گاو

شوهر من مرد سلاخی بود که همیشه قبل از دیدن من ، پشت کشتارگاه دست و رویش را میشست و ادکلونی که زن بدکاره ای به او هدیه داده بود به خود میزد و به خانه مان می آمد . من همیشه منتظرش بودم و دستهایم همیشه رنگ حنا به خود داشت ،‌همین طور کف پاهایم و رنگ موهایم . شوهر من وقتی به خانه می آمد با آن قد و قامتش ، با آن قیافه ی دلنشین زمختش و ته ریش هایی که پوست صورتم را میخراشید ، با آن بوی ادکلونش من را اغوا میکرد . من هر شب قبل از آمدن شوهرم لباس عروس میپوشیدم و منتظر هدیه ای میشدم که همیشه قرار بود برایم بخرد . هدیه ای که برایم میخردی صندوقچه های زربرفی بود که میگفت درشان را باز نکن . میگفتم چشم . میگفت بگذارشان توی گنجه . میگفتم :” چشم …اما پس کی بازشان کنم ؟ ” میگفت هر وقت که منتظرم شدی و دیدی نیامدم همه شان را باز کن تا دلتنگم نشوی . شوهر سلاخم لباس عروسم را دوست داشت . همیشه به او میگفتم :” چرا بوی خون میدهی؟” میگفت :” تو را که میبینم خونم بد جوری به جوش میاید . ” من کمی خل وضع بودم . گاهی پا برهنه توی ایستگاه قطار راه میرفتم . منتظرش میشدم . یه قل دو قل بازی میکردم و وقتی بچه های راه آهن کک مک هایم را مسخره میکردند من هم با آن ها میخندیدم . هر وقت شوهرم می آمد همه ی بچه ها فرار میکردند . یک روز نامه ای در خانه مان رسید . نامه ی برادر شوهرم بود که مرا دوست داشت و میخواست پنهانی به دیدنم بیاید . لباس عروسم را در آوردم و چادر سر کردم و رفتم توی کوچه خیابان ها پرسان پرسان دنبال مردی که شوهرم بود .آدرس کشتارگاه را دادند . شوهرم را با چکمه و دستکش و روپوشی دیدم که سر گاوی را میبرید و خون روی صورتش فواره زده بود . ترسیدم . پشت کشتارگاه روی نیمکتی نشستم و به تاب بازی دختر کوری چشم دوختم که شاید خودم بودم .خودم ،‌وقتی که ۵ سالم بود . هوا که غروب شد . تاکسی دربست گرفتم و رفتم منزل . شوهرم زودتر از من رسیده بود . دم در منتظرم بود . در کیفم را باز کردم تا نامه ی برادرش را بهش بدهم که گفت :” چرا لباس عروس تنت نیست مادر فولادزره ، چپول زشت ، کچل ! ” گفتم :” به نگفته بودی که کجا کارررر…” چاقویش را در آورد . چاقو که نه قمه . گفتم :” برادرت…” گفت :” فکر میکردم که تو زن نجیبی هستی . این قمه رو میبینی با این سر گاو رو میبرم چه برسه به سر تو .” بعد گلوی من را گرفت و سرم را برید . نامه ی برادرش را نخوانده پاره کرد و من را انداخت لای آشغال های کشتارگاه . دو سال بعد من در جسم زن دیگری که زنش بود حلول کردم ، رفتم سراغ گنچه ، صندوقچه ها را باز کردم ،‌تویشان هیچ چیز نبود . من گول خورده بودم . شوهرم که مرد سلاخی بود میگفت که صبح ها در گروه ارکستر سمفونیک هورن میزند و عصرها توی تئاتر شهر تمرین پیس فرانسوی میکند و دم غروب را توی کافی شاپ ها بحث فرههنگی میکند و وقتی که به من سر زد و لباس عروسم را چید میرود روزنامه ی زیر زمینی حروف چینی میکند . شوهرم مرد سلاخی بود که همیشه زن هایش را میکشت و به ان ها صندوقچه های زربرف تو خالی هدیه میداد . شوهرم خیلی خوب حرف میزد . دو سال بعد که من را کشت در جسم گاوی حلول کردم و هنگامی که میخواست سرم را ببرد چشمهایش را از حدقه کندم و استقامتش را که از کف داد گردنش را با دندان تلق خورد کردم . لاشه اش را که توی قبرستان دفن کردند میرفتم رویش و پهن میریختم . شوهرم مرد خوبی بود . فرداش مرد دیگری که شوهر تو بود آمد تا گردنم را ببرد . گردنم را برید . پوستم را کند و تکه تکه ام کرد و تو امشب در قورمه سبزی ات یا در قیمه ات یا فردا در کبابت یا در ساندیچت گوشت مرا خواهی خورد .

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

32 نظرات

  1. خیلی با-حال و قشنگ هست قلمت!

  2. دوست داشتم

    چند روزیه باز به چالش کشیده شدم …

  3. سلام بانو
    البته شاید در وبلاگ آقای اسلامی دیده باشید اطلاعیه ی کلاس های تحلیل فیلم رو که در موسسه ی منظومه ی خرد از هفته ی اول تیر ماه برگزار می شه .
    من به اونجا رفتم .
    من در اون دوره ثبت نام کردم .
    موقعیت ارزشمندی ست بانو .
    جهت اطلاع فقط .
    امروز شمارو لینک کردم .
    این هم جهت اطلاع فقط .

    کما فی سابق ارادتمند : ناجور

  4. میس کامنت آخر بنده گم و گور شد؟!
    گفته بودم که:
    به نظر بنده تعریف و تمجید الکی از کسی جز خیانت به اون شخص نیست.نمیگم که این نوشته بد بود،نه.آنچنان خوب هم نبود.اگر که من نوشته ات رو میخونم و نقد میکنم و نمیتونم نمجید الکی کنم از این ناشی میشه که برات احترام قائلم.خودت میدونی.
    *یه ذره نظر رو تغییر دادم.

  5. تااندازه ای تلخ وبی اندازه واقعی.من ازآدمای گاو بدم میادازاونهایی که آدماراگاو بار می آرند بیشتر,گاوبودن یعنی دوشیده شدن ,خورده شدن وقتی گاوی سرنوشتت همینه بازم میگم داستان تو واقعیه
    من ازاین گاوها زیاد میشناسم ازاین سلاخ ها بیشتر
    گاو نباشیممتفکر

  6. میس جان سلام!
    این نوشته رو دوست داشتم! مخصوصاً این شیفتهای آشفته شخصیتها رو! به نظر من هم این نوشته با نوشته های نوع میس متفاوته! شاید یه پله بالاتر! با لذت تا آخرش رو خوندم! امیدوارم باز هم از این نوع نوشته ها بذاری!

  7. باز که دست به چاقو شدی! 🙂
    فضای فانتزی تیم برتونی داشت، جذاب بود و تا آخر نگهم داشت با پوریا موافقم حتمن سویینی تاد رو ببین.
    سلام میس جان، خوبی جانم؟ من دیشب مثه پارسال تا صبح نخوابیدم!
    گلگل

  8. سلام
    بسیار عالی بود روحیه خشن ندارم اما بسیار با این نوشته صفا کردم جوری بود که تا انتها اصلا از داستان و فضاش دور نشدم .
    از طرفی هم یاد فیلم sweeney todd تیم برتون افتادم .
    بازم ممنون .

  9. خیلی با-حال و قشنگ هست قلمت!

  10. دوست داشتم

    چند روزیه باز به چالش کشیده شدم …

  11. سلام بانو
    البته شاید در وبلاگ آقای اسلامی دیده باشید اطلاعیه ی کلاس های تحلیل فیلم رو که در موسسه ی منظومه ی خرد از هفته ی اول تیر ماه برگزار می شه .
    من به اونجا رفتم .
    من در اون دوره ثبت نام کردم .
    موقعیت ارزشمندی ست بانو .
    جهت اطلاع فقط .
    امروز شمارو لینک کردم .
    این هم جهت اطلاع فقط .

    کما فی سابق ارادتمند : ناجور

  12. میس کامنت آخر بنده گم و گور شد؟!
    گفته بودم که:
    به نظر بنده تعریف و تمجید الکی از کسی جز خیانت به اون شخص نیست.نمیگم که این نوشته بد بود،نه.آنچنان خوب هم نبود.اگر که من نوشته ات رو میخونم و نقد میکنم و نمیتونم نمجید الکی کنم از این ناشی میشه که برات احترام قائلم.خودت میدونی.
    *یه ذره نظر رو تغییر دادم.

  13. تااندازه ای تلخ وبی اندازه واقعی.من ازآدمای گاو بدم میادازاونهایی که آدماراگاو بار می آرند بیشتر,گاوبودن یعنی دوشیده شدن ,خورده شدن وقتی گاوی سرنوشتت همینه بازم میگم داستان تو واقعیه
    من ازاین گاوها زیاد میشناسم ازاین سلاخ ها بیشتر
    گاو نباشیممتفکر

  14. میس جان سلام!
    این نوشته رو دوست داشتم! مخصوصاً این شیفتهای آشفته شخصیتها رو! به نظر من هم این نوشته با نوشته های نوع میس متفاوته! شاید یه پله بالاتر! با لذت تا آخرش رو خوندم! امیدوارم باز هم از این نوع نوشته ها بذاری!

  15. باز که دست به چاقو شدی! 🙂
    فضای فانتزی تیم برتونی داشت، جذاب بود و تا آخر نگهم داشت با پوریا موافقم حتمن سویینی تاد رو ببین.
    سلام میس جان، خوبی جانم؟ من دیشب مثه پارسال تا صبح نخوابیدم!
    گلگل

  16. راستی بانو فراموش کردم بهتون بگم:
    این جمله ی آخر داستان شماست. لطفا تصحیحش کنید .
    ( کبابت یا در ساندیچت گوشت مرا خواهی خورد .)
    معذرت می خوام

    ارادتمند : ناجور

  17. سلام بانو
    لازم می دونم این رو توضیح بدم که اگر فقط برای کامنت گذاشتن و تبلیغ وبلاگم بود هیچ وقت مطالبتون رو دقیق نمی خوندم ( یا باز هم به قول خودتون بانو : شخم تون نمی زدم) و یه کامنت می نوشتم و برای همه ی وبلاگ ها send to all می کردم .
    عرض کردم :
    من از خواننده های قدیمی وبلاگ شما نبودم و از دوتا مطلبتون در مورد فیلم head on  و نمایش شبی که راشل … باهاتون آشنایی به هم رسوندم تا الان که بازدید وبلاگتون جزئی از برنامه ی روزانه ام شده .
    به قول مولانا برای من دانه بیش از پیمانه مد نظره .
    ضمنا نا گفته نمونه که البته افتخاری عظیم برای منه که لینک شما باشم.

    ما کاشفان کوچه های بن بستیم
    حرف های خسته ای داریم
    خدایا
    این بار پیامبرانی بفرست
    که تنها گوش کنند .

    کماکان ارادتمند : ناجور

  18. شاید اینطور باشه ولی به نظر من تعریف الکی خیانته.منظورم این نیست که این نوشته ی بدیه،نه.در کل میگم.
    زنده باشی

  19. سلام
    بسیار عالی بود روحیه خشن ندارم اما بسیار با این نوشته صفا کردم جوری بود که تا انتها اصلا از داستان و فضاش دور نشدم .
    از طرفی هم یاد فیلم sweeney todd تیم برتون افتادم .
    بازم ممنون .

  20. سلام,مو به مو خواندم و نظر خودم رو به عرض میرسونم:
    داستان در فضایی متفاوت از داستان های میس اتفاق میافته و مقداری برای من نا مانوس است.در بعضی از قسمت ها از داستان فاصله میگرفتم به طور مثال:
    "نامه ی برادر من را خواند و من را انداخت لای آشغالهای کشتارگاه":فکر میکنم اگر طریقه ی جابه جایی جنازه رو توضیح میداد دلنشین تر میبود.
    یا وقتی که زن با تاکسی از کشتارگاه برمیگردد چه لزومی به توضیح فضای راه آهن دارد که استفاده ی دیگری در متن ندارد؟!جایی که حتی مرد از آن عبور هم میکند.
    از قسمتی که دختر کور رو توضیح میداد مشعوف شدم ,خیلی عالی بود.
    در کل سطح این نوشته را در رده های بعدی داستان های قبلی قرار میدم.
    مرسی از ارسال(گل)

  21. آنقدر نوشته ات صادق آنه (ازقصد جدا نوشتم)بودکه از صبح که خوندمش تومخمه ،دیدیم تا برات ننویسم خوابم نمی بره.
    وه چه زیباست زن عاشق شده بر مرد سلاخی وچه زیباتر وقتی که لباس عروس از تن بدر کرد تا شویش را بیابد در بازار، مانند زنی که مردش را گم کرده.دیگر آن تصویر که قصاب صورتک به چهره دارد ولی باز هم قصاب است.وچه زیباتر تصویر عشق برادر قصاب که نامه می نویسد
    به زن قصاب.
    دیگر اینکه میس عزیز شما گیاهخوارید؟
    اگر اراجیف بافتم نصفه شبی ببخشید.
    زیاده قربانت.

  22. بازهم خوندمش…. حالا خداروشکر خوندن وبلاگ کنتر نمی اندازه وگرنه خدا می دونست قبض چقدر برام میاومد…. با نظر بنی هم وافقم

  23. نیشخند واسه همین گفتم "در هیبت نویسنده ای درآمده"!!!!
    زبانماچ

  24. کتابی از "محمد رضا کاتب " به اسم " وقت تقصیر". کمیابه اگه نایاب نشده باشه اما فضاش درست شبیه همین داستان توست. زمانی که اون کتاب رو می خوندم تاریکترین دوران زندگیم بود

  25. آنقدر نوشته ات صادق آنه (ازقصد جدا نوشتم)بودکه از صبح که خوندمش تومخمه ،دیدیم تا برات ننویسم خوابم نمی بره.
    وه چه زیباست زن عاشق شده بر مرد سلاخی وچه زیباتر وقتی که لباس عروس از تن بدر کرد تا شویش را بیابد در بازار، مانند زنی که مردش را گم کرده.دیگر آن تصویر که قصاب صورتک به چهره دارد ولی باز هم قصاب است.وچه زیباتر تصویر عشق برادر قصاب که نامه می نویسد
    به زن قصاب.
    دیگر اینکه میس عزیز شما گیاهخوارید؟
    اگر اراجیف بافتم نصفه شبی ببخشید.
    زیاده قربانت.

  26. بازهم خوندمش…. حالا خداروشکر خوندن وبلاگ کنتر نمی اندازه وگرنه خدا می دونست قبض چقدر برام میاومد…. با نظر بنی هم وافقم

  27. شاید هم چهار باره!!@

  28. چون از این پستت خیلی خوشم اومد سه باره کامنت می گذارم

  29. مگه عوض عوضه…. من واسه دل خودم میام اینجا….. بعضی از مطالبتو خیلی دوستت دارم…..

  30. نیشخند واسه همین گفتم "در هیبت نویسنده ای درآمده"!!!!
    زبانماچ

  31. ای وای ! همین .
    نه . همین نه . چیزی خیلی بیشتر از همین . چیزی که …
    ای وای !

    زن خل وضع را که در زندگی اخیرش به هیبت نویسنده ای در آمده ، عجیب دوست دارم … لبخند

  32. کتابی از "محمد رضا کاتب " به اسم " وقت تقصیر". کمیابه اگه نایاب نشده باشه اما فضاش درست شبیه همین داستان توست. زمانی که اون کتاب رو می خوندم تاریکترین دوران زندگیم بود