دروغ

 

آمبیانس : ((  **  ))

یا در صورت داشتن خدای ِ نکرده فیل – – شکن (( ** )) در صورت ِ نداشتن فیل شکن (( **))

میس شانزه لیزه ، همین جور که از تو ، لپش را گاز میگرفت و پاهایش را به طرز هیستیریک واری میلرزاند ، داشت نقشه میکشید ، روی میزش ، دهن ِ لپ تاپ باز بود و کاغذهای کاهی که رویش پر از دیالوگ بود ، روی زمین ، به طرز زیبای باحال و شلخته واری ریخته بودند ، هوا در این روزها به قدری کثیف و آلوده بود که سیگار کشیدن در مقابلش ، مثل سرماخوردگی است کنار ِ سرطان ! ، اما با این حال ، با وجود ِ هوای بد ته سیگار ها توی زیر سیگاری افتاده بودند ، رادیو روی مبل افتاده بود و آنتنش تا آخر بالا آمده بود و داشت برنامه ی دیالوگ را پخش میکرد ، میس برخاست و پیچ رادیو را چرخاند تا از اخبارِ ِ 30 امین جشنواره ی بین المللی خبردار شود ، گفت و گو ها را که میشنید خیلی عصبی میشد ! وقتی مجری با سلیقه ی خودش یلخی دم در ِ سالنی ایستاده و با کیف از – بودن – خودش برای شنونگان  ِ عزیز تعریف میکند که ، ما که نصفه اومدیم بیرون اوا انگار یه دوست ِ دیگه هم خوشش نیومده داره میاد بیرون برم ببینم نظرش چیه ….. ، روی پارکت ، خاک نشسته بود و جای پاشنه و انگشت ِ پای میس را حک میکرد ، مثل ِ جای پای گربه روی شیشه ی ماشینی ! همه جا ، ابری و برفی بود ، همه توی پیست های اسکی بودند و آدم برفی میساختند ، همه بارون های سرد و تگرگ میدیدند ولی وقتی میس شانزه لیزه پرده را کنار زد ، همه جا شبیه صحرا بود ، بیابانی در انتهای جاده دیده میشد ، باری ، رو به روی خانه اش سبز شده بود ، چند اسب ِ بی سوار بیرون آن ، آب میخوردند ، آفتاب بی اجازه خودش را پهن کرد روی صورت ِ چرک ِ میس ، همه چیز به صورت اسلوموشن در حال حرکت بود ، مردم وقتی راه میرفتند ، پاهایشان و دستهایشان ، همین جور در هوا بود ، باید ساعت ها بهش نگاه میکردی تا تغییر جهت دهد ، سرعت ، شبیه سرعت ِ اینترنت ِ سرزمینی بود که خیلی ان جا را نمیشناخت ، وقتی شیر ِ آشپزخانه را باز میکردی آب با عشوه و با سرعتی غیر قابل باور پایین می آمد برای همین ، همه چیز رو به رکود بود . . . توی یخچال ِ کهنه ی خانه هیچ چیز نبود ، تلفن ، مدت ها از کار افتاده بود … خیلی وقت بود که صدای زنگش هیچ هیجانی به دم و دستگاه ِ خانه نداده بود ، میس طاقتش به سر که هیچ به بالای سر ، نه بل به سقف رسیده بود ، دست از رمانتیک بازی  در آورد و به در گنجه ی چوبی اتاق زیر شیروانی اش نزدیک شد و خودش را توی آینه دید که لپ ها شوره زده اند از اشک ها ، پوزخند زد و در ِ گنجه را باز کرد ، شلوار لی اش را از میان سایر لباس های آلیس در سرزمین عجایبی برداشت و یک کت قرمز ِ چرم هم باهاش ، موهایش را قیچی کرد … زیر ِ پایش موهای سماقی رنگی دیده میشد که برای بلند شدنشان سالها صبر کرده بود اما دیگر ارزشی نداشت . . . ارثیه ی پدربزرگش را از زیر تخت برداشت ، امتحانش کرد ، مثل ِ حمید هامون که در زیر زمین کادربزرگش این کار را کرد و گفت دارم میرم شکار ! ، میس شانزه لیزه توی قوطی های کلاه ها هیچ کلاه وسترنی نیافت پس یکی از همان روسری هایی که سر ِ تمرین های تئاتر دو ِ سرش میپیچید و از پشت گره میزد را برداشت و دور ِ سرش بست ، پوتین هایش را پوشید و با انبوهی از اعصاب خوردی هایی که روی دوش داشت بی هیچ هدفی فقط میخواست به کوچه برود تا دست به آن کار بزند که نباید . رفت دم ِ پنجره تا اوضاع احوال منطقه ای که به مرور مال ِ او شده بود را ارزیابی کند !

صدای رادیو بدجوری روی نرو هایش راه میرفت و سوهان بر اعصاب میکشید . با یک لگد رادیو را کشت . او را منهدم کرد ، اعضای رادیو بیرون ریختند اما همچنان صدای ادامه ی اخبار به گوش میرسید . میس سریع از آن جا بیرون امد . در را که باز کرد ، یکی از شگفت انگیز ترین و جذاب ترین و خواستنی ترین بازیگری را دید که میدانست عمرا دستش به او نمیرسد ، او همان طور بود که در به خاطر یک مشت دلار بود ، همان طور که در خوب بد و زشت سر جیو لئونه ،  او کیلینت ایستوود بود .  . . .. میس یک لحظه فکر کرد موسیقی این فیلم ها چقدر تاثیر گذار بوده ، انیو موریکونه ، همیشه خالق آثاری بود که در فیلم های دیگر هم سر و صدایش را میشنیدیم ، جایی برای پیرمردها نیست ، در فیلم های تارانتینو و … شیگرو اومبایاشی  با خلق آثاری به یاد ماندنی در 2046 فراموش ناشدنی و … بعد ما در رادیو اسم هایی میشنویم که کوتوله هایی بیش نیستند در مقابل این آهنگسازان ، چرا آهنگسازان ِ ما چنین بی کفایت و بی هنرند دلیل دارد 1- آنها اول فکر ِ دک و پزشان هستند و مهم تر فکر خراب کردن همدیگر 2- انها چطور موسیقی فیلم بسازند در صورتی که اصلا فیلم ندیده اند ! 3- اصلا وقتی همه چیز را ارزان بخواند همین طور تمام میشود و جاودانه نمیشود . از این نسل من هنوز موسیقی فراموش ناشدنی فیلم ماهی ها عاشق میشوند علی صمد پور را درجه یک ترین میدانم . . . کسی که درام را میشناسد نه رنگ لباس زیر شاگرداهایش را و ….برگردیم سراغ این مرد دوست داشتنی ، بی تردید اگر در زمان ِ برای یک مشت دلار میزیستم خودم را به آن سر دنیا میرساندم تا این موجود را از نزدیک ببینم ، بگذرم از اینکه هنوز در او جز جذابیت ظاهری ، ذهنیتی وجود دارد که در فیلمهایش به شدت تاثیر گذار است ، باید هم این طور باشد . او پشت ِ در با سیگار برگی در دهان که دودش با سرعت باورنکردنی بالا میرفت و با پوستی سوخته ، زیر ِ آفتاب ِ سوزان تف دیده … با چشمانی که جذابیت و نافذ بودن آن کم یاب است و در آن صورت با آن موهای قهوه ای مثل دو تکه جواهر …

او که ایستاده بود و میس شانزه لیزه بلافاصله فهمید که او یک یاغی است ، انواع و اقسام سلاح ها را داشت ، مدل های مختلف اسلحه ها را ، چاقوو کفش و شنل و کلاه ، میس شانزه لیزه دوست داشت عاشق این یاغی تنها شود ، چون او قرار بود از خانه ی میس شانزه لیزه اسب سوارانی که در بار ِ ر و به رو  در حال نقشه ریزی بودند را بکشد . میس شانزه لیزه به او گفت که اجازه دهد کنارش باشد و کمکش کند اما او ترجیح داد میس برود بیرون . میس بیرون رفت و فکر کرد کاش میشد دستهای این مرد را به تخت قفل میکرد و دستبند به او میبست . برای اینکه به او ثابت کند او هم بلد ِ کار است وارد ِ بار شد . . مرد یاغی ، موهای میس را دید که کنار ِ نمایشنامه ای روی زمین افتاده ، کاغذ کاهی را بلند کرد ،، یادداشت هایی بود در مورد میراث ، نام نمایشنامه ی میس بود ، کنارش چند هایکو نوشته بود . در صورتش چیزی نمایان نشد که بفهمیم توی دلش چه گذشت ؟ پوزخند زد یا خوشش آمد فقط پرده را کنار کشید و دید میس وارد بار شد . توی بار میس ، مردانی را دید که دور میز نشسته اند و میخندند و آبجو میخورند ، لپ تاپ هایشان باز بود و با سرعت بالا همه چیز دانلود میشد . . . آنها داشتند در مورد فیلم یا هر چیزی که تو دوست داری تحقیق میکردند . . . میخندیدند . . . خب ، میس بدش نمی امد سر یکی از آنها را با چاقو ببرد و توی سینی بگذارد . اما ترجیخ داد مانند کلوی در سریال 24 بشیند و همراه آنان باشد ، کد رمز ها را بردارد و توی نوشیدنی های انان اکسیر خاصی بریزد …اما آنها که مومیایی هایی بودند متحرک و نابود نشدنی همین طور میخندیدند . میس ، اسلحه را در آورد و شلیک کرد ، هیچ کدام نمردند . بیرون آمد . . . . . .داد زد : بی فایده اس . یاغی که قبلا همین کار را کرده بود پشت پرده ، چشم هایش را بست و فکر کرد نا امید نشود برای جزیره در کهکشان بهتر است . میس بالا آمد . گفت : میشه یه گلوله به من بزنی ؟ آنها بعد از دو ساعت به این نتیجه رسیدند که بهتر است با هم از آن شهر بروند . میس شانزه لیزه وقتی از خواب بیدار شد که توانست آرتیست مورد علاقه اش را ببوسد . وقتی بیدار شد دید در اثر نوشته های اینترنت هر روز دارد دارچین و عسل میخورد … دسترسی اش به دوستش که قرار بود نامه ی مهمی قبل از ازدواجش در آن سوی جهان را در این باکسش ببیند ندارد . . . و این حیرت انگیز بود . البته نه به اندازه ی دیدن برنامه ی کثیف ِ بی بی 30 که درمورد صادق هدایت بحث میکردند … برنامه ای به نام پرگار نشان داد که سرکوهی و زراعتی و … ها هستند که هنوز انقدر بیسوادند که استنادشان از شناخت هدایت کتاب م.فرزانه است . هنوز فرق – تحلیل – و نقد را نمیدانند و یک کتاب ِ ساده ی نقد و مبانی نقد نظری را دست نگرفته نمیخوانند ، او را بدبین میدانند و در دوره ی رومانتیک و سیاسی، در صورتی که هدایت به شدت طناز و شوخ طبع بود ، او از قبل به پاریس رفت و بورسیه شد تا دندان پزشکی بخواند ، او مردی بود که بی تردید اگر داستانهایش را به فرانسه مینوشت – خودش- آثارش جهانی میشد اما علویه خانم را نمیشود فرانسوی نوشت …آقایان ِ این نشست یک کوچولو تحقیق نکردند ببینند که هدایت وقتی بوف کور را نوشت که در هند بود و این گل نیلوفر نماد چیست ؟؟؟؟؟ داستان بوف کور داستانی نیست تلخ …تماما کتاب انسان و سمبولهایش کارل گوستاو یونگ است …و شخصیت ها همه آنیما و آنیموس و سایه هستند …. در واقع در بوف کور یک شخصیت بیشتر نیست . حالم از این آقایان …. از سینایی با ان فیلم کثیفش در مورد هدایت به هم میخورد … من هم جای او بودم خودم را میکشتم ! هدایت مرد بزرگی بود و پدر داستان نویسی ما ست … اجازه ندهیم هر گاوی در موردش این طور حرف بزند … متاسفم … بله من این روزها سرگرم دیدن 24 هستم و دارم فکر میکنم ما وقتی میتوانیم با دنیا وارد گفتمان شویم که بتوانیم یک 24 یا یک رازهای پنهان یا لاست بسازیم که دنیا را مسحور کند . اما ما اندر خم سینک کردن صدا و تصویر هستیم و این هم وضع سینماها و تئاترهایمان … 

 

متاسفانه در این روزها برای تحقیق ِ یک همسر ِ شایسته در نمایشنامه ام جز سر به زیری به چیزهای دیگری هم احتیاج بود که خودم بلدش نبودم پس وارد دنیای مجازی شدم و با سرعتی باور نکردنی صفحات مربوط به همسرداری و دروغ گویی برایم باز شد که موجب حیرت من شد مثلا به همسرتان دروغکی بگویید : به به چه قد بلندی داری حتی اگر کوتاه بود ، بگویید به به تو آدرسها را چه خوب بلدی ! به به تو چقدر جذابی حتی اگر شبیه سوسک بود ، بگذارید او هر جور راحت است باشد ، حتی اگر در مسائل سانفرانسیسکویی ضعیف عمل کرد بگویید باریکلا! در این سایت ها به نقل از وکیل و روان شناس نوشته بود به همسر از گذشته و ناراحتی هایتان نگویید ، حتی المکان دروغ بگویید یا بپیچونید . مسئله این است که پس یک عمر فیلم بازی کنیم و دروغ بگوییم و هیچی نگوییم . . . این چه زندگی زناشویی خواهد بود . . . پس علاوه بر خانه داری و کارهای آشپزخانه باید سیکرغ بلورین بهترین بازیگری را هم بگیری و راضی هم نباشی چون یارو یک صدم کیلینت ایستوود هم نیست و برعکس … البته . . . ضمنا کشف کردم برای خوابیدن و بیهوشی دارچین و عسل بسیار مفیدند ….این روزها انقدر مصرفم بالا رفته که از خونم دارچین بلند میشود . عطر متحرک دارچینم . خلاصه … 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

10 نظرات

  1. فکر کنم باید سریال شوالیه پیاده روها از اسکورسیزی رو ببینی.
    موریکنه عالی بود روی این پستت

  2. سلام
    خوبي؟
    متن پيام خصوصي رو خونديد؟
    كاش اونو متوجه ميشديد !!
    باي

  3. من از بچگی با همه کله خری کارم این بود فقط بخونم و بخونم. کتاب و مجله و روزنامه و هرچی. الان هم نت رو زیر و رو کردم. اکثر وب ها اکثر نوشته ها. اما شما فرق داری میس.
    تو با یه جزیره، با یه متن، با یه پاراگراف، حتی فقط با یک جمله قدرت ویران کردن داری. نوشته هات منو جاهایی می بره که دلم به تاپ تاپ میفته. قرمز می شه می لرزه بی صدا.
    تو یه کوچولو می نویسی و این اشک که می ریزه…

    "نمیشود این همه تنهایی…
    دل من به دروغ ها نیست شاد. خط خطی بودن این روزها به کنار.
    خوش بودم. رفته بودم جای همیشگی، یک جایی از سعادت آباد که سه سال گول خوردم و باختم زندگی…
    من همانم که مردی در همین کوچه های پر از امن (جون خودم) بوسه های فرانوسوی را زیر ابر و توی کوه و بانکش، در مستی و بیپچارگی در خوشی و شادمانی تجربه کرده ام و حالا مثل شیشه، اعتمادم چنان از همه ….دور شد ….قولهای دروغ …تصویرهای دروغ…..اعتمادم را گرفتند . من را گرگ کردند . همین مردمی که نمیگذارند بهشان بد بگذرد."

    من دلم می لرزه.. دستمو می زارم روی سرم سکوت می کنم…

  4. سلام بر میس…

    خیلی وقت بود ناخواسته به این جزیره رنگی و خوشگل سر نزده بودم و کلی دلم واسش تنگ شده بود. واسه قلم خوشگل صاحبش واسه عصیان و عربده هاش. یک ماهی می شه فکر کنم. درگیر یه کتابی (30 سال سینما در ایران) بودم که داشتیم در می آوردیم و جشنواره فیلم فجر و افتتاح سایت سینمایی-هنری خودمون و این حرفها. الان دیدم که چقدر آپ کردی و نوشتی.
    دمت گرم تو این ایامی که اکثرا بی حس و حالن و بی کنش، تو همچنان دست ات به قلمه و سرت تو نوشتن و نوشتن و نوشتن… واسه دل خودت، واسه ما…

    نتونستم هنوز همه پست های جدیدی که گذاشتی رو بخونم فقط دو تاشو خوندم که واسه ماه قبلِ فکر کنم.

    "ای بیهوشی، جاودانه باش!"

    و :

    "چندمین جشنواره ی بین المللی دستمالسیم" …

    سعی می کنم احساسمو کنترل کنم!.. ای وای… دوباره جزیره… شما نابغه ای میس نابغه. اینو صد بار همینجا تو ملع عام! گفتم و هزار بار دیگه هم داد می زنم. این دو متنت عین اکثر نوشته هات سرا پا قلب بود و باز همون اول منو ساده و راحت و صمیمی بغل کرد و کشوند درون خودش. بلعیدم. چشامو بستم… نمی فهمم تو چطور این همه حس و حال و فضا تو نوشته هاته؟ واقعا چطور؟…

  5. سلام میس. این روزا تو قسمت های کوتاهی که از جشنواره تئاتر فجر پخش می شد همش دنبال اسم تو بودم…پس کجایی میس؟سوال

  6. سلام بر تو ای میس.
    به به داستانت چقدر قاراش میش بود با هدایت و سینما و دارچین و آیین همسر داری و …

    کلی دلم واست تنگیده بود.
    آمده بودم جشنواره ِبا کیفیت تئاتر فجر!
    در اون سرما و لرز و بارون و برف و بوران چش چش می کردم آیا هستی تو  و کسی نبود جز همه و غیر تو .

    کار قصر مه آلود ِ ژاپن رو که دیدیم کلی ذوق زده شدیم که دوست داشتیم اجرای بعدی رو هم ببینیم.
    100 دقیقه کار بدن روی صحنه با اون حرکات فرز و سریع .
    و اون داستان زیبا که از دل آیین اونها در اومده بود اونوقت ما توی کارهامون همش ادا در میاریم!

    یا کار آلمان ."هتل پارادیزو" …
    خیلی حرف زدم.
    دوست داشتم ببینمت.

    راستی یه چیز یاد گرفتم از این جشنواره!!
    شعار "تئاتر برای همه" واقعا شعاره!
    تئاتر برای تهرانیها و vip هااااا!
    می گی نه می رفتی کار نیما دهقان رو می دیدی!!

    خوبی میس اکتیو و قرمز؟

  7. سلام
    خوبید؟
    فرصت نشد کل متن رو بخونم
    آخرش رو خوندم.
    متاسفانه اگر راست بگی همیشه توی این دنیایی که ما برای خودمون ساختیم کلامون پس معرکست و همیشه به چشم امل نگاهمون می کنند در حالی که کنگره آمریکا بیل کلینگتون رو بخاطر دروغش به ملتش بازخواست کرد نه بخاطر روابطش با مونیکا !!!   کی میشه ما به اونجا برسیم ؟!!
    ارادتمند همیشگی: پسرخونده

  8. وقتی پستهای اینجوری میذاری تنها میشه گفت: خودشه. من " این" میس رو دوست دارم.

  9. چه خوب كه موهاتو وقتي قيچي كردي ريختي كف پاركت چون اگه ميرفت تو بالش يكي مثه آقاي شاعر به نظرم اصلا جاش خوب نبود نگران

  10. به طور کلی این سبک نوشتن رو دوست دارم.در نوردیدن مرز مابین واقعیت و تخیل!
    اما زمانی جذایت نوشته بیشتر می شه که این مرز به یک فضا تبدیل بشه.وقتی که یک خط(مرز) از یک بعد به دو بعد می رسه.به عبارت بهتر با تغییر سریع فضای حقیقی به تخیلی و یا بالعکس این اتفاق به طور کامل رخ نمیده و یا در خواننده به همان میزانی که برای نویسنده اتفاق نمیفته.
    از طرف دیگه این لذت زمانی بیشتر میشه که فضا ها و شخصیت های مجازی دارای اشتراکات قابل لمسی با موقعیت ها و افراد حقیقی باشن.نمونه جذاب داخلیش ”همه چیز میگذرد…” چرمشیره(البته به نظر من!) 
    البته نه تو قصد نمایشنامه نویسی تو وبلاگ داری نه من قصد قیاس اونا رو با سایر نوشته ها!