دوشنبه , ۵ آذر ۱۴۰۳

سونامی سرطان خون

آمبیانس …. (( ** ))

میس شانزه لیزه که زیر چشمانش گود رفته بود ، پنداری دو چاه ، زیرآن نقب زده باشند ، رو به دکتر گفت :” تحملش رو دارم هر چی که هست رو بگید . چند روز دیگه فرصت دارم ؟” . دکتر که همه ی دندان هایش طلا بود و موهایش جو گندمی ، از زیر عینک ته استکانی خودش ، میس را برانداز و و رانداز کرد و گفت :” خیلی کم . کمتر از یه هفته . ” میس شانزه لیزه از روی صندلی بلند شد و نسخه ی دکتر را توی کیفش گذاشت و رفت بیرون . بیرون جاده بود ، جایی که پیچ میخورد ، مثل جاده های پر پیچ و خم چالوس ، ماشین کوروک زرد رنگش را سوار شد و پا گذاشت روی گاز ، به فرار ، به انتهای جاده ای که معلوم نبود تهش دره بود یا که سراب ، موهای چرب بلندش توی هوا پرواز میکردند و شلاق میزدند صورتش را . صدای دکتر مدام در گوشش چرخ میزد ، بلند و کم شنیده میشد : ”  این سرماخوردگی ها و سوزش چشم و اینا همه مال سرب بنزینه ، همه تا ده سال دیگه از سرطان خون میمیرن .” سرش را جلو آورده بود و گفته بود :” ما توی کنگره همه به هم گفتیم که سونامی سرطان خون ، آره اسمش رو این گذاشتیم . ” دکتر خندید . . . میس شانزه لیزه توی جاده ای که یک سویش دریا بود و سوی دیگرش جنگل، با ماشین کروکی که نمیدانست از کجا مال او شده ، گاز میداد ، ته دلش ضعف میرفت . ماشین را برد توی خاکی کنار جنگل ، فکر کرد باید جریان این سرطان سونامی خون را به همه اطلاع رسانی کند . همین طور که نمیشود خوش خوشان تا یک  هفته راه رفت . سیگارش را از توی دامنش درآورد و با فندکی که به کفشش وصل بود روشن کرد . در دوردست از برجی ، که میدانست یک زمانی در آنجا تئاتر اجرا میکنند دود بلند میشد . خبر رسیده بود که ذره ذره ، نمه نمه دارند هنر را پاک میکنند و مکان هایش را از بین میبرند ، اثراتش را هم ، کتابخانه ها آتش گرفته بود و بوعلی سینا یی هم نبود که بردارد چهار تا چیز بدزدد . فقط میس بود ، میان شعله های شهوتناک آتش ، رقص پیچ آنها دور ستون ها ، که میدید عکس های باله و اپرا و تئاتر در حال سوختن است . میس مدارکی جمع کرده بود و همه را توی صندوق ماشینش گذاشته بود و حالا که یک هفته بیشتر وقت نداشت این همه کار و کتاب و نوشته را برای چه میخواست . چشم از جنگلی که فرشته و اجنه در آن تاب میخوردند برداشت و رو به ماشینش کرد ، ماشین در باطلاقی فرو میرفت ، همه ی نوشته های او در لجنی در حال غرق شدن بود . توی جاده ، بمب بود که میترکید ، یاد موشک باران افتاد ، خودش را روی زمین انداخت ، ” صدایی که هم اکنون میشنوید ….” تانک هایی که از کنار جاده میگذشتند مارش نظامی میزدند . همه تاواریش بودند . بعضی ها کلاه هایی آلمانی روی سر داشتند . میس شانزه لیزه صدای نفس هایش را میشنید . ریه از کار افتاده بود . دهنش خشک شده بود . به دریا نگاه کرد ، دوست داشت خزر باشد اما نه خزر بود و نه فارس ، سیاه بود ، کفش درآورد و زد به دریا ، گیاه های گوشت خوار مچ پایش را گرفتند . میس موهای سرش را دید که مسی رنگ است و نوکش به دریا میخورد . روی موجی که می آمد ، مردی بود که دوستش داشت ، موج مرد را قورت داد . دریا آروغ زد و از پس موج های درهم و بر همش جنازه ی دایره زنگی (م ا ه و ا ر ه ) بود که روی ساحل پخش میشد ، طرف دیگر ساحل ویالن سلهای شکسته . گیاه مچ پای میس را برید و میس شروع کرد به شنا کردن . خون فواره میزد بیرون . میس توی صدفی خودش را پنهان کرد . بیدار که شد ، سونامی سرطان خون که از لنت ترمز ها و لاستیک ها و وارداتی ها ساری بود باز هم جریان داشت . ماشینش را دید که وسط دریا معلق مانده . پاهایش را که نگاه کرد هنوز رگ و مویرگش مثل شلنگ های بی آب افتاده بودند بیرون . خودش را به زور کش و واکش داد و از دل صدف زد بیرون . دید مرواریدی شده در گردن دختری که منم . که امروز گردن بند مروارید بر گردن جلوی آینه خودم را آلاگارسون کرده و رهسپار آرایشگاه شدم تا موهای نازنینم را به دست آرایشگر بسپرم . توی اتوبوس ، هجوم جمعیت زنان باعث شده بود ، سر و صورت ها به پنجره اتوبوس بخورد . پارک وی نگه نمیداشت . باید پیاده میشدم . پیاده شدم . رفتم توی قسمت مردانه که صندلی های خالی فراوان داشت . رو به روی مردی که محاسنش و شکل صورتش نشان میداد کیست نشستم و ام.پی.تری را توی گوشم گذاشتم و به طرز هیستیریکی شروع به جویدن آدامس کردم ، تخ تخ گاهی دندان هایم به هم میخورد . کسی گفت برو قسمت زنونه . که بلند شدم و مانیفستی فی باب سرطان خون و از ماست که بر ماست سردادم و سر جایم نشستم . عده ای کف و هورا کشیدند و عده ای با اخم و تخم نگاهم کردند . یاد این افتادم که مهد کود ک ها را از هم جدا کرده اند . جنسیت ها را تفکیک کرده اند . یاد این افتادم که ورودی زن به دانشگاه ، به لحاظ تعداد ، کم شده ، زن ، ان شده ، یاد این افتادم که سالهاست حسرت دیدن یک ساز در تلویزیون برایم غم شده ، اینکه مهاجرت مد شده و با در ک و ن  ی زدن به هنرمندهامان آنها را را پرت کردیم به جایی که به ان تعلق نداشت . یاد کتابم افتادم که یک سال است حبس شده ، یاد تئاتری افتادم که برای یک عکس تعطیل شده . . . همه ی این ها حرصی بود که همچون دود اتول ، که وارداتی بود ، از بدنم میزد بیرون . به دست بچه ی چهار ، پنج ساله ای نگاه کردم که با حیرت من را نگاه میکرد و دست مادرش را گرفته بود . شک ندارم که مرا به خاطر خواهد آورد . یاد نمایشنامه ی (بهار و آدم برفی) افتادم . کسی میداند از چه حرف میزنم ؟

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۲۰ نظرات

  1. سلام. با توجه به محتوای خوبی که دارید، خوشحال میشم اگر با هم تبادل لینک داشته باشیم. لطفا سایت من رو ببینید و اگر مایل بودید توی سایتم برام پیغام بگذارید تا تبادل لینک کنیم. قبلا هم پیغام گذاشتم براتون ولی جوابی ندادین.

  2. سلام میس… تبریک و تبریک بابت گرفتن مجوز کتاب. به شدت منتظر و مشتاق خوندنشم. قبلی رو دوست داشتم ایشالله با این یکی بیشتر فاز بگیریم. پس بریم که بریم. بزن زنگو…

  3. میشه بگی چرا جواب تلفنت رو نمی دی…؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!
    نگران میشم خوب..
    ________________
    (سیگارش را از توی دامنش درآورد و با فندکی که به کفشش وصل بود روشن کرد )
    تصویر جالبی داشت این خط…

  4. سلام.نظر خصوصی من بازم پاک شد؟واسه بار دوم فرستادمش

  5. ميس اين حال بد سر خوب شدن نداره انگار … كاش فردا رو نبينم…

  6. سلام میس جان.
    این یادداشتت بی نهایت رو تا نوک انگشتهای دستم بهم نزدیک کرد. انگار تا بهش دست بزنم می رم توش.
    مرسی.
    اما یادداشت ایرانت رو بگم که خیلی دوست داشتم.
    قسمت نشد بیام تهران و ببینمت. اما یه روز میشه بالاخره. شایدم تو اومدی یه جایی از ایران که بشه همو ببینیم.
    دوستت دارم.

  7. خوشحالم خوشحالم خوشحالم برای مجوز کتابت.

  8. سلام میس لطفا کتابهایت رو معرفی کنگل

  9. میس همینکه میخوای از م-ا-ه-و-ر-ه بنویسی باید اینجوری بنویسی خودش نشون میده ح-ق-و-ق بشر رو ولی بی خیال شو میترسم آخر سر ف-ی-ل-ت-ر شی ها

  10. خب میس
    من با نتیجه گیریش خدایی موافقم که میشه گف به حقوق ملت(به خصوص زنان)در ایران بستگی داره
    اما میس یه سوال این داستان تخیلی کار تو بود؟
    تشبیه های فوق العاده بود البته نمیدونم بگم یا نگم توش آرایه ی تشخیص بود یا نه
    اما اگر کار شما بود باید بگم مث یه نویسنده مینویسید و با افزودن کمی علاقه و عشق به این استعداد و مهارت سازه را کامل کنی میتوانی سازه هایی بسازی که حتی بعد از سال ها بجا بمونه و همه لذت ببرن
    خب پس امیدوار باش
    من خودم خیلی به ادبیات علاقه دارم
    ولی میس خبری از شعر تو وبت نیناراحتچرا؟ناراحت
    شعرم ادبیاته دیگهگل

  11. چه فیتیله پیچی کرد ما رو این متن، دمتون گرم

  12. یادمان باشد برویم اجرا را ببینیم بفهمیم از چه حرف میزنید نادانسته از دنیا نرویم

  13. نستعلیق پسمیستی

    صلا کـــــــــــــــــــــــه چی ….

    حالم بهم میخوره …زن ۵۰ ساله رفته عمل کنه تا دم آخر بهش نگفتته بودن سرطان رحم داری حالا رفته و اومده بعد عمل بهش گفتن بایدشیمی درمانی کنی…زن به خواهر ش در مشهد زنگ میزند که میگن سرطانه …خواهر از ترسش و خرافات مزخرف تنش را ویشگون میکند نکند او بگیرد …

    ااااااااه اااااااااه ااااااااااااااااااااااه …
    چیه داره میگذره تو این گربه ی ایران !

    میس  شانزه لیزه جان ….
    کسی میاند از چه حرف میزند چون هر گوشه ی این جا باشد دچار یکی از این ها بوده ….

    من حاضرم به جای همه ی این آدم ها سونامی را نصیب من کنند و تنها ۱ روز ۱ روز همه خوب باشن و منطقی …
    تمام سلولام سونامی سرطان بگیره …

  14. نستعلیق پسمیستی

    سونمای سرطان خون !!!

    خوب همه ی نداشته های ملتمان را گفتید …از ریز و بزرگ را گفتید و
    خوب ! همینه …و داره روز به روز گ…………………….ه ! تر از دیروز میشه …

    ااااااه

    از بس همه ترسو شدیم …ملتی شدیم که به جای داد و فریاد هوارهای بلند میریم تو فیس بوک به طرز احمقانه صفجه میزنیم که بریم آب بازی به جای کار اساسی…بریم پفک خوری..همین ِ دیگه …
    و شب که به خونه هامون میاییم با خودمون دردامون را دور میکنیم …
    بی فکر میشیم ..بی منطق میشیم ..خودمون را میکشیم و …
    خیلی ناراضی ام از این ملت ! از خودم …از  هم سن هام ..از این سونامی ها ! از این ترس ها …از این دکتر ها …از این تفکیک ها …

  15. نستعلیق پسمیستی

    میسک ِ من …
    مجوز کتاب
    هااااااااااااااااااا؟
    این که خیلیه هوم خیلی ؟
    به قول مکث جان …تعظیم و دست و این ها و بوسه بر دستان ِ شما …

    ارام وو خوب باشی میسک ِ من

  16. سلام و خسته نباشی اگه میشه درباره اینجا بدون من هم بنویس.
    مرسی

  17. salut mon amie!ca va? Que est que tu faire? tu me souvien?