اسامی اشخاص این داستان فقط شبیه اشخاص حقیقی ست و هیچ ربطی به آنها ندارد .
یه کم نگاش کردم بعد محکم خوابوندم توی گوشش . کلاه از سرش در رفت و رفت که رفت . گفتم :” من میس شانزه لیزه ام تو خودت کی هستی ؟ ” کلاهش داشت می رفت که می رفت . . .طوری که از افق دید محو شد و روی کرانه ی باختری توی کشتی دزدان دریایی کارائیب فرود آمد . البته رنگ صورتش پریده بود و چشماش دو دو می زد ولی نمی دونم چرا تکون از تکون نخورده بود ! بلند شدم . بلند شدنی به سیاقِ زن اثیری همچین یک جوری مدل خودم ، لوند طور ، توی لباس گیپور سیاه ! با همون دستکش سیاهه که همیشه دستم بود و لای انگشت شماره ی دو و سه ی دست راستش ، یه سیگار سو سو می زد و شعله می کشید واسه دل خودش . . . آره . . . . دوباره برای اینکه خوب شیرفهم بشه گفتم :” خودت کی هستی ؟ هان ؟ ” زد زیر خنده . همین جور دندونهاش مثل دو ردیف کاشی شکسته ی مصنوعی نمایان می شد و لوزه ی ته حلقش بالا پایین می رفت و می خندید . چشماشو محکم بسته بود . وقتی می گم محکم ، یعنی مثل مشت محکمی به دهان دشمن .خلاصه چشماشو محکم بسته بود . . . میترسید چشماش درآد و بپره از حدقه بیرون . اما به جاش ، همون قدر که چشماش بسته بودن ، دهنش باز بود . . . اونم چه دهنی . . . گفتم :” ببندش . . . اون دهنو . ببندش . ” سرشو به چپ و راست تکون داد و دستش رو کشید روی کله ی کچلش و گفت :” کلاهمو چرا پرت کردی اون سر دنیا میس شانزه لیزه ؟ واسه چی می زنی تو ؟ ” خم شدم جلوش . . . نشسته بود آخه . . . روی نیمکت جلوی دریاچه ی جزیره بود . . . نشسته بودیم با هم ماهی بگیریما عین آدمیزاد . . . حالا قلابشم واسه خودش داره می ره که بره . گفتم :” نمیزدم ؟می ذاشتم تو همین جور منو دور بزنی . . . دور دور ؟ آره ؟ ” خندید و با خس خس سینه اش و صدای بم زنونه اش از حلقوم مردونه اش گفت :” دور کدومه دختر خوب ؟ مگه کارگردانم دور میزنه ؟ کارگردان ، ساز میزنه . . . ساز .” سیگارمو وسط کله ی کچلش خاموش کردم . آخ آخی کرد و به روش نیاورد . پامو گذاشتم روی نیمکت و انگشتهای دست راستش زیر فشار پوتین سربازیم شروع کرد به تق تق صدا کردن و شیکستن . دهنشو جمع کرد و از درون ناله ای سر بداد . گفتم :” گوش کن فریدون ! من نویسنده ام . توی جیک ثانیه برات مینویسم . . . اصلا همین اینک مزین به آخ آخ ِ تو رو می نویسم میکوبم دیوار جزیره . اما تو بالا بری پایین بیای فقط دوغ بود و ماست بود ، سیاه بود و سفید بود ، تو فقط یه عدد کارگردانی . . . اونم کارگردان ِ ساز زن . . . تو که پشت بازو نشون می دی و دبدبه کبکبه ت ریلیفه ، ما رو دور نزن قربون قد قشنگت . بگو داستانم رو چرا برداشتی رفتی ؟ تنهام گذاشتی رفتی ؟ دروغ نگم به جز من یکی دیگه داشتی رفتی ؟ اصلا بی خیال اون چیزی که مثل نقل و نبات ریخته ، عینهو سرطانم داره تکثیر میشه نویسنده است . ” پا از روی انگشتان متورم شکسته پکسته اش برداشتم و کلاهِ پُرپَر سیاهم رو روی سرم جا به جا کردم و به برج ایفل که مثل آفتابه یی آهنی وسط جزیره خود نمایی می کرد نگاه کردم . برجی که تا خود لایه ی اُزن پیش می رفت و لایه را می خراشید و اکسیژن ها رو از دل زمین بیرون می کشید و به جزیره ای در کهکشان حواله می کرد . این طور برجی بود ، اکسیژن دزد . . . ما هم هوا لازم داریم کی گفته نه . فریدون بلند شد . جدی شد . کتش رو از روی نیمکت برداشت . خیلی دلشکسته و آهسته . مثل اعدامی محکوم به اعدام . . . با غصه و یک جورهایی خسته . زمین رو نگاه می کرد و اصلا تحویلم نمی گرفت . زدم سر شونه اش و گفتم :” فریدون ، تو همه اش می خوای در ری . . . مگه جرمت چیه ؟ کجا برای خودت داری می ری ؟ مگه شیری که این طوری سَر می ری ؟” گفت من شیرم تو رو سَنَنه ؟! قلاب ماهی گیریش روی سطح آب افتاده بود و حتی یک ماهی هم شکار نکرده بود . به زمین و هوا نگاه می رکرد . شاید دنبال سازش می گشت .در هر صورت دستش بد جوری درد می کرد . معلوم بود هی به انگشتاش می چسبید و زیر لب می گفت وای وای . حالا وای وای وای وای وای وای ! من کلاهم رو روی سرش گذاشتم . این طوری . . . . -=-=-=- . . . گفتم فریدون موهامو ببین چه شرابیه . . . منو یادت نمیاد هنوز ؟ نه ؟ اما فریدون با اینکه کلاه سیاه پُرپَر میس شانزه لیزه سرش بود خنده به لبش نمی اومد . عینکش رو از توی جیب کتش در آورد و زد روی دماغش . دو تا شیشه ی گرد مثل عینک آفتابی گربه نره . شروع کرد دقیق نگاه کردن . نگاهی که ریزبینی ازش می ریخت . خیره . ماست . داشت کف آسفالت سقوط می کرد که دستش رو گرفتم و گفتم :” کجا !؟ بریم توی کافه ی اون ور خیابون بچه های کاخ ورسای منتظرن فریدون .” چاره ای نداشت . با هم رفتیم اون ور خیابون . . . در کافه باز شد . کافه بوی شکلات می داد . شکلات تلخ . بوی تلخیش رو دوست داشتم . مثل بوی تنهایی و شراب بود . گس بود . دود روی هوا برای خودش مست بود . گارسون آشنا، دو تا صندلی لهستانی آهنی ، که مخصوص شکنجه بود و سفارشی خودم بود ، کنج کافه زده بود بیخ دیوار . نور به قبر باباش بباره . بابای باشعور چیز خوبیه ، خاندانشم شعورمند می شن اونم هوشمندانه از نوع کارت بنزین و اینا . کنار دیواری که جنسش گچ نبود و شیشه بود ، شیشه هاشم بارون زده بود دو تا صندلی لهستانی آهنی منتظر بود خلاصه یکی بود و یکی نبود هوای کنج کافه همیشه ی خدا بارونی بود . اگر همه جای جزیره آفتابی م بود اما اون کنج همیشه بارون زده بود و نم و نمور . کنج کافه فاز دو نفره بر می داشت توپ و ملس . امروز کافه شلوغ بود ، چون صلاح این بود . رجال کاخ ورسای اومده بودن . کف زمین موش راه می رفت و از میون پای منو فریدون می گذشت . فریدون ترسیده بود . تلفنش توی جزیره ی من آنتن نداشت . هیچ کسی نبود به دادش برسه . هیچ کسی . تک و تنها افتاده بود . من بودم و خودش . . . حالا می شد ازش حرف کشید . گفتم بشین . این صندلی توئه . نشست . سردش شد . سطح سرد صندلی بی بالشتک و پشتی برای کارگردانها سرده و سخته و سخته و سرده . . . مثل سنگ قبر . گارسون اومد . گارسون منظورم جی . کی . اپتیک ، معروف به غلام اسپرسو . من بهش می گفتم تو قاف اسپرسویی . خودش قبول نداشت . چون یه چشمشو کلاغ خورده بود و یه چشمی بود قاف و به غاف تغییر داد و از قاف- کافه – اسپرسو به غلام اسپرسو تقلیل یافت . منظور اینکه چون یه چشمیست قافش نباید دو تا باشه باید غاف باشه که یه دونه ای بوده باشه . می گفت جون به جونم کنی من یه چشمی ام و یه چشمی بودنم کلی حسنه و همینم که هستم . ما همه توی جزیره ی من همینیم که هستیم . کافه شلوغ بود . اون گوشه ، توی کنج ِ کنار شومینه ، آبتین نشسته بود و سیگارشو پک می زد . سرش رو گذاشته بود روی میز و زل زده بود بهش . گفتم :” فریدون اون جا رو ببین . می بینیش . عینکتو در آر اگه نمی بینی . . . اسمش آبتینه می دونی چه بلایی سرش اومده ؟ ” نگاه کرد و سرش رو به یه حالت صمیمانه ای نزدیک آورد و گفت :” چرا سرشو کنده ؟” گفتم :” تو سرشو کندی ، تو . ” خندید . یه جور نخودی خندید . . . دید من مثل مجسمه دارم نگاهش می کنم ، اون وخ آه کشید و کلافه به آسمونِ کافه نگاه کرد . نگاهش به یک چشم غلام – اسپرسو گیر کرد و برش گردوند طرف من . :” ای بابا خانم میس شانزه لیزه از من چی می خوای من چه گناهی کردم . . . چرا منو اسیر خودت کردی ؟” غلام اسپرسو دست کشید به سر فریدون و کلاه منو برداشت و گذاشت روی میز . فریدون لرزید و گفت :” چی کار کنم ؟ ” خندیدم . گفتم :” شما سفارش بده . ” سرش رو به چپ و راست تکون تکون می داد . مثل پاندول ساعت . کم مونده بود گریه کنه با این حالت دو به شک خنده و گریه اش . به غلام اسپرسو گفتم . دو تا نسکافه بیار . غلام اسپرسو رفت . من و فریدون تنها موندیم . بهش گفتم :” منو نگاه کن . . . چی می بینی فریدون ؟” سرش رو بالا آورد و عینکش رو با دست له شده اش بالا برد و گفت :” من یه زن می بینم که صورتش مثل ماه سفیده . . . چشماش سیاهه . . لبش آبیه . . موهاش آبیه . . . مژه هاش آبیه ” گفتم :” فریدون ، تو چقدر خسیس و بی انصافی ، بنچاقِ ” قرمز” رو به نام تو زدن ؟ ” فریدون یه فیلم داشت اسمش – قرمز – بود . تقریبا دو هزار و سی صد سال پیش ، کلی آدم این فیلمو تحسین کردن و به بازیگرای فیلمش جایزه دادن . . . از اون موقع به بعد فریدون دیگه فیلم خوب نساخت . . . همه چیز و با فیلتر قرمز می دید . . . بعد چشماش مشکل پیدا کرد و همه چیز رو میرور و آیینه ای می دید . . . چپ و راست میدید و راست و چپ میدید . . . پیاده رو ها رو اشتباهی می رفت . اشتباهی شده بود فریدون . . . می گفت من یه کارگردانی ام که ساز می زنم . نمیدونم منظورش چی بود ولی حتما منظورش این بود که دوست داره ساز مخالف بزنه و آوانگارد بودن خودشو تزریق کنه توی پرده ی تاریخ سینما .. . اما نتونسته بود . برداشته بود قصه ی منو از دل دیوار جزیره برده بود و گم کرده بود . نمیدونم چی فکر کرده بود . . . غلام اسپرسو ، نسکافه هامون رو توی دو تا کوزه ی زیر خاکی آورد . فریدون که آب از لب و لوچه اش آویزون شده بود گفت :” چه خوب . . ندیده بودم توی کوزه ، قهوه بیارن . “بعد خندید و گفت : ” آفرین آفرین . . هه . . نه آفرین واقعا آفرین ” غلام اسپرسو به من نگاه کرد . یه سیگار گذاشت بین لبام و فندک زد .می دونست که اعصابم داره ورق می شه و کلونازپام لازمم . . . گفتم :” اون یکی کوزه رو ببرید برای آبتین .” غلام اسپرسو ، کوزه ی نسکافه رو روی سینی گذاشت و از جلوی چشمان مشتاق فریدون برد و صاف گذاشت روی میزی که آبتین سرش رو روش گذاشته بود . آبتین سرش رو برداشت و با کوزه بهش نسکافه داد . داد زدم فریدون . برگشت و با ناراحتی منو نگاه کرد . گفتم :” موهام چه رنگیه ؟ هان ؟” گفت :”میس جان تو منو بکش اما من نمیگم قرمزه . قرمز مال منه ؟ موهای تو آبیه . آبی . چشه مگه آبی ؟ استقلالیه ؟” . . . عرصه بهم تنگ شد . معذب قلم شدم و در اندر محسنات و اخلاقیات نویسندگانی شرمنده ی امر کتابت که دهنم رو باز نکنم چهار تا چارواداری بگم که گفتم :” تا حالا شده نوار خالی رو پر کنی ؟ می دونی چقدر نوار خالی دستته که همه رو مچاله کردی و سگ خور پرده ی سینما نکردیشون ؟ چرا قصه نمیخونی فریدون ؟ چرا دنبال باریتون دراماتیک اپرا و تاریخ حضور خودت نیستی فریدون ؟ چرا فیلمتو چپ و راست کردی ؟ چرا فکر می کنی چون ساز مخالف می زنی می تونی منو بپیچونی ؟ منم ساز می زنم . . . من مثل خودتم . منتها بدون ابزار ساز می زنم . . . من داد می زنم . من مشت می زنم . . . من قصه هامو از افق معجزه آسای مقدس اردبیلی توی زعفرانیه و آتی ساز می دوزم به افق اون سر جزیره توی کهکشون و از مدار خارجشون می کنم و چی فکر کردی که از جشنواره هم خارجشون می کنم . فریدون عقربه ات رو با ساعت من کوک کن به خدا حال ما خوب نیست . چرا نقشه ی زندگی شما فقط کروکی خراسان توشه و جی .پی .اسش آدرس ما رو نداره . اون ور و نگاه کن فریدون . . . اون پسرو می شناسی ؟ به من نگاه کن فریدون ؟ آخه تو کی هستی ؟ به من می گی موهات آبیه . . . حرف حساب بزن خب . . . فیلم ساختن آرزوی حقیرانه ی منه اگر برای تو شده کل زندگی . . . من قصه نویسم ، من فوندانسیون و بیس و اساس کار تو ام . . . چرا فکر می کنی ما ها مرده ی شماهاییم . . . باور کن دور خودت می چرخی و نمیفهمی چه قدر مختصات زمینی که روشو نگاه می کرده محدود بوده. . . برو دکتر فریدون . برو . . . . . اینجا ، پشت این کافه ، یه سلاخی هست از اوناش که شهرام مکری توی ماهی و گربه گذاشته بود . . . توی سلاخی یه دکتری داریم یعنی خدا یعنی عالی . . . یعنی درجه یک . . . یعنی اوستا . . . بهت چرک خشک کن می ده ، چرک قرمزیت بخوابه از توی خونت بره بیرون تو بتونی ما رو درست ببینی . . . کارد رسید به استخون . دیگه کارد استخونو نمیشکنه فریدون الان استخون ما کارد شده . استخونمون واسه خودش حرفی داره برای گفتن . . . ما می زنیم خورد می کنیم . ما خودمون اره شدیم فریدون . . . دوستای تو ، چقدر حرف می زنن . اما حرف هیچ کدوم تازه نیست .تو حرفی نداری بزنی از نوع تازه ؟ چرا داری منو این جوری نگاه می کنی ؟ حرفی بزن ؟ چیزی بگو ؟ ” فریدون ، بی اجازه ، کوزه ی نسکافه م رو برداشت و سر کشید و گفت :” بپرسم ؟” چشماش رو تنگ کرد . مثل بادوم . . . لبهاش رو از دو طرف کش داد و با صدای مخصوص خودش گفت :” نظرت راجع به خیانت چیه ؟” منم به شیوه ی سحر دولتشاهی گفتم :” بده دیگه . . . خیلی بده !” اما پشت بندش گفتم :” بستگی داره کی از من اینو بپرسه . اگر شما بپرسی میگم شما خودت معدن خیانتی . . . کجا گذاشتی داستانمو . . . چرا تلفنمو جواب نمی دی ؟ چرا روی صندلی تو فقط بهداد اینا باید بشینن و حرف بزنن و تو دوستشون داشته باشی . . . خون ما آبی تره یا خون بهداداینا . . . یعنی یکی که بشه چهره اینقدر مهمه ؟ بابا بی خیال . . . همه ی جوابایی که داد و من قبلا زیر نامه ی فدایت شویم امیر نوشته بودم ندیدی؟ . . . یه بارم با ما سخن بگو فریدون ؟” فریدون از روی صندلی شکنجه بلند شد ولی صندلی با جاذبه ای شکنجه وار اون رو مدام به خودش میکوبید و بلند می کرد . میکوبید و بلند می کرد . برپا . . . برجا . . . برپا . . . برجا . . مهره های فریدون یکی یکی داشت صدا می داد . مثل دونه های تسبیح . . . جیک ازش در نمیومد اما . . . آخر سر وقتی موهای کم پشتش روی هوا ویز موند و مثل انیشتین شد گفت :” نظر من به نظر تو نزدیکه خانم . . . این جا چرا این جوریه ؟” دود سیگار و فوت کردم توی صورتش و خود به خود جذبه ی روانی صندلی قطع شد . مثل فرشتهی نجات کارتن سیندرلا که جادو می کرد . آبتین از اون ور کافه داد زد :” میس شانزه لیزه ، آخه چطور یه دانشگاه سوره ای می تونه انقدرمحو باشه مثل مه و دود و اینا ؟” از این ور کافه ، دستکشم رو در آوردم و به نشانه ی یک علامت هم دانشگاهی بودن گفتم :” دود از کنده بلند میشه و مه از ابر باران زا ، دود از آتیش نور زا میاد و مه از آسمون ِ دلگیر ، گیر بده . . . گیر بده . . . ” . . . توی کافه همه خبر دار ایستاده بودن ، همه بچه های کاخ ورسای رو می گم . از جام بلند شدم و بهشون گفتم . . . از جلو نظام . . . همه شون دستارو بردن جلو . . . فریدون یوایشکی گفت :” چی کارشون داری لشکر جرار رو ؟” گفتم :” خبر دار .” همه شون نزدیکم شدن و عقب عقب از در کافه رفتن بیرون . . . اسم این روش دستورالعمل معکوسه . فریدون آب دهانش را قورت بداد . . . گفتم :” بیرون منتظرت می مونن . . . نمیخوای بری دکتر ؟ برو؟ . . . اون جا بهت چرک خشک کن می دن . . . وقتی چرکا بره خیلی همه چی خوب میشه . . . اون وقت می تونی قصه های خوب بخونی و قرمز و جای قرمز بذاری و آبی رو جای آبی . . . و وقتی ساز مخالف بزنی واقعا سازت مخالف باشه نه الکی و کشکی. . .. ما که دوستت داریم فریدون . . . قسم به لایه ی نازک ازن که رخساره ی تو خبر می دهد از سر درون . . . می دونم که با ما نمیخونی و نمیزنی اما بعدا پشیمون می شی اینو اون زنه می گه . . . اسمش چی بود ؟” فریدون با تعجب نگاه کرد و گفت :” کدومممم ؟” گفتم :” توی یکی از فیلمهات بود یادت نیست ؟” آبتین سرش رو گذاشت روی گردنش و از در کافه رفت بیرون . . . کلی کارا داشت که باید بهش می رسید گفته بودن فیلمش محو شده توی جشنواره . . . غلام اسپرسو مثل دکل توی کافه ایستاده بود و در پشتی رو باز نگه داشته بود تا فریدون خودش با پاهای خودش بره دکتر . . .پیش همونی که اوستاس . . . عالیه . قراردادی نیست . طبایع رو می شناسه . شاید این طوری منم وقتی از یه جای دور از یه جزیره ی دیگه داد می زنم صدام توی گوش فریدون پژواک قشنگی بده . . . به پرده ی شنواییش امواج دلنشین شوپن رو تلقین کنه مثلا . فریدون به در نگاه کرد و من بلند شدم . گفت :” باشه میام .” اما از جاش تکون نخورد . یک هو آب شد . آب شد و رفت تو زمین . زمین های جزیره همه عایق شده . بالاخره یه جایی توی سفره های زیر زمینی فریدون رو پیدا می کنم و بهش می گم :” بریم دکتر که گوشی رو برداری و صدات یه ذره آرومم کنه ، این نفس های آخره . . .داستانم رو خوندی فریدون ؟ سیناپس کامله . در حد شاهکار . دیدی ندیده بودی شبیهشو ؟” لشکر کاخ ورسای همه مشغول گشتن در سفره های زیر زمینی هستن . اون ها فریدون رو پیدا می کنن و من با فریدون توی لوکیشن فیلم شهرام مکری ، منظورم ماهی و گربه است . پشت رستوران ، توی قصابی داریم واکسن ِ ( خودتو نگیر فریدون ) تزریقش می کنیم .
تصویر یک فریم از فیلم Genesis ، اثر آبتین مظفری می باشد .
از همون اول آدم میخکوب داستان میشه. با همون کشیده. تا آخر باید باید دونه به دونه حروف و کلمات رو به هم بدوزی تا برسی آخرش. مگه میشه نیمه کاره رهاش کرد؟!!!! تو به جزیره راه پیدا کردی و باید با تمام وجو توی هواش نفس بکشی. عمیق عمیق اینقدر عمیق که برسه به ته شش ها و غلیظ بشه و بریزه تو خونت. حس بودن توی جزیزه رو با هیچی عوض نمیکنم. میس شانزلیزه و جزیره تا ابد نفس می کشند در کهکشان. عاشق تمام جزییات جزیره و میس شانزلیزه ام.