحن و قومیتش فرق داره ، شیرین حرف میزنه ، اینو ساختتش ، دارم فکر مینمایم این بچه های خوشگل و خوب هستن و سیمرغ ها دست کساییه که گره ی طلسم ها رو بستن . اون داره با بازیگر رو به روش که خیلی خوب بازی میکنه دیالوگ بازی میکنه . خوش به حالش .یادمه وقتی میخواستم در برم مشعلم رو روشن کنم ورق ها رو روی زمین گذاشته بود و بیرون در پلاتو داشت روی متن فکر میکرد . من اینو دوست دارم .واقعا دوست دارم .
توی این دوره زمونه که همه میخوان گز کنن و فکر فک کردن رو له و لورده کنن گاهی دیدن این اشتیاق و این همه مهمات برام دوست داشتنیه . محیط کار اصلا لوده نیس . بعضی جاها که میرم لودگی همه چیزو میزنه به بیراهه و همه آواز خر درچمن میخونن توی دیالوگهاشون . اما این جا نه . گاهی تله ی متعفن خوش گذرونی همه رو به یه جاهایی میکشونه که گاهی ممکنه خود من رو هم با خودش ببره عین یه گرداب یا مثلث برمودا . خر میشم . باز حواسم پرت شده . یاد آخرین باری که خر شدم میفتم و … یه هو رویا جلومه یا آقای الماس .رویا با همه ی وجود اگر نقشش رو بازی کنه کلی دخترها رو میتونه با خودش همدرد کنه همه رو با خودش سمپات کنه کلی به مردهای ما …نه به نامردهای ما درس عبرت بده . عاشق صداشم که یه جوریحرف میزنه که میس خوشش میاد .
بیرون وقتی داریم با هم کافی میخوریم به من میگه میس من تا حالا این نقش رو باز نکرده بودم باید اون تضاده توش دربیاد که اونی بشه که میدونی . تونسته بود . قبلا هم دیده بودم . یه مونولوگ داره انقدر خوب بازی میکنه . . . خانم ب.ک بیاین یاد بگیرین . خانم ن.ج بیاین ببینید ادب شید . . . خانم ت.ع بیایید ببینید بابا هاه….عجیبه . خب …دوست ندارم داستان رو لو بدم اما بدمم نمیاد چهار پنج تا دیالوگ بگم چون نمایشنامه این جا دم دستمه . صبر کنید برم بیارمش…………………………………
پرتقال دست رویاس داره پوس میکنه . الماس کیفشو برداشته داره میره . حلیمه (رویا) رو نفهمیده .نمیفهمن.مردها نمیفهمن گاهی همون 4 بخش ذهن یه زن رو . طیفور (الماس) حواسش مثل من توی داستان پرته . حلیمه عصبانیه اما …
حلیمه : ” اینو بخورم میخوام بخوابم ” ( یه جورایی میگه هری ی ی ی ی )(اما خب …)
طیفور : “-“
حلیمه :” گفتم داغ یه عشق عقیم به دلته مرهم دردت باشم ، سرقفلی پاساژ گلوبندک پست صیغه م نیست بیخ گلوم گیر کرده باشی !
طیفور : ” گلوبندک ! میشناسی آدمهای اون راسته رو ؟ “
سکوت
طیفور :” تو هم حیفی حلیمه . خوب بخوابی…..شبونه برمیگردم تهران.”
خب توی این جا خیلی حس های مختلف بهم دست میده که فکر میکنم مذکرات از درکش عاجز و این نسوانند که …و نسوانم آرزوست .
حالادوباره از ازسر میگرن . منهم نگاه میکنم.گاهی پرتم . نمیبینم . یاد دیالوگم خارج سالن با یه دوستی می افتم که جواب بی ربطی داشت تو مایه های اینکه اون باحاله و من اگر جوابش رو نمیدم لالم . . . و چون زبون دراز و تند و تیزم رو براش رو نکردم همه اش برایاینه که نگام دوباره توی چشماش میخواد بیفته . میگم.ک– ل–ق.بعد دوباره همه چیز تکرار میشه . شب شده . تمرین تموم میشه . فردا دوباره از اول . انجمن دوقلوهای ایرانی قراره بیان با قرار قبلی کار رو ببینن . چه ایده ای . یعنی فکرش رو بکن ….همه ی تماشاچی ها دوقلو ، هیچ وقت نفهمیدم دوقلو بودن چه حسی داره . . . اما خب این دوقلوها میان و کار رو میبینن . . . یه اجرا با کلی دوقلوی جوون و پیر . . . نمیدونم اگر بتونم کاری کنم یه پادرمیونیی چیزی بتونم از قبل هماهنگ کنم شاید برای مشتاقان عزیز که همیشه کاسه ی چه کنم چه کنم این بلیط ها گرونه …..کاری کنم .مثلا بلیط نیم بها بگیرم . نمیدونم فکر خوبیه یا نه . اما هر کس خاص کامنت بذاره چه خصوصی چه عمومی شاید
شاید
شاید
تونستم بلیط نیم بها براش بگیرم .
خب میس عزیز تو مثلا نیستی. تو واقعا هستی. اینجا قلمت غم داشت و اندوه و از خودگذشتگی و مهربانی… هان؟ درست نگفتم؟
سلام عزیزم خوبی؟
خیلی وقتهخ نیومده بودم. قشنگ بود. بیشتر از این هوس آدمو واس دیدن یه نمایش با بازیگرای جدید و قدیم به سر ادم میندازه. آخ چی میشد….
من از وبلاگ ویلی به اینجا رسیدم ۱ تازه وارد اما پر رو می خوام اعلام کنم منم می خوااااااااااااااااااااااااااااااااااامممممممممممممممم
تاریخ دقیق نمایش کی هستش؟
باید برنامه ریزی کنم، شود آیا؟؟؟
عزیزم من مشهدم و ای کاش تهران بودم. راستی واقعا میشه ایشونو از نزدیک ملاقات کرد؟
میس شانس داری یا چی که این همه خوب مینویسی و این عکسارو میذاری میشه بگی جریان این نمایش چیه هنوز اجرا نشده یعنی .
خانم شمسی فضل اللهی یکی از اون چهره ها و صداهایی ایست که هیچوقت از ذهن ادم بیرون نمیرن مثل زنده یاد شکیبایی .
راستی منم بلیط نیم بها میخوام
همون که توی وبلاگم بنویسم که اگر دوستام بلیط رو خواستند بگن
"تو هم توی بلاگت بنویس و به دوستهات بگو تا من بدونم چند نفرید بعد تلفن میذارم بزنگ. "
اوامر انجام شد
میس جان بلیط نیم بها و تمام بها اگر باشد میخوام لطفا
ممنونم
سلام گلم، خوبی؟
عاااااااااااااااااااااااااااااشق خانم *فضل اللهی* بوده و هستم.
یاد شبای زمستون برفی می افتم که همراه صدای دلنشین ایشون در راه شب به حل مسئله مثلثات می نشستم (۱۸ سال پیش).
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ میس عزیز چشام پر اشکه، یاد بابا بزرگ (مادری) و عمه خدا بیامرزم افتادم…
…یاد باد آن روزگاران یاد باد…
راستی اگه وقت شد از طرف من دستان ایشونو به گرمی بفشار.
میس جان حیفه باید برای تاتر خرج کرد
بلیط نیم بها رو هر چند با فلسفه اش مخالفم اما متاسفانه اگر باشه استفاده میکنم
اما بابت این کاری که این همه داری ازش تعریف میکنی بلیط اگر گیرم بیاد هر چه باشد میخوام….
عالي بودحرفي باقي نميمونه فقط عكس آخري معركه س….