میس شانزه لیزه در کوی بی شماره

میس‌شانزه‌لیزه در کوی بی شماره

مثل همیشه شب از نیمه گذشته بود که میس‌شانزه‌لیزه نخوابیده بیدار شد و سراسیمه دست کرد زیر بالشش تا ببیند ساطور سرِ جایش هست یا که نه ! دست زدن بر تیزی ساطور ، چراغ امید را در دل میس روشن کرد . خوابش پرید و خمیازه در کِش آمدی ناتمام چسبید به سقفِ چوبی اتاقِ زیرِ شیروانی . میس ، در خواب و بیداری پا برهنه از تخت خواب بلند شد و رفت سمتِ میزِ چوبی گردش و حباب فانوس را برداشت و کبریت کشید به فتیله ی چراغ . نور حباب را پر کرد و بیرون ریخت .

در کوچه باران بود و باد و طوفان و تگرگ . چکه ها ی آب دانه از ناودان ، مثل صدای ثانیه ی همیشه زنده ی ساعت جاری بود . میس شانزه لیزه ساطور را از زیر بالش بیرون کشید و نزدیک بینی اش آورد . بو کشید و لبخندی به صورتش نشت کرد . دندان هایش بیرون زد و خنده ای از گلوگاهش اتاق را زنده کرد . برق ساطور چشمانش را روشن کرده بود .

هنوز فکرش پیش چند نفری بود که توی انبارِ پایین آپارتمان ، طناب پیچ شده حبس بودند . روا نبود این جزا با تاخیر همراه شود . باید دل به کار می داد تا قبل از طلوع آفتاب این دشمنانِ همیشه زنده را سلاخی کند تا خیالش راحت شود . پوست بکندشان . نباید چشم به راهِ معجزه بود … که زمان ، بله زمان ، تَنَت را به خاک سیاه می کشاند و گاهی سپردن سَم به زمان و نشستن چشم به راه معجزه شبیه انتظار آواز است از مجسمه ی ابوالهول . پس این دو دست آویزان روی این تنه ی آدمی به چه درد می خورد ؟ که تنها کاسه شود و اشک هایش را تویش پر کند ؟ یا نه دست به کار شود به امر مقدس ذبح .

پس چوب در شومینه انداخت و به آشپزخانه رفت تا قهوه ای دم کند و حاضر و هوشیار شود . هرچند باران ببارد و طوفان بتوفد و باد بدمد و ابرها از زایشِ آب رویشان کم نشود و کوچه پر از سیل باقی بماند باز باید مثل یک جراح زبردست هرچه زخم در زندگی ست ببرد بیندازد توی زباله دانی تا بویش دفترخاطرات را بر نداشته است .

رب‌دو‌شامبر مخمل آبی‌اش را پوشید و فنجان قهوه به دست روی صندلی لهستانی نشست و منتظر شد تا افکارش بتراود و دستور دهد .

آن پایین ترین پایین ، بعد از خَمِ پله های منعطف در زیر ترین زیرزمین ، چند نفر را دستگیر کرده بود البته همدستش جناب آقای شرلوک هولمز بود ، مردی که همیشه می‌داند . البته لازم به ذکر است که هولمز گفته بود این اولین و آخرین بار است که برای میس همچین خطری می کند و پا روی خط قرمزهایش می گذارد .

به لطف و جهد هولمز ، آن چند نفر که میس شانزه لیزه دستور داده بود پیدا شدند و کَت بسته و توی گونی پرت شدند توی گودال زیرترین زیرزمین .

آن‌ها لایق قصابی بودند . لایق تراشیدن پوست و تکه کردن استخوان . لایق جدا کردن سیاه رگ از سرخ رگ و چلاندن قلب از تن .

وقتی هولمز آن ها را دستگیر کرد و به کاردارش گفت تا بفرستدشان پیش میس ، یک نامه هم برای میس نوشته بود بدین سان با همان قلمِ سیاه همیشگی که :

ای نگهبانِ شفق به فلق

همان طور که خواسته بودی ، بی هیچ پرسشی این مردان و زنان را از پشت میزهای روشنفکری‌شان از توی کافه ها بیرون کشیدیم و توی گونی شان انداختیم و با کهنه ترین کالسکه ی جزیره برایت فرستادیم . کَت بسته و سَربسته و چشم بند بر چشم و دهان بند بر دهان .

ای بانو ! در هر مصافی یارت بوده‌م . این دستورات از قاعده و اصول ِ من خارج است . گفتی بر تو حیلت کرده اند و خنجر به پشتت زده اند . به تو گفته بودم که هر وقت هوای این حسودان به مشامت خورد و سایه شان به تو نزدیک شد به ما نامه بده ، زنگی بزن ، تلگرافی بفرست تا خودمان رتق و فتقش کنیم نه اینکه خودت هر کاری دوست داری کنی ! یا فرمان بدهی . ای یاغی حرف گوش نکن ! ای طاغی معصوم ، ای مجهول ترین ، هرکاری دوست داری بکن اما من در چال کردن این دشمنان همدست تو نخواهم بود . تا نگویی با تو چه کرده اند ، ضمنا تا دل به اعتمادم نسبت به خودت نسپرده ای این دوستی عجالتا تمام شده است . این از من .

گفتی که قصد داری شه شقه شان کنی و توی جزیره دفنشان نمایی ، همدستت شده ام و دستم به کتک آلوده است . . . کسی بو ببرد تو را و خودم را آتش می زنم . عصبانی ام من . رگ هایم ورم کرده است . چشمانم دارد از حدقه در میاید . این اشتباه آخر و اولم خواهد بود .

یا زنگی بزن ، اعتراف کن . یا کلا من را فراموش کن .

هولمز

میس‌شانزه لیزه لباس مشکی ژپون دارش را پوشید و ساطور را در کمرگاهش پنهان کرد . سیگاری روشن نمود و از پنجره اوضاع خیابان را بررسی کرد . خبری نبود . سوت و کور بود . باران میبارید و باد بند آمده بود . دلش خون بود و کاسه ی چشمانش خون . روی زمین خون بود و خمیازه ی خیمه زده روی شیب اریب چوبی خانه میپاییدش . فکر کرد قبل از کشتن آن زنان و مردان به شیوه ی اِما تورمن در کیل بیل ، باید پیش هولمز برود . باید به او بگوید که چقدر مشتاق تکه تکه کردن آن زن ها و مردهاست . چقدر دوست دارد صدای خورد شدن استخوان هایشان را بشنود . . . باید برای هولمز توضیح دهد آن ها چه گناهی کرده اند . پس سیگارش را خاموش کرد و چکمه پوشید . نقاب را از صندوقچه به در آورد و روی صورتش گذاشت . از اتاق زیر شیروانی اش بیرون زد . چترش را باز کرد و بوق کوچکش را از بندِ لباسش به دهانش برد و همان طور که پیچ میزد خَم پله ها را در بوق باد انداخت و منتظر آمدن مرد کالسکه چی شد .

به پایین‌جا نرسیده کالسکه آمد ، سقف چرمش خیس باران بود چرخ ها دو گردونه ی بزرگِ محکم برای رفتن به فضا ! دو اسبِ راه ، سرحال و تازه نفس منتظر میس شانزه لیزه بودند . کالسکه چی کلاه سیلندر دارش را برداشته بود از سر و درِ اتاقک کالسکه را باز کرده ، منتظر ورود میس شانزه لیزه بود . میس دست مرد کالسکه چی را گرفت و در گوشش نجوا کنان گفت : “تاکمند تو به اسب محتاج است ، محال است از من عاشقیت ببینی . ” کالسکه چی که دهانش بوی عرق استوخودوس می‌داد و صدایش گرمای آتشفشان را داشت گفت :” هرچقدر خرابِ تو باشم ، با شلاق و کمند به مراد تو و خودم نخواهم تاخت . . . عزیزم ، ای میس ، تو دیوانه ای !” و محکم در را کوبید .

میس‌شانزه لیزه توی اتاق کالسکه جا گرفت و به پشتی های ساتن قرمز تکیه داد . از بغلش یک بغلی در آورد و نوشیدنی خورد و لبش را تر کرد . مه بود بیرون . دوست داشت سر دماغش را بالا نگه دارد تا اشکش نریزد . باید به هولمز می گفت آن ها آن دشمنان دوست نما چه کرده اند که مستحق گروگان گیری هستند . نرسیده به خانه ی هولمز چترش را به کف کالسکه کوبید . کالسکه چی از شلاق زدن اسب ها دست کشید و پایین آمد . در را باز کرد و میس بی اینکه نظری به مرد کالسکه چی بیندازد سرش را پایین انداخت و رفت .

تنها خانه ای که در کوچه چراغش سوسو می زد، خانه هولمز بود . زنگِ در را زد و در باز شد و با کمال تعجب دکتر واتسن در را باز کرد و گفت :” قرار بود زود تر بیای میس .”

میس :” قرار ی نبود واتسن !”

دکتر :” اوه ! چرا عزیزم . . . بیا تو . . . تو تب داری . . . “

میس :” تب من رو از روی دستکشم فهمیدی ؟”

دکتر :” نه از هاله ی اطرافت . . . ما دیگه از این علم های کهن بی مصرف که با دماسنج و اعداد و فرمول کار دارند دست کشیده ایم میس ما زده ا یم توی کار انرژی درمانی . . . “

پله ها را بالا رفتند . هولمز رو به پنجره ایستاده بود و پشتش به آن ها بود . یک دستش را از پشت به ستون فقراتش تکیه داده بود و با دست دیگرش داشت علف می کشید . میشد فهمید که خشمگین است . میس وقتی دید که جواب سلامی نمیشنود و هولمز محلش نمیگذارد چترش را زمین کوبید ، نقابش را کند و با فریاد گفت :” هی هولمز . . . وانمود نکن من نگهبان فلق به شفقم ؛ این تویی که نگهبانِ قشر خاکستری اذهان خواب نرفته ای . . . تو دنبال اسرای . . . تو تا فیها خالدونت فضولی . . . متکبری ، خود پسندی ، از تو متنفرم . از دست خطتت بیزارم . از جمله هایی که ردیف کرده بودی . . . . خدایا من یک قهوه میخوام !”

واتسن سریع به آشپزخانه رفت .هولمز روی برگرداند و میس را دید که سرپا می لرزد و با نگاهش می خواهد او را قورت بدهد .

گفت :” گوش کن خانم . . . ما به همه ی آن ها گفتیم که ساطور تو یک ساطور نمایشی است و ما توی زیر ترین زیرزمین خانه ی تو چند نگهبان گذاشته ایم تا تو دست به جنون نزنی دیوانه . تا به من نگویی داستان از چه قرار است از این جا راه فرار نداری . باید به من بگویی آن ها با تو چه کرده اند . . . راه این نیست که تو پیشه کرده ای ! ! ! دوست ندارم پشت میله های زندان دستان ظریفت را ببینم که به سردی میله ها چسبیده اند و از من تقاضای شکاندن اسارت می کنند . دوست ندارم اشک هایت را ببینم . خماری ؟ بیدار باش . . . بیدار شو . “

میس تا به خودش آمد . با دستبند به صندلی وصل شده بود . شروع به گریه کرد و سپس گفت :

در قعر این شهر چند فقره دوست داشتم ، زمان گذشت و فهمیدم همه شان دوست نما هستند . خواب از من ربوده اند و هر روز بلوکی سیمانی به اطراف اتاق و راه پله هایم اضافه می کنند تا از در بیرون نیایم . آن ها با دوربین هایشان خانه ام را میپایند و هر کاری می کنم روی پشت بام خانه شان انجام میدهند . آن ها با لبخند به من می گویند ما در یک سنگر هستیم ولی من در هیچ سنگری آن ها را نمیبینم . آن ها هر بار که با من حرف میزنند تکه ای از تنم را می کنند و خنجری به یادگار می گذارند . لباسهایم را از گنجه می دزدند چون میدانند که من زیاد می خوابم و خانه ام نگهبان ندارد . آن ها با لباس من نمایش اجرا می کنند و به آن شب هایی که من در باله می رقصم به تماشای من نمیایند . چرا نگهبان هایت را برای من نگذاشتی هولمز . . . تو گناه کاری و تو دشمن من هستی که وقتی در هپروت بوده م ساطورم را با یک ساطور دیگر جعل کردی . من مثل خشت خامِ آب دیده وا رفتم . از تو متنفرم . از مرد کالسکه چی متنفرم و از همه ی آن ها که بی اینکه در مهمانی هایشان دعوتم کنند مست و ملنگند و نوشته های من را با صدای خودشان و با نام خودشان می خوانند بی زارم . . . آن ها دزد متن های من هستند . تنها دوست من جغدی ست که خبر می برد و خبر میاورد . تو حتی از یک جغد کم تری . آن که دزد است پیش شحنه می برند و این جا جزیره ی من است و هر طور بخواهم انتقام می گیرم . . . چطور شده که پاخور اتاق زیر شیروانی من انقدر کم و محافل ادبای جعلی انقدر پر شور است؟ و تو که دوست منی در مجلس آن پفیوزانی ! تف به تو . . . دزدی فقط دزدیدن مال نیست . روحم را کش رفته اند . تو کجا بودی ؟ آن شب که توی باله در نقش قو بودم صندلی تو خالی بود و نگاه من خشکید . . . از تو بی زارم . میخواهم آن ها را تکه تکه کنم .

هولمز به میس خیره شد و گفت :” باید رو به دیوار باستی و بگویی فکر کردن به این قتل گناهی بوده که از ذهنت رد شده تا با تو بگویم . “

میس گفت :” دستانم را باز کن . من باید بروم . من به هیچ چیز اعتراف نمیکنم . ساطورم را پس بده . این همان کاری ست که برخی کشورها انجام میدهند . . . حتی به غلط و حتی با فرزندشان . “

دکتر واتسن دست بند میس را از صندلی باز کرد و میس بلند شد . لباس مشکی میس خیس خون بود فرش هم قرمز شده بود . واتسن بند های بالا پوش میس را از هم باز کرد و تن زخمی میس را دید . رو کرد به هولمز و گفت این جا 8 چاقو ست که تا دسته پشت این زن فرو رفته .”

چشمان درشت زیتونی زنگ هولمز خیره به تنِ کاردی شده ی میس مات ماند و با واتسن شروع کرد به کندن خنجرها از گوشت و از میان دنده از تو شش ها . . . گفت :” خنجر ها را به لابراتوار بفرستند تا انگشت نگاری شوند ، تا بفهمیم چه کسانی از پشت به میس شانزه لیزه خنجر زده اند . ”

میس بی هوش روی زمین افتاد و با نقشِ فرش یکی شد و هولمز و واتسن هرگز نتوانستند آن را از توی تار و پود نجات دهند .

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .