داستان آنکَس که با ناله سودا کرد .
دیدم که روئین تنم . چرا نمیمیرم ؟ آیا این سنگهایی که بر پیکرم میخورد آنقدر سنگین و وزین و تیز نیستند که جسم استخوانیام را خورد کرده بشکنند ؟ من ایستادهام و بارانِ سنگ از آسمان میبارد ؛ آسمانی که هرگز آبی نیست و هیچگاه نیز از آن ِمن نبوده . درد را حس میکنم وقتی آماجگاه خار و سنگ و دشنهام اما چه کسی باور میکند که مثل بادمجان بم بی آفتم ، درد پذیر و نامیرا . دست و پایم را جمع میکنم میریزم توی خورجین و میبرم ظلِ چترش آفتاب ، سر راست کنارِ تک درختی که در خوابهایم مرا نویدِ بقا میداد . نفس چاق کرده کبریت میکشم به تنم ، میسوزم و پودر میشوم ، نه تنی هست و نه سایه ای ، خاکستر را به آبِ چشمهی رو به زوال میسپرم و چنگ چنگش میکنم ، آب را گل میکنم ! کاسهای میسازم ، کاسهی گِلین ،از توی شیشهْ خون را سُر میدهم توی کاسه ، ردایی و سربندی بسته ، کاسه خونین را از میان غار وجودم بیرون میاورم ، آنجا که چهارراه زندگی ست و مردمانی آفتاب مهتاب دیده دست در دست هم رد میشوند. میبینندم، شاید که نانی به کاسه خونم بیفتد ، بِترم ، سق بزنم. خدا بیامرزدم ، چقدر این عقل آب نکشیده م آرزو ها داشت ! حتی به کوچکترینشان نرسیدم . حالا تاریخچه ام در چهارراه زندگی زیر پای مردمی که هیچ گاه نمیشناختنم روان گشته و آنها از روی خون و خاکسترم با کفش های چرمیشان رد میشوند . و من در حال سر کشیدن ریغ رحمت ، انبوهی گل های خوش بو و رنگینی میبینم که توی چشمهایم کاشته میشوند . نه ، هرگز از کلمه نان به تنور نمیچسبد .
سانازسیداصفهانی