برگی از دفترخاطرات میس شانزه لیزه
لباس مادام مارگو را تنم کردم و با ماسکی که به صورتم زده بودم رفتم پیش آقای شاعر.سعی کردم صدایم را خش دار کنم و تاب و پیچ تنم را عوض کنم . آقای شاعر با من خیلی مهربان بود . کم کم داشت باورم میشد که به جز من زنان دیگری را هم دوست دارد . به او گفتم من دختر ثروتمندی هستم که به خاطر تو و به خاطر پیشرفت تو هر کاری میکنم .آقای شاعر نوازشم میکرد و دوست ترم داشت . کنار ساحل دریا بودیم . من همین طور که میدویدم بندهای لباسم که گره نخورده بود شل تر میشد .آقای شاعر با چوبی که در دست داشت روی ساحل به ژاپنی چیزی نوشت که قبلا ازش ندیده بودم .بطری سبزش را داد دستم و من پایم را روی سنگ بزرگی گذاشتم و بطری را تا ته سر کشیدم و سیگاری گیراندم . به او گفتم که دوستش دارم . آقای شاعر نزدیک آمد و گفت که من را دوست دارد و از من دعوت کرد تا با هم به مخفیگاهش برویم . من آن مخفی گاه را میشناختم . آقای شاعر میگفت هیچ زنی را دوست نداشته و من تنها کسی هستم که اغوایش کرده ام . توی دلم عصبانی بودم که پس همه ی حرف و حدیث هایی کخ به من میس شانزه لیزه زده بود دروغ بود ؟!آقای شاعر گفت حاضر است خودش را حراج کند . من چند سکه ای به رویش انداختم و دور اتاق چرخیدم و خندیدم و او ندید که من اشک میریزم . آقای شاعر دستانم را از پشت گره زد و قبل از اینکه ماسکم را بکند گفت :” میس شانزه لیزه ی حقه باز فکر کردی نشناختمت بازم بازی رو باختی ” خیلی خوشحال شدم . ماسکم را کند و گذاشت گریه کنم . بعد از اتاق رفت بیرون و تا اکروز که 8 ماه از دیدارم با او گذشته هیچ خبری ازش ندارم جز یک نامه که در آن نوشته :” من عاشقت بودم اما حالا که بهم شک داری دیگه منو نمیبینی ، حالا که منو امتحان میکنی دیگه دوستت ندارم . ” بعد از اینکه نامه اش به دستم رسید مقدار زیادی زاناکس و کلونازپام خوردم ولی تکان از تکان نخوردم و تا ابد بیدارم . مثل همیشه . حالا 8 ماه است که هر شب به دنبالش میگردم و دلم برایش تنگ شده اما او از این شهر رفته …حالا فهمیدم که نباید به عشقش شک میکردم . نباید امتحانش میکردم . تجربه به آدم یاد میدهد که چه کارهایی را نباید بکند . من قبلا این کار را کرده بودم اما اتنبه نشده بودم . حالا که به این نتیجه ی بزرگ رسیدم بزرگ ترین عشقم را از دست دادم .
****
نه کمال در میان است و نه اطمینان,وگرنه گفتاری در میان نبود.در آن کس که خود را بیان می کند چیزی اساسی کم است.نفی همزاد زبان است…آرمان ادبیات این است:هیچ نگوییم,حرف بزنیم تا چیزی نگفته باشیم."موریس بلانشو"
نه کمال در میان است و نه اطمینان,وگرنه گفتاری در میان نبود.در آن کس که خود را بیان می کند چیزی اساسی کم است.نفی همزاد زبان است…آرمان ادبیات این است:هیچ نگوییم,حرف بزنیم تا چیزی نگفته باشیم."موریس بلانشو"
میس جان عزیز و پر کارم سلام
عزیز من سیگار رو مثلا ترک کردم این صحنه ها که تعریف می کنی و تصویر میشن تو ذهنم فقط دلم سیگار میخواد ولی چه کنم که لذت قدیمی رو زنده نمی کنه و واقعا زهرمار شده.
گهی آدم یک اشتباه می کنه و نتیجه اشتباهش خیلی بدجور حالشو می گیره ولی بیشتر وقتا نمی فهمیم همه اش داریم یک اشتباه رو تکرار می کنیم تو موقعیت های مختلف با آدم های متفاوت
سلامت باشی
یاد یه شعر افتادم یا یکی از ترانه های مک کنیت نمی دونم. شاید هم تجربه ی شخصی بود و یادم نمیاد.
سلام……
۱- عجب فیلمی بلشه "جرم" استاد کیمیایی. پشت صحنش و دیدن بازی بازیگران مخصوصا بازی حیرت انگیز داریوش ارجمند -که بدون شک بهترین بازی زندگیشه- شدیدا موید همین نکتست که جرم ایشالله شاه کاره……
۲- دلم گرفت این ۲ تا پست آخر -گاو تجربه- رو خوندم
بدجوری فضاشون تلخ و غم آگینِ . دلم بدجوری گرفت و غم توش غلمبه شد. من عاشق فضای همون "مدرسه رازی" هستم. شاه کار بود. شاه کار. قسمت آخر اون نوشته رو این روزها برا همه رفقام میفرستم و لینک این وب رو میدم بهشون:
"مدرسه رازی از تک تک آجرهاش خاطره دارم . . . . گذشته پاک نمیشه فراموش نمیشه عین مدرسه رازی سر جاشه . گذشته خیلی حرف داره واسه گفتن چون گذشته . گذشته مثل رنگین کمونه . پر از صدای بارونه . پر از کارتون و بلوغ و عشق جونی و سبز شدن سیبیل و ایناست . گذشته هست . هر کی دوست نداره ولش کنه اما گذشته هست"
یا علی مدد
نه مساله ای نیست.خودت رو ناراحت نکن.(گل)
این دفعه حق با شاعره
میس عزیز
مدت هاست نوشته هاتو میخونم. و مدت هاست میخوام اینجا بنویسم ولی فرصت نمیشه. اصولا اهل وبلاگ خوندن نیستم و فرصتش رو هم ندارم ولی نمیدونم چی تو نوشته های میس شانزلیزه هست که منو به سمت خودش میکشونه و تنها وبلاگیه که میخونم. تو این مدت حال خوشی نداشتم و ندارم. یه روز خوب یه روز بد و یه روز افتضاح. عجیبه و عجیبه که نوشته هات با روح و حال و هوای من سازگاری عجیبی داره. دوسشون دارم.
نظراتت در مورد تاتر روهم بسیار میپسندم. به توصیه میس شانزلیزه "پری خوانی عشق و سنگ" رو دیدم و لذتی بردم فرااااوان. مرسی.
بنویس و همیشه بنویس
موفق باشی و سبز.
خوبی؟
اینی که گفتی یاد این افتادم که گاهی با محبت هایی که کردم چه بلایی سر بعضی ها که نیاوردم.ناراحت شدم.
آزادفکر باشی(گل)
آخی میس گناه داره حالا نمیشه این دفعه شاعر ببخشدش
چرا اون شاعر بدجنس فکر نمیکنه به چه علت میس به همچین روزی افتاده مجبور شده گولش بزنه؟!!!!!!!!!!!!!!
میس عزیزم غصه نخور بر میگرده
از بختیاری ماست شاید
که آنچه می خواهیم
یا به دست نمی آید
یا از دست می گریزد
****************
خالیم رفیق
از همه چیز
از همه ی انگیزه ها
رو به سوی جایی دارم می رم که تهش آزادی و روشنیه
ولی این روشنی شاید به دید خیلیا تاریکی بیاد.
فقط چند تا کار کوچیک به این دنیایی که اندازه ی من نیست وصلم کرده.
دیروز یهو به فکرم رسید که اگه این کارای کوچیک تموم بشن یا مثل بقیه واسم بی انگیزه بشن….
….
…
من گاهی به این میس های مشکوک حق می دهم…
عالیییییییییییییییییی بود.
عزیزم همین تجربه هاست که ادمو تصیحیح و تنبیه میکنند. یابقولی باعث بلوغ ادما میشند. مگه نه؟
میس جان چرا دیگه از فیلمایی که دیده ای نمی نویسی
آخریش ناین بود ها، صد سال پیش نوشته بودی.
خمار فیلم خوبیم، بنویس.
ميس شانزه ليزه عزيز ، وقتي كه شك مي كند خودش را مي آزمايد و نه او را و او اين آزمون را جا ماندن در باورش به خود مي پندارد . پس به او حق ده .
شاد زي
جستن
یافتن
و آنگاه برگزیدن
و از خویشتن خویش بارویی پی افکندن …
سلام بانو
نیک می دانم شعر بالا برایتان آشناست .
اثر شما ترجمانی شد برای یاد آوری چند باره ی آن .
قلمت روان و تو نیز پاینده .
راستی
لطفا این سه عبارت را تصحیح کنید .(حدیث هایی کخ ، تا اکروز که ، اما اتنبه نشده )
معذرت می خوام .
همچنان ارادتمند : ناجور
چه خاطره جالبی بود … ممنون …
ببین عزیزم همیشه که نمیشه میس تو چشم و چال مردم سیگار فرو کنه…اما غصه نخور شاعر ها اونقدر فراموشکار هستند که باز برگردند…
این شاعرها را باید حلق آویز کرد … حتی اگر تمام یک عشق باشند …
آخر از بس که حساسند … و این "خوب" نیست !