یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳

بشکن بشکنه

میشه یه کوچولو جرات داشته باشی ؟ آره ؟ میشه بزنی این شیشه ی خیس رو بشکونی و بیای تو . من منتظرتم . نمیشه ؟ نمیتونی ؟ میترسی ؟ چون که من رو نمیبینی ؟ هه ! چی فکر کردی که من رو ببینی میشناسیم ؟ یعنی میخوای بگی این همه به شناخت خودت از من ایمان داری ؟ یعنی تو خودت رو تا کجاها قبول داری ! ای خدا .میشه گولت بزنم ؟ اجاه میدی من بزنم این پنجره ی خیس رو بشکونم و بیام اون و ر . اون جا که عین اون ور مرزه . . . . مرز که یه خطه اما پریدن از روش یا نه رد شدن از روش مثل عبور از جهنم به بهشت یا بهشت از جهنمه پس راسته که همه چی به یه مو بنده . مرزی که قدر مو باریکه . میشه پنجره رو بشکنم و تو رو ببینم ، تو  هم منو ببینی بذاریم باد بخوره بهمون . . . .بلدی یه نمه رها شی ، یه همچین بزنی مرزها رو بشکنی ، با من به جهنم بیایی و بهشت خودت رو بی خیال شی ؟ میشه . . . اخه این پنجره که نم میشه ، بارون که میزنه ، تنم که خیس میشه ، همچین عاصی میشم که هیچکس نمیتونه جامو بگیره ، همچین که چه عرض کنم ، عرضم به خدمتت بزنیم پنجره ها رو بشکنیم ، با هم دو تایی ، یه کم ببینیم ؟ میذاری دستت رو بگیرم ببوسم ، میترسی ؟ پوست دستت بخوره به لیپس های داغم یا میترسی گازت بگیرم ؟ هاه … من شیطون نیستم ….خود فرشته ام ، بیا بزن پنجره رو بشکن منو ببین ، بذار باد بیاد ، بذار با هم اکسیژن ها رو بریزیم توی ریه هامون . . . بذار چشمامون رو با آب بارون بشوریم و ببینیم . اخ ! یه چیزی دیدم ! . . . . بیا بشین کنار دستم بذار دستم رو دور شونه هات بندازم برات بگم ، یه روزی که قرصها توی خونم داشتن بند بازی میکردند و مغزم رو به لختی و بیحالی کشونده بودن ، شنیدم که یکی از دوستهای با استعدادم ، دچار حادثه شده و بعد از تصادف بردنش بیمارستان شهدای  هفت تیر ، شب که شد رفتیم دیدن  دوستم ، با ورود به این مکان که در ابتدا شبیه یه باغ بود تعجب کردم ، بوی نم بارون و خاک روی هوا و پشگل من رو یاد شمال انداخت ، داخل که رفتیم ، منظره ای که دیدم بیشتر شبیه یه زندان بود تا یه بیمارستان ، درهای بلند آهنی ، برخورد وحشیانه ی نرس ها با بیماران و کتک زدن آدم های بیمارستان ! . . . توی بیمارستان که به لحاظ بهداشت صد برابر کثافت تر و شرم آور تر از بیمارستان علی اصغر (ع) – بیمارستان کودکان ، توی آرشیو قبلی جزیره در کهکشان مطمئنم که خیلی از مخاطبان عزیزم گزارش گمان شکن من رو خوندند ! بگذریم . عکس زیر عکسی هست که خبرگزاری مهر گرفته نه من لطفا همین طور که کنار دستم نشستی نگاهش کن جونم . 

خب بهت حتما توصیه میکنم دستت رو از دستم بکش بیرون و (( این جا )) رو کلیک کن … هاه ! آره جونم ، من میس شانزه لیزه این رو اون جا ننوشتم ، ببین کجاییم ؟ ! نمیفهمم یا ما نمیفهمیم مسئولیت رسیدگی به این کثافت کاری ها که به زعم من میس شانزه لیزه از صد تا زنا و ربا و قتل بدتره کیه ؟آره …من به قول دکارت فریاد میزنم پس هستم . من نمیتونم از کنار مردی که لباس زیر نداره و معامله اش رو انداخته بیرون و سرش باند بسته شده و سرم دستشه و با حالت نئشه ای میگه :”دستشویی کجاس ! دستشویی…. ” راحت بگذرم . هی صاف بشین و خوب گوش کن … بذار حرفم رو بزنم … من نمیتونم تخت های خونی و لگد دکترها رو که وسط راهروی بیمارستان افتاده رو ببینم و راحت بگذرم . . . من نمیتونم ببینم دوستم یه روزه توی بیمارستانه و همه جاش شکسته و خون از گوشش زده بیرون و پرستارهای ما با یه بتادین وظیفه شون رو که حضرت فاطمه ی زهرا (ع) الگوشونه انجام ندادن . من  توی گوش اون پرستار وحشی میزنم . من میگم :” نه ” پس هستم و این وضع حیرت آور تهوع آور پایتخت (مثلا ) رو نمیتونم تحمل کنم . آره دوس دارم بزنم مرزها رو بشکنم . داد بزنم . اصلا بال در بیارم و بیام توی جزیره در کهکشان . خشونت من رو تصرف نکرده این وضع این بیمارستان که من رو تصرف کرده . خود من ، پارسال توی بیمارستان خصوصی رامتین توی ولنجک ، داشتم کشته میشدم و میتونستم خیلی راحت شکایت کنم . . . حی که بعدش ماجرایی مشغولم کرد و نذاشت سرم که بوی قرمه سبزی میده یه صفایی به اورژانس رامتین بده . . . . آی تویی که بابات با پارتی بازی و راس کار بودنش کنکور قبولش کرده و رفتی نشستی دکتر شدی …آی تویی که از روی دست بغل دستیت تست زدی و دکتر شدی و قدر گاو نمیفهمی دستهای خونی ما یه روز خرخره ات رو میجوییه …. آی تو . . . بذار از کنار دستت پاشم …. دستم رو ول کن . بذار با این خرده شیشه خرخره ات رو خراش بدم ….جرش بدم . . .بذار لوزه هات رو دربیارم و از آدم بودن ساقطت کنم .آره تویی که یه نمه ایمان نداری به کاری که میکنی ، تویی که بی اعتنایی نسبت به رنج و درد آدم ها . . . تویی که همه ی وقتت رو گذاشتی که تن زن رو ببینی و گوشت پشت در عیش و عشرته . نمیذارم از مرز من عبور کنی . عبور ممنوع ، ما این جا میخواییم شادی کنیم . آره . حال کنیم . تو که نمیتونی و عقده ی هزار ساله ی جد و آبادت رو با لگد زدن به مریض ها میگیری باید توی اون جهنم بمونی . بذار منم توی جهنم خودم ب ا ر ش – برعکس کن  – م رو بخورم و شاد باشم . . .چرخ بزنم دستم رو دور کمر یکی بندازم و خودم رو توی بغلش ول بدم و مست کنم و نفهمم بهش چی میگم و موهام رو تاب بدم آره من اینم و تو لگد بزن . بذار من نسبت به شادی خودم متعد باشم . بذار من باغ خودم رو بکارم (جمله ی کامو ) بذار من به قول رفیقی (………..) بذارم و تو یه جور بخون منم …………

بذار من بشکنم تو نگاه کن . بشکن بشکنه ، بشکن . تو پشت اون پنجره ی ضد نشکنت در امنیت به سر نمیبری . یه روز تو هم توی همین بیمارستان ها لگد میخوری . هاه….دیگه بسته . برو عقب . ما این جا میخوایم شادی کنیم . درس بخونیم . کتاب ها رو بخونیم . تو هم برو بیرون . ما شادیم . ما زیر باران با زن میخوابیم . با هم آسمون رو نگاه میکنیم . ما . بارون مال ماست . 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۲۰ نظرات

  1. من نفهمیدم حرف حسابت چیه؟ لگد توی راهرو به خودت زدن؟ به مریضت زدن؟ ملغمه حال میده؟

  2. خواهش می کنم شما خودت نیومدی؟

  3. مردتیکه دکتر بود. شعر هم می گفت خیر سرش. ک.. شعر می گفت البته. اراجیفی به اسم رمان هم می نوشت. پارسال هم زرتی به من خبر انتشار کارش و داد. حالا اینها سرش و بخوره. وقتی از بیمار حرف می زد انگار داره از گاو حرف می زنه. می گفت امروز رفتم بالا سر یکی. غش کرده بود. فهمیدم مشکل اعصاب داره. گفتم چه کردی براش؟ گفت هیچی. باید چه می کردم. ادم نیستن اینها… اقا می گفت باید بزنیم توی کار بیزینس. از پزشکی که پول در نمی یاد. اون فردا به اسم یه دکتر روشنفکر اهل قلم اسم هم در می کنه. بدتر اینکه خود احمقش هم قبلا بیمار روانی بوده. باید درک کنه حال و روز انسان رو. اصلا نمی دونم… راست می گی. بعضی ها فقط عقده هفت جدشون سر مردم خالی می کنند…

  4. این بخش از شعر مهدی موسوی رو برات می نویسم تا نوشته زیبات در ذهنم تکمیل بشه میس:
    دلم آهنگ بندری می خواست

    بوق ماشین و جیغ ترمز بود

    صفحه ی شایعات را خواندم

    سهم من چند تا تجاوز بود!!

    همه ی شهر پرفسور بودند

    متفکّرترینشان بز بود
    ….
    شعر من بوی گند می گیرد

    گه رسیده به آن سر ِ سرشان

    می نوشتند وصف ما را از

    دفتر خاطرات مادرشان!

    ما که مُردیم گرچه آنها هم

    می رسد روزهای آخرشان

    ……………….
    میس؟ انقدر زیبا نوشته بودی انقدر بی نظیر قلبت رو ریخته بودی روی صفحه که چشمم خونی شد از تماشای تپش های بی امان قلب زنده ت.

  5. الآن همه جوگیرشدن.هم تو هم من هم بقیه زمان که بگذره یادمون میره.مسئولین هم ازروی تکرارخیلی وقته که  دیگه این صداهارونمی شنون.
    آی آی کردنات منو یاد این مداحا انداخت!
    همیشه هم مشکل بالا بالاییهانیستن مردم ما عادت کردن باشرایط سازگار باشن.چراتا حالا نشده تمام این اعتراضات تو تظاهرات بدون برنامه ی قبلی انجام بشه؟!یعنی خودتک تک مردم بدون هیچ برنامه ی از قبل تعیین شده احساس کنن که همین الآن باید اعتراض کنن.
    اگه انقدر که تومیگی شرایط سخت باشه(که هست)کوپس اون چند هزار آدمی که فقط تیریپ روشن فکری میان وسریع گروه تشکیل میدن که مردم بدویید اعتراض که فلانی رییس جمهور شد.
    ولی وقتی کرایه ی اتوبوس زیاد میشه همه فقط لعن ونفرین می فرستن وبعد شرایط رو قبول می کنن یامثلا یه مدت هم باب شده همه میرن خارج!ولی مثلا کی اومد نترسه وبرای یه مدت بیرون در نیاد؟تا اقتصاد مملکت وهمه چی تایه مدت بخوابه وبالاخره مجبورشن درست عمل کنن.
    من خودم تایه مدت نه دانشگاه رفتم ونه بااتوبوس وتاکسی بیرون رفتم.شاید برای اونی که سطحی فکر می کنه این کاررو ضرربرای خودش ببینه ولی بدونه که ضرراصلی به همون بالابالاییا میرسه.
    مثلا رفتن به اون بیمارستان بر

  6. خیلی خیلی نوشتنت رو دوست دارم. خیلی احساست می کنم. خیلی خوبی چون خیلی صداقت داری.

  7. من الان خوندم.نمیدونم چی بگم.قفل کردم

  8. سه شنبه ۱۲ مهرماه

    اجرای ویژه مجید بهرامی. از کلیه دوستداران تئاتر دعوت می شود تا… در حراج نمایش منوتلخک برای همیاری با مجید بهرامی شرکت کنند.

    به نویسندگی و کارگردانی نیما دهقانی و با بازی علیرضا کیمنش و امیر پوشالباف زاده

    تالار استاد انتظامی / خانه هرنمندان / ساعت ۷ و سی دقیقه /

    تلفن رزرو: ۰۹۳۶۲۴۳۰۲۳۴

  9. میس جانا چقد تو مهربونی… بلی واقعا باید فکری به حاله همه مدرک کشکی ها …. به حال همه زبون نفهم ها در این مملکت کرد… ایشالا سجاد هم زودی خوب شه

  10. «… آخه این پنجره که نم میشه ، بارون که میزنه ، تنم که خیس میشه ، همچین عاصی میشم که هیچکس نمیتونه جامو بگیره…
    هاه…دیگه بسته . برو عقب . ما این جا میخوایم شادی کنیم…»

    عاشقتم جزیره در کهکشان عاشقتم!

  11. استفاده از شیشه و شکستن و مرز رو توی نوشتتون دوست داشتم . متاسفم واسه این وضع خراب که همه خونه خرابش شدن

  12. كيفش به اينه كه فقط خودم ميدونم چي ميگم….شیطان

  13. خرخره بعضیا که الکی رفتن دانشگاه رو خوب اومدی…دلم خنک شد.

  14. این از اوضاع آدما…اون از اوضاع اون خرس بی گناهو و بچه های بی گناهترش…
    تو این دنیا چه خبره؟؟؟وحشتناک

  15. FreeSmile.IR - اسمایلستان ایرانی - سایتی پر از شکلک برای وبلاگ شما

    FreeSmile.IR به معنی کلامی شکلک رایگان
    – مجموعه ای بیش از ۴۵۰۰ شکلک متحرک  و زیبا –

    نحوه استفاده :
    برای استفاده از شکلک ها در وبلاگ بر روی شکلک مورد نظر کلیک کرده و کد مورد نیاز را در ویرایشگر ارسال پست وبلاگتان قرار دهید

    امیدواریم این ابزار که با زحمت بسیار برای شما تهیه شده است مورد استفاده اتان قرار گیرد
    در صورت تمایل لینک سایت را در لیست دوستان خود قرار دهید
    با آرزوی موفقیت و شادکامی

  16. کم کم به بچه ها بگو من فقط همین هفته مهمانشان هستم به اولین علامت از آرامش دریا که رسیدیم کار این زورق شکسته تمام است ممکن است ما اشتباه کرده باشیم اما به طور قطع و یقین ردپای رفتگان ما را با باد برده است ما باید برگردیم فرصت شبگیر ستاره بسیار است رادیو راست نمی گوید کاش فانوسی با خود آورده بودید این جا هر بی راهه ی پرتی به آن منزلگاه نامنتظر نمی رسد امروز آخرین روز دقایق آخرین روز همان هفته مقرر است

  17. میس شانزه ی لیزه ی عزیزم،خیلی کار خوبی کردی که این مطلب رو نوشتی! مگه این طوری مردم آگاه بشن تو بیمارستانا چه خبره و یکی یه اعتراضی بکنه!

    پ.ن: من همیشه وبلاگتو می خونم،اینکه کامنت نمی زارم از تنبلیمه و گرنه که اکثرا مطالبی که می نویسی رو خیلی دوست دارم،خیلی قلمت خوبه و قشنگ می نویسی! ممنون:):*

  18. من خدا رو شکر زیاد سر و کارم به بیمارستان نیفتاده ولی یکبار عیادت رفته بودم اون جنگ مزخرف غزه بود همه تخت ها رو برای فلسطینی ها رزرو کرده بودن پسر جوونی با مادرش اومد سرطان داشت یه غده تو شکمش از درد داشت ضجه میزد کادر بیمارستان مرکزی قلب تهران پذیرشش نکردن گفتن رزرو غزه هستیم 
    از اون روز هر فلسطینی که میمیره چه کوچک چه بزرگ دلم خنک میشه 

  19. میس عزیز وقتی اول داستانت رو خوندم فکر کردم با یه موضوع عشقی طرفم اما از پس اون داستان پراز خورده ریز و شیشه شکسته دیدم عمق نگاهت رو واقعا متاسفم. کاش روی لینک این جا رو های لایت میذاشتی میس .گل