مدرسه رازی

من یا سیاه سیاهم یا سفید سفید . حد وسط و خاکستری نیستم . آقای (-) طی بررسی هایی که از من کرد متوجه شد که قدرت تله پاتی من نود درصده و سنسورها و گیرنده هام خیلی قوی هستند و میتونم از این جا تا 900 متر اون طرف ترم رو درمان کنم اگه روی خودم کار کنم و اگر باز هم روی خودم کار کنم میتونم چند سال دیگه یه چنگال رو از روی میز بلند کنم . فقط با نگاه . خب البته ایشون مدعی بودند که من برعکسش فرستنده ی ضعیفی هستم و برای همین از نوشتن به عنوان ابزار استفاده میکنم و یا مدام حرف میزنم تا تخلیه بشم . فکر کردم آره من توی زندگیم خیلی لحظات رو پیش بینی کردم . مثلا بار آخری که خونه ی (هیچ کس) با پالتوی بلند قهوه ای و چکمه اسپورت چرم قهوه ای و کلاه بره قهوه ای توی در گاهی زیر فانوس وای ساده بودم وقتی (هیچ کس) اومد که منو در گریبانش خفه کنه از عشق، بهش با لرز و اشک ریزه گفتم :” این بار آخریه که این جام .” انگار یک نیروی جادویی ، یک چاه زیر پام باز شده بود . یا مثلا پسر یکی از قوم و خویش هامون که تازه دو ساله از خانومش جدا شده بد جوری توی مخم وول میخورد . پرسیدم “چه خبر از -اون- ؟ نگرانشم ! برم یه زنگی بهش بزنم.” بزرگتری دستم رو از روی تلفن گرفت و کشید کنار و گفت بهش زنگ نزن . بد جور معتاد شده . سه بار از کلینیک ترک اعتیاد فرار کرده و مادرش رو میخواد بکشه . مادرش وانمود میکنه سویسه و از خونه در نمیاد بیرون چون پسرش با قمه دم در خونه کشیک میده . دلم هوررررررررررررری ریخت . خدای من …. همبازی کوچولویی هام …جان من کجایی ؟ میام تمام خیابون آصف و تا اکباتان که خونه ی مادربزرگته دنبالت . . .میدونم پیش مامان بزرگت داری زندگی میکنی . میدونم دردت چیه .  برام مهم نیست که کی چی بگه . . . یا مثلا مرگ کسی رو پیش بینی میکنم یا در مورد خودم . . . اما اصلا نمیتونم حسم رو درست با انرژی بفرستم واسه همین وراجم و مینویسم . . . من یا مریضم یا مثل یه گلوله شیطونم . حد وسط ندارم .

توی خیابون ولیعصر بودم . مدرسه رازی رو دیدم . سرمو انداختم پایین رفتم تو . درش باز بود . مدرسه تعطیل بود . . . نشستم کنار در مامانی ها و یه سیگار کشیدم . یاد 6 سالگیم افتادم . اون موقع روی اون سکو نشسته بودم و منتظر خاله م بودم تا بیاد دنبالم . . . حالا بعد از 22 سال روی همون سکو با کوله پشتی و یه عینک آفتابی نشستم و سیگار میکشم و به خیلی چیزا فکر میکنم .

کلاس پنجم بودم . پنج چهار . روز معلم قرار بود از زیر روپوش هامون بلوز رنگی بپوشیم و برای معلم کادو بیاریم . سر یه زنگ بهمون گفتن الان جشنه . مانتو ها رو در آوردیم و شروع کردیم به خوردن شیرنی و آب میوه و بچه ها روی میز میزدن و میگفتن که من باید برقصم . معلم توی راهرو داشت با معلم های دیگه حرف میزد . من هم از فرصت استفاده کردم و رفتم روی میز خانم و باباکرمی رقصیدم دیدنی . ناگهان خانم اومد توی کلاس و نه تنها عصبانی نشد بلکه معلم های دیگه رو هم صدا کرد و گفت دوباره برقص !

مدرسه رازی .همیشه از دستشوییهاش میترسیدم . همیشه یه چیزی توش جا میذاشتم . همیشه روی اون پله های بلند حیاط میشستم و با دوست هام حرف میزدم . چاخان های شاخ دار میگفتم که آره مثلا ایرج راد دایی منه همون که توی سریال وزیر مختاره (اکثرا بچه ها نمیفهمیدن من چی میگم ) اما یه دختره که اسمش معصومه بود بدجوری خر شده بود و رفته بود توی دنیای چاخان های من .من گفتم وقتی ایرج راد سر آخرین قسمت مرد مامانم ان قدر نگرانش شد که بهش زنگ زد و گفت ایرج خوبی ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دوستم رفته بود این دری وری ها رو خونشون به مامانشینا گفته بود حالا بماند .

مدرسه رازی مصادف بود با سرویس مدرسه ما . . . شهرک غرب تعداد کم بود برای همین دختر و پسر ها با هم میرفتیم و میومدیم . من اولین باری که به پسر همساده خیانت کردم وقتی بود که علیرضا توی سرویس سر من با امید دعواش شد و برام بستنی یخی خرید و من براش نامه مینوشتم . نمیدونم الان کجاست . حسن رو خوب یادمه . جالبه 6 سال پیش من و حسن همدیگه رو توی یه پارک دیدیم . صداش کردم برگشت طرفم و گفت تو فلانی هستی نشون به  اون نشون که توی اتوبوس با دوستت فلونی داستان مینوشتید و من اذیتتون میکردم . راست میگفت .

مدرسه رازی و اون ستون ها . محل قرار من و طلا بود . بد جور عاشق هم بودیم .

مدرسه رازی از تک تک آجرهاش خاطره دارم . . . . گذشته پاک نمیشه فراموش نمیشه عین مدرسه رازی سر جاشه . گذشته خیلی حرف داره واسه گفتن چون گذشته . گذشته مثل رنگین کمونه . پر از صدای بارونه . پر از کارتون و بلوغ و عشق جونی و سبز شدن سیبیل و ایناست . گذشته هست . هر کی دوست نداره ولش کنه اما گذشته هست .

 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

23 نظرات

  1. م م م م  در باب ما می توانیم

  2. م م م م  در باب ما می توانیم

  3. این پریشین بلاگ چون کامنتا رو درست درمون نمیفرسته و همش آخرای کامنت پاک میشه منظور واضح و درست نمیرسه.

    خوب این واضحه که آدمیزاد فقط و فقط، مطلقا باید خودش باشه و اصلا اگه این طور نباشه بره بمیره خیلی بهتره. معظل این روزهای این سرزمین هم همینه. که همه دوست دارن هم به ظاهر و هم در باطن با همه فرق داشته باشن و چون باطنا خیلی ها تکرارین زور میزنن حداقل به صورت ظاهری(منظورم قیافه نیستا) فرق کنن با مردم دیگه…یعنی خود واقعیشون اصلا پیدا نیست که نیست……

    اگر هم گفتم حاج کاظم یا فلانی خواستم قهرمانی رو نشون داده باشم که دارن جایی رو نشون میده که خواستگاه مورد علاقه ی من هم هست. بگذریم……

    به قول قیصر امین پور:

    *هر چه هستی باش، اما کاش…
    نه جز اینم آرزویی نیست
    هر چه هستی باش اما باش!*

    کامنت قبلیم کامل نرسید. آخرش گفته بودم:

    استاد میس، عاشق قسمت آخر این نوشتتم. اجازه دارم قسمتِ آخرِ این نوشتت رو با ذکر اسم خودت بزارم تو کافه ی امیر قادری؟! اجازه هست؟!

    یا علی مدد

  4. سلام……

    خوش به حالت میس. چه قدر راحت حرفات رو میزنی و منظورت رو میرسونی. خیلی خوبه ها. قدر این نعمت رو بدون و بدون. دلم گرفت با خوندن این نوشته. مخصوصا انتهاش.

    من دوست ندارم دیگه برگردم مدرسه. صبح تا شب کتاب میخوندم و مجله و نوشته ها رو زیر و رو میکردم و هر روز کلی شعر حفظ میکردم و صبح تا شب هم پرسه تو نت و خوندن پشت سر هم بوده کارم. این قدر که 1001 تیک گرفته بودم و از خونه میرفتم بیرون همه با دست نشونم میدادن!

    آخر مامانم رفت پییش مثلا روانشناس مشورت. که چرا پسر من که 24 ساعت داره مطالعه میکنه و میخونه و اروا کلش ادعای سخنوری هم داره از 10 تا درس 9 تاشو زیر 5 میشه؟!!!!! روانش شناسِ بیچاره هم بعد کلی تحقیق و چندین مدت پرسو جو به ننم گفت مشکل آقا پسر شما اینه که درس و مشق رو کوچیکتر از خودش میدونه! و فکر میکنه این چیزا برا بچه هاست و خودش وظیفه های مهمتری داره. آقا پسر شما فکر میکنه به جا درس خوندن باید روی آدمها تاثیر بذاره و دنیا رو بسازه و بشه مثل قهرمان های سینماییش……

    راست هم میگفت. دیگه دوست ندارم برم مدرسه. میخوام مثل "حاج کاظم" تو آژانس شیشه ای باشم. مثل رابرت دنیرو تو راننده

  5. سلام
    اول :
    ممنون که اومدید . برای کامنت گذاشتن در بلاگ اسپات باید یک هویت برای کامنت گذار مشخص بشه که از طریق sign in شدن آدرس ایمیل تون و یا معرفی وبلاگتون امکان پذیره . در هر صورت بازم متشکر که طرفای ما هم میایید .
    دوم :
    در کامنت های پست های قبلی تون می خوندم (آخه به قول خودتون بانو، منم دارم وبلاگ تون رو شخم می زنم) که از شما کتابی چاپ شده . می تونم در موردش اطلاعات بیشتری داشته باشم ؟ یعنی می تونید بهم اطلاعات بیشتری بدید .

    همچنان ارادتمند : ناجور

  6. سلام
    بد نبود
    عالی هم نبود
    نمی شه گفت که خوب بود ولی بازهم بهتر از بعضی مزخرفاته که بعضی ها می نویسن!
    به من هم سر بزن
    باید از محشر گذشت
    این لجن زاری که من دیدم سزای صخره هاست

  7. گذشته یه زخم پیر و کهنه اس خوب نمیشه
    تو ابرا یه ابر گریه سازه دور نمیشه
    یه مرغ جلده که هیچوقت نمیره
    یه دشت خشک که با اشک جون میگیره
    یه زنجیره یه بنده یه دیواره بلنده
    گذشته جنس کوهه مثه سنگه
    چه سخته چه سخته گذشتن از تو دیوار گذشته
    یه خوابه رسیدن به فردایی که پشت اون نشسته
    گذشته تو فریادت همونه گریه هامی
    یه عمره تو بیداری تلخ فصه هامی
    تو شبهامو به بیزاری کشوندی
    تو خورشید یه بی خوابو سوزوندی
    تو آزاری تو دردی یه دیوار بلندی
    گذشته جنس کوهی مثه سنگی
    چی میشد؟ چی میشد؟
    تموم لحظه های من که میرن
    بمیرن بمیرن که امروز منو از من نگیرن که امروز منو…
    سلام میس جان، خوبی عزیز جان؟
    اگه کامنت نمیدم اما میام میخونمت. گل گل

  8. سلام بانو
    مشکل کوچکی بود رفع شد.الان دیگه باز می شه .
    نمی دونم بهتون خیر مقدم و خوش آمد بگم یا نه .
    به هر حال این دنیای ذهنی ما ناجورهاست .

    ارادتمند : ناجور

  9. فکر کنم به همین خاطره که همیشه حس نوشته هات رو میگیرم.
    یادمه سالهای اول همه منو تو مدرسه میشناختن به خاطر خوب بودن درسم(با اینکه هیچوقت درس نمیخوندم)و این شد که تصمیم گرفتم نمره هارو کاهش بدم تا تو چشم نباشم و خوب هارو خودم انتخاب کنم و اینطوری از مدرسه رفتن بیشتر لذت میبردم و بعدتر فهمیدم که زندگی چیز دیگریست.
    شیرین بود قصه ات,خیلی گلی.

  10. منم از اونها بودو که یه زمانی دروغ های شاخدار یکی رو باور کردم چه قدر به سادگی ام می خندم امروز

  11. گذشته ها پس ذهنمون مثل نگاتيو عكس ها روي هم جمع ميشن …روزها ميگذره  اون نگاتيو ها و حال و هواي امروز …مي تونيم روتوششون كنيم …لحظه هايي رو دو باره چاپ كنيم . دوباره بهشون نگاه كنيم .

    بيا "اسم شبت را مي دانم" رو بخون …

  12. منم از اونها بودو که یه زمانی دروغ های شاخدار یکی رو باور کردم چه قدر به سادگی ام می خندم امروز

  13. سلام.الان چه تئاترهایی برای رفتن پیشنهاد می کنی؟کار چیستا یثربی هنوز هست یا نه؟

  14. ميس جان خيلی دلم گرفته از دست اين گذشته

  15. برام جالب بود که میس ، 6ساله "هم" بوده !!!!!!! خنده فکر میکردم همیشه همینجوری "بزرگ" بودی . مثل جادوگرا که پیر نمیشن و بچه نبودن و … خلاصه اینکه ای وای ! تو مدرسه هم میرفتی ! و این یعنی تنزل دنیای فانتزی ! نه . نه … مدرسه شروع یه دنیای فانتزی بوده . یه جزیره ی واقعی … اوهوم .
    جالب بود . که گذشته ای "داری" … لبخندماچ

  16. دقیقا همین مدرسه رازی برای من مصادف است با امتحان نهایی پنجم !!!حتی حالا که 34 سالمهلبخند

  17. دقیقا همین مدرسه رازی برای من مصادف است با امتحان نهایی پنجم !!!حتی حالا که 34 سالمهلبخند

  18. اما من هر وقت یادم میاد که چه پوستی می کندم از مسوولین مدرسه و هیچوقت هم نمی تونستن کاری باهام داشته باشن کلی کیف می کنم.اخه من همیشه شاگرد اول بودم و همیشه هم یه دسته بچه ی شیطون واسه خودم داشتم

  19. گذشته ها پس ذهنمون مثل نگاتيو عكس ها روي هم جمع ميشن …روزها ميگذره  اون نگاتيو ها و حال و هواي امروز …مي تونيم روتوششون كنيم …لحظه هايي رو دو باره چاپ كنيم . دوباره بهشون نگاه كنيم .

    بيا "اسم شبت را مي دانم" رو بخون …

  20. کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
    و انسان با نخستین درد …

    سلام بانو
    مطلب تون کوتاه بود. اما منو به غمی بزرگ فرو برد. البته شمارا تقصیری نیست.مشکل از گذشته ی ماست یا از خود ما نمی دانم.
    این را تجربه کرده اید که پس از مدت ها آشنایی را سر بیرون کشیده از همان ایام بسیار گذشته می بینید. دیگران شاد می شوند اما بانو.
    من سخت دلگیر و غمین می شوم. یاد اخوان ثالث می افتم که گفت : هی فلانی زندگی شاید همین باشد یک فریب ساده و کوچک. آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او و جز با او نمی خواهی.
    بانو
    نوشتارت سخت فضای فیلم های برگمان را برایم تداعی کرد .
    سرت خوش. قلم ات پایدار .

    ارادتمند : ناجور

  21. دلم گرفت میس جان چه روزایی بود بچگی……………عاشق گذشته ی تلخی  هستم که بر من گذشت…………..گل

  22. چقدر  با بابا کرم رقصیدنت حال کردم… شده یه مهمونی بگیرم بگم بیای یه صفایی به مجلس بدی این کارو می کنم….می تونم تصور کنم اون دوران چه جوری بودی….

  23. منو بردی به دوران مدرسه…باور اینکه بیست سال از کلاس اول رفتنم می گذره یه جورایی غریبه