دکان ِ جدید ِ میس شانزه لیزه ، کافه ای بود ، شبیه هیچ کدام از کافه هایی که فیلم های سینمایی نشان میدهند ! اسمش کافه بود ، توی این کافه از شیر ِ مرغ تا جون ِ آدمیزاد پیدا میشد ، یک جورهایی شهر فرنگ بود . از همه رنگ بود . کافه ای بود که کفش رو آینه ی نشکن ، فَرش کرده بود و سقفش گنبدی بود به رنگ نیل ، به کنایه از گنبدِ نیلگون و لوسرش پر از شمع بود و هر شمع سالها طول میکشید تا آب شود . توی این کافه انعکاس نورها روی در و دیوار ، بنفش بود و قرمز و زرد . توی این کافه فقط قهوه سرو نمیشد ، میشد بارش – برعکس – و نبات داغ و پودر سنجد و شیر هم پیدا کرد ، گه گاه توی اتاق های کوچک کنارش ، ماساژ های اجی مجی لاترجی انجام میشد و روغن های گل های کم یاب استوایی را به خورد سلول های بدن میدادند و عروق را باز کرده و مرض را دفع ! موسیقی یکی از ارکان ِ این کافه ی بی نام بود ، موسیقی معمولا در شب ها ترانه های نوستالژی آور و در عصر ها عشوه برانگیز و صبح ها روح بخش بود . میس که در این دکان ِ جدید برای خودش کار و کاسبیی راه انداخته بود ، او با روش جدید هپنوتیزم خاطرات بد را از اذهان عمومی پاک میکرد . شب که بود ، دلشکسته ها از راه میرسیدند و هر کدام کنجی را انتخاب میکردند . میس روی صندلی چوب نارگیل نشسته بود و به مردی که در خاطراتش ، سانحه ی از دست دادن زن و بچه اش حک شده بود رو با ورد های مخصوص خودش کمک میکرد تا خاطرات بد را پاک کند . میس دو تا سیگار را با هم روشن کرد و یکی را پک زد و دیگری را همان طور روشن کنار گوشش گذاشت … دود بلند میشد و موهای قرمز میس اصلا نمیسوخت . یک جور موهای نسوزی داشت این میس . مرد مدام خاطره را تعریف میکرد و دور میزد دورِ میدانی که تصادف کرده بود . میس آه سوزناکی کشید و بلند شد و با لیاس فیروزی تنش گنبد ِ نیلی رنگ ِ کافه را پر رنگ تر کرد ، صدای خش خش سوزن دوزی و مونجوق ها و پارچه روی زمین میامد …میس دستهایش را روی شقیقه ی مرد گذاشت . مرد که فکش میجنبید و خاطره را مدام تکرار میکرد اصلا متوجه نشد که میس داستان ما پاک کن دستش گرفته و دارد مثل دلاک ها که چرک ِ بدن را در میاورند از پوست ، خاطرات ِ مرد را از پیشانی اش در میاورد . مرد وقتی به خودش آمده بود توی قایق رو به روی کافه نشسته بود و داشت آب ِ نارگیل میخورد و پیپ میکشید ، میس بادبزن توی دستش را تکان داد .مرد هیچ یادش نمی آمد . میس پرسید : اسمت چیه ؟ . مرد نمیدانست . چند سالته ؟ …. مرد نمیدانست … مرد که قد و قامت رشیدی داشت و بد ک نبود . دچار آلزایمر شده بود و میس برای از دست ندادن مشتری های دیگرش مجبور بود این ک ی س ِ منحصر به فرد را قایم کند … چون همه ی حافظه ی مرد را پاک کرده بود . میس به قایقران گفت :: برو همون جای همیشگی . “پارو آب را شکافت و ماهی ها زیر آب نور بالا میدادند و آب برق میزد . مرد پرسید : من این جا چی کار میکنم ؟” میس گفت :” منو یادت نمیاد عزیزم ؟” مرد تعجب کرد و گفت :” نه ببخشید شما ؟ چیزی خوردم نکنه مستم ؟” میس خندید و گفت : نه شما خیلی هم ردیفی .” میس توی دلش یک نقشه ی آن چنانی کشید و گفت :” اسمت رو به من باید بگی تا بتونم کمکت کنم .” مرد گفت :” نمیدونم . نمیدونم . ” میس مرد را با خود به اتاق زیر شیروانی برد و از اینکه خاطره ی عشق یک نفر دیگر را پاک کرده بود خوشحال بود . عشق هایی که به چاه میروند و خاکسترشان در بدن و قلب و آه ها میماند . مرد روی صندلی کنار پیانو نشسته بود . مرد پرسید :” شما پیانو میزنید . ” میس گفت :” بله .من دکور جمع نمیکنم .” بعد رفت پشت ِ پاراوان و یک لباس پوشید که او را پر از پولک های رنگارنگ کرده بود . میس سقف اریب خانه ی زیر شیروانی اش را باز کرد . تخته را از زیر تختش بیرون کشید و گفت : رفیق بیا یه دست تخته بازی کنیم . چه هوای ملسیه . هوای دو نفره . ” مرد روی زمین نمور و نمناک نشست و باد خنکی از بالا به مخش میخورد . پولک های لباس میس صورتش را برق انداخته بود . مرد پرسید : شما من رو میشناسید ؟” میس یاد سریال رازهای پنهان افتاد و چون این مرد شبیه استفانوس بود گفت :” بله تو استفانوسی . ” تاس را انداختند . شیش و بش . تا صبح حافظه ی مرد کار نکرد . او هیچ چیز یادش نمی آمد ولی با شنیدن آمبیانس این جا … یک چیزهایی توی ذهنش جرقه زد … که این تنها صداست که میماند . در نهایت فقط یک صدای ترمز یادش آمد اما این چه ربطی به کل داستانش داشت را میس هرگز به او نگفت .
آمبیانس ( ** )
vaiiiiiii misse azizammmmmmmmmmmmm kheili jazab bud makhsusan in akhararesh stefanuossssssssssssssssssssss
" بله.من دکور جمع نمیکنم"
عالی بود!:))
سلام به خانوم شانزلیزه. وبلاگ خیلی خوبی هم داری نمی دونستم.
همیشه موفق باشی. واقعا لذت می برم وقتی می بینم نسل ماها انقدر از لحاظ فکری و فرهنگی خوب رشد کردن. مثل شما ها رو که می بینم به آینده مملکت امیدوارم می شم.
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی امان
سر می زند ز جایی و خورشید می شود
هادی دل
سلام به خانوم شانزلیزه. وبلاگ خیلی خوبی هم داری نمی دونستم.
همیشه موفق باشی. واقعا لذت می برم وقتی می بینم نسل ماها انقدر از لحاظ فکری و فرهنگی خوب رشد کردن. مثل شما ها رو که می بینم به آینده مملکت امیدوارم می شم.
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی امان
سر می زند ز جایی و خورشید می شود
هادی دل
ayyyyy man tavajo mikham
امروز به اندازه یکسالی که اینجا نیومده بودم مطلب خوندم . اینکه کلا از لحن این وبلاگ با اوون صاحب عجیب و عریبش خیلی خوشم میاد بماند . اما برام جالبه که در شرایطی که آدمها هر روز یه شکل جدید و به تعبیری مزخرف تر از قبل میشن . این میس هیچ چیزش عوض نمیشه . فقط عنوان کسی که ته خیلی از این ماجرا ها رو درآورده میگم . دمت گرم – فوق العاده ای
miss manam miam dochar aalzaymer besham
به استعدادت در نویسندگی و البته خیالبافی حسودیم شد. تو هر خط یه چیزی برای های لایت کردن بود. سپاسگزار.
خیلی خطرناکی میس
بازم یه تصویر سازی قشنگ…
ayyyyy man tavajo mikham
عکسی که ضمیمه کردی خیلی خوشگله میس این پست به نظرم شکل هانیه توسلی اومد تو آقا یوسف دوست داشتم مث همیشه نوشته تو میس جونفیسبوک ادت کردم
عکسی که ضمیمه کردی خیلی خوشگله میس این پست به نظرم شکل هانیه توسلی اومد تو آقا یوسف دوست داشتم مث همیشه نوشته تو میس جونفیسبوک ادت کردم
میس جان اگه خودت نمایشگاه میای روزشو بگو که از خودت بیام کتابو بخرم
بازم سلام کل داستان خیلی قشنگ بوداولش که یه جورایی شبیه فیلم بینوایان بودوبعدش…میدونی به مردتوداستانت حسودیم شدالزایمربیماریه خیلی خوبیه فراموشی بزرگترین نعمته گاهی وقتاواقعاآرزومیکنم کاش گوشه ای ازگذشته موکه زیادبرام خوشایندنیست روفراموش کنم شایدبتونم اینجوری یه کم به آرامش برسمدست به قلمه بی نظیری داری دوستم