The Beauty Queen of Leenane
ملکه ی زیبایی لی نین ، نمایشی که در سالن ِ اصلی تئاتر شهر اجرا میشود ، اثری ست به نوشته ی ( مارتین مک دونا ) ، از مک دونا ، امسال نمایش های زیادی روی صحنه های نمایش رفت ، مرد بالشی ، جمجمه ای در کاناراما و ملکه ی زیبایی لی نین . . . پیش از هر چیز ، بروشور ِ کوچک ِ نمایش را در دست میگیرم ، در پیش فرض ذهنم ، عکس هایی مدرن که در دنیای مجازی پخش شده اند وجود دارد اما قضاوت کردن دشوار است . هرگز نمیتوانم در مورد ِ نمایشی که متن اش را نخوانده ام قضاوت و داوری کنم ، چگونه میشود در مورد ِ نمایشی که نمایشنامه اش را نخوانده ای پنبه زنی یا تمجید و تحسین کنی و یا اصلا حرفی بزنی . اولین سئوال در ذهنم ، بروشور است . بروشوری سفید و کوچک ، در قطع ِ کتاب های کوچک ِ تو جیبی ، ملکه ی زیبایی لی نین با رنگ ِ خون مرده ، قرمز ِ کدر ، قرمزی که از نفس می اُفتد آن بالا حک شده . بالای چکمه هایی سفید ، چکمه هایی کَفش به گِل نشسته شده . . . شاید در گِل مانده . . . مثل ِ یک ضربه ی آخر ، مثل یک تسلیم . مثل یک تضاد . یک وسواس ، یک سیم ِ آخر . . . یک کار ِ نباید . . . مترجم : حمید احیا / طراح و کارگردان : همایون غنی زاده / تهیه کننده : نورالدین حیدری ماهر / تئاتر شهر / سالن اصلی ، بهمن و اسفند / ساعت : 18
بازیگران : ویشکا آسایش ، همایون غنی زاده ، سعید چنگیزیان ، مهدی کوشکی
فضای نمایش ِ ملکه . . . فضایی بود تداعی کننده ی ، سردخانه ، یخ بندان ، عصر ِ جدید ، عصر ِ تکرار ، سرما ، پژواک ِ صدا ، تکرار ، چیک چیک ِ ثانیه ، ضربه هایی که به در و دیوار بی زاویه ی دکور میخورد ، مثل یک سیلی محکم توی صورت ِ تماشاچی بود . استفاده از رنگ سفید ، در صحنه . کم بودن ِ آکساسوار و استفاده ی درست از ابزار توی صحنه ، صندلی راحتی اگزجره شده ی چند کاربردی ، الاکلنگی که نشیمنگاه ِ مادر ِ مورین هست ( که نقش آن را همایون غنی زاده بازی میکند و مگ نام دارد ) ، به چند منظور طراحی شده است ، صندلی راکینچر ، صندلی ، استراحتگاه ، وسیله ی تفریح ، بازی ، بازی در بازی ، در ایران ابزاری برای کنایه از نزدیکی ها ، البته در همین ایران ، نمایش ِ این نمایشنامه یک جورهایی با ادبیاتی که دارد با سیستم ِ برخورد همیشگی سازگار نیست . اینکه بیش از هر چیز در طنازی به کش دادن مسائل جنسی میپردازیم ، از شنیدن و دیدن اش حتی از (چیز ) بودنش ، از خوردن و مزه اش لذت میبریم . روی صحنه ، توی خانه ، روی دسک تاپ ، توی اینترنت و در شوخی های عوامانه . . . این صندلی ساخته شده ی چند منظوره ، سمت ِ چپ ِ صحنه و در جای درست قرار میگیرد . زاویه در نمایش وجود ندارد . انگار در یک قعر یا توی استکانی باشی . مورین ، با دستکش های زرد ، عینک بزرگ ، موهایی سپید ، قد و قامتی بلند ، پاهایی در چکمه های سفید در حال ِ تکرار ِ مواظب از مادرش است . مواظبت ، مراقبت ، تکرار ِ یک پرستاری که خواهر هایش از آن انصراف داده اند . مادری که نمیشنود ، زیاد حرف میزند ، دخترش را به تصرف و در زندان ِ خودش حبس کرده است . به او دروغ میگوید تا خودش بقا یابد . مهربانی معنی ندارد . تلوزیون تکراری ست . . . برنامه ها . . .عمل ها و عکس العمل های روی صحنه ، روزمرگی خودمان است . در نیم ساعت ِ اول حوصله سر بر ، نه از جهت ِ فکر پشت ِّ نمایش . خیر ! از جهت ِ جا نیفتادن ِ این آدم ها ، در دیدگاه ِ تماشاچی .
فرقی نمیکند که مگ ، مادر باشد ، مادر بزرگ باشد ، پدر باشد یا پدربزرگ ، یک فردی دیگری را برای خود قربانی میکند . ریموند ( سعید چنگیزیان ) و پاتو ( مهدی کوشکی ) دو برادر هستند که در همسایگی این دو تَن این دو مادر و بچه زندگی میکردند و زندگی ان ها در حاشیه است . آنها نیز در تنهایی خود در رنج و دلهوره ی خود به سر میبرند . آدم هایی قندیل بسته شده . زندگی تکراری هولناک . قصه به امروز ِ ما طعنه میزند . به ندیدن ِ ما . به رد شدن های ما از کنار ِ یکدیگر . به عادت کردن . به عادت نکردن . به زندانی زمان شدن . شنیدن ِ چیک چیک ِ ثانیه ها . . . سکوت . . . ضربه هایی که به دیوار میخورد . بالاخره دختر 40 ساله شده . میخواهد به مهمانی برود . مادر یا پدراش به او میگوید تو بدکاره بار آمده ای ان هم از من . منی که زمانی زیباترین بودم . چطور از من ِ به این خوبی توی هرزه توی همه فن حریف در برخورد با جنس مخالف پدیدار شدی ! . . . .دختر جان به لب میشود . رفت و آمد ها سرسام آور است . رد پاها کنترل میشود . همه جا سابیده میشود . سائیدگی یک عادت . وسواس . تکرار مدام . رها نبودن . سطل هایی روی صحنه . . . جارو برقی ، سطل ِ شاش . . . سطل آشغال بلند و بزرگ . . . گاز . روغن . وسایل ِ شکنجه . . . ابزار ِ روزانه وسیله ی شکنجه میشوند در یک تکرار . در یک نبودن ِ نور . در یک سپیدی مدام . در یک زندان ِ عصر امروز . همین اینک ِ ما ، موقعیت ِ نمایشی ست . کافی ست به اطراف خود درست نگاه کنیم . کشف نکردن ِ یکدیگر ، سپری کردن ِ زمان . هدر رفتن ِ عمر و عادت بر تکرار . لذت نبردن .
اینکه وضعیت و موقعیتی که شخصیت های داستان در آن قرار دارند همین زمان ِ اینک است . همین قندیل امروز . همین کافی شاپ تئاتر شهر ، همین از کنار هم رد شدن ها ، همین عادت به ندیدن ها . عادت به دوست نداشتن ها ، عادت به مزه ی چای و قهوه ، عادت به تکرار ِ سلام ، عادت به لبخند ِ مصنوعی ، عادت . . . حبس کردن ِ یک تَن در کالبد . حبس کردن ِ دیگران در موقعیت خود . استفاده از دیگران جهت ِ بقا . بقای خود . زنان و مردان پیری که دو دستی به جهان چسبیده اند . حاضر به کشته شدن ِ اطرافیان هستند . همه میخواهند که پیرتر ها بیشتر بمانند . خود پیر تر ها . . . سالمند ها نیز . . . دیگران را قربانی کردن . سالمندان . شیش ! کاش کلمه ای تابو نبود . کاش سالمندان بد نبود . مورین که مادرش نمیخواهد او ازدواج کند و شریکی داشته باشد به لبه ی جنون میرسد . لبه ی دیوانگی . شاید البته . شاید سالها پیش هم این را تجربه کرده باشد . . . این جان به لب رسیدن . . . این خستگی و درک نشدن . این خانه ی بی پنجره . این تکرار . این نفهمیدن ِ کوچکترین نزدیکی ! . . .این عدم ِ آن توسط ِ مادر یا پدر تو . . . این کشتن ِ نفس ِ تو . . . مورین که روزی میفهمد معشوقش یا دوست پسر یا کسی که دوستش دارد . .. یا کسی که میخواهد دوستش داشته باشد نامه ای داده و نامه اش توسط مادرش خوانده شده . . . مثل همیشه . . . آخرین بار . . . مادر یا پدر را شکنجه میکند و با روغن داغ میسوزاند . او را میکشد . خون همه ی سفیدی را قرمز میکند . او جنازه را توی سطل می اندازد . توی سطل آشغال . راحت میشوم . راحت میشود . راحت میشویم . نفسی میکشد . سپس میفهمد مردی که برای او این همه دست از جان شسته است و مادر کشته است با زن دیگری ازدواج کرده . مورین چمدان اش را بر میدارد که برود . در انتها . . .مورین چقدر شبیه مادر یا همین پدرش شده . عادت های او به عادت های دختر تبدیل شده . یک چرخه تکرار میشود . یک تکرار میچرخد . این نمایش را دوست داشتم . شاید باید یک جورهایی در این موقعیت زندگی کنی تا درکش کنی . دوستش داشتم . امیدوارم بین روزمرگی های خانه تکانی برای دیدنش وقت بگذارید . غبار همیشه هست .