خاطره

اون رو به روی دریاچه روی نیمکت نشسته بود که دیدمش . ریش های بلند و موهای ژولیده داشت . شلوار جینش کهنه بود و کنار زانوهاش پاره بود . بند پوتین های مشکیش باز بود. پالتوی کهنه ی سیاه به تنش زار میزد . شال گردنی که براش بافته بودم انداخته بود. اون رو به روی دریاچه روی نیمکت نشسته بود . عین گداها شده بود .بطری سبز رنگ خالی از دستش افتاد و شکست . چشماش سرخ شده بود . بهش گفتم :” هوا سرده بریم خونه ی من . ” حتی نمیتونست بلند شه . کمکش کردم . سنگینی اش رو روی شونه ام انداخت و بلند شد . هوا داشت سرد میشد .ماه سرخ توی آسمون دیده میشد . پابرهنه بودم .  به شلوار جین سنگ شورم یک زنجیر وصل بود که بهش کلید خونه و … آویزون بود . راه که میرفتم کلیدها روی زمین کشیده میشدن . از صدای جیغشون خوشم میومد . عطسه کرد . نگاش کردم . چشماش بد جور قرمز بود . کلاه پوست خرگوشم رو در آوردم گذاشتم سرش . پوزخندی زد . خندیدم . داشتیم میرسیدیم . قیافه ش خیلی درب و داغون شده بود . محکم دست زدم و دور خودم چرخیدم گفتم :” تو  یه آشغال شاهکاری”. مرد که شاعر بود سیگارش رو در آورد . کبریت نداشت . سیگارش رو گرفتم . گفتم :” بیا به هم فحش بدیم! ” خندید . یه خنده ای که از ته دلش بلند شد . دستش رو گرفتم . ” بدو بیا بریم” . گفت:” حالم داره از این آسمون بدون ابر به هم میخوره .” گفتم خودم برات ابر میارم تو فقط بیا . شاعر عین گداها شده بود . در چوبی قیژ صدا کرد . پله های دایره ای رو تا آخر به زور پیچ زدیم و رفتیم به اتاق زیر شیرونی. در رو باز کردم . اومد تو . گفت :” نه چراغا رو روشن نکن ” گفتم :” نمیشه” شال گردنش رو دور چشماش بستم . نشوندمش . رفتم سراغ جعبه ی مداد رنگی هام . یه پاستل آبی پیدا کردم . رفتم روی صندلی و سقف شیب دار اتاق رو پر از ابر کشیدم.چشماشو باز نکردم . رفتم فانوس روی میز رو روشن کردم. بعد بهش گفتم :” حالا اون شال رو باز کن … ابرها رو ببین” پاشد. نگاه کرد . دستش رو انداخت دور شونه ی من و چرخ زد . سرمون گیج رفت و افتادیم . خیلی گشنه بود . رفتم براش پنیر فرانسوی و بارش – برعکسش کن – قرمز آوردم . عین آدم و حوا بودیم . نشستیم رو به روی هم .همدیگه رو روی آینه های روی کمدم میدیدیم… بعد تمام شعرهاش رو از حفظ براش دکلمه کردم و اون تمام شب به من پوزخند میزد .

 

 

برگ دزدیده شده ای از دفتر خاطرات میس شانزه لیزه 

 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

27 نظرات

  1. بیام سر فرصت بخونم و بنظرم !!!چشمک

  2. وقت بخیر
    ممنون عزیزم که امدی
    نوشته ات دلنشینه ولی با حالت ان زیاد اشنا نیستم اجازه بدهی
    مطالب دیگرت را هم ذخیره کرده بخوانم . تا درست درک کنم
    احساس تو را .
    باز هم بیا . خوشحال می شوم .
    فریده

  3. چه خاطره قشنگی میس! آخی با پای برهنه آوردیش و براش ابر کشیدی … چقدر مهربونی تو . انقدر این پست زود گذاشتی که فرصت نشد برای قبلی کامنت بذارم . تو با نوشته هات در ستایش عشقی عزیزم . این شعر شاملو امروز برای تو :
    دوستش میدارم
    چرا که میشناسمش به دوستی و یگانگی
    شهر همه بیگانگی و عداوت است
    هنگامیکه دستان مهربانش را به دست میگیرم
    تنهایی غم انگیزش را در می یابم.
    اندوهش غروبی دلگیر است در غربت تنهایی
    همچنانکه شادی اش طلوع همه آفتاب هاست
    و صبحانه و نان گرم
    و پنجره ای که صبحگاهان به هوای پاک گشوده میشود
    و طراوت شمعدانی ها در پاشویه حوض .
    چشمه یی پروانه یی و گلی کوچک
    از شادی سرشارش می کند
    و یاسی معصومانه از اندوهی گرانبارش:
    این که بامداد او دیریست تا شعری نسروده است
    چندان که بگویم
    "امشب شعری خواهم نوشت"
    با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود

    ماچخداحافظ

  4. با تصویر سازی هات یاد کلی فیلم افتادم ؛ Blanc & Pulp fiction & Angel-a & چنتای دیگه !
    یه جاهایی خیلی فانتزی ، یه جاهایی خیلی عشقولانه ؛ کلن فضای این نوشتت به نظر من با بقیه نوشته هات زیاد فرق داشت.
    ولی وسش داشتم.قلب
    عاشق این عکسایی ام که انتخاب می کنی ! آدم دلش می خواد مونیتور رو گاز بزنه یکم از مزه اون پنیر بیاد زیر زبونش!
    آخه نمی گی آدش دلش ضعف می ره و جناب آقای دکتر فرمودن الکل زیاد مصرف نفرمایم؟!؟؟!گریه

  5. خاطره ها همیشه منو به گریه میندازه!
    سلام خوبی؟ مثل اینکه یه پستت رو از دست دادم.

  6. به نظر من کسایی که یه چیزایی رو ترک کردند نباید نوشته های تو رو بخونند چون اونقدر تصویر سازیهات خوبه و عالیه که از مزه گس شراب و بوی تند سیگار نمیشه فرار کرد وقتی ادم داره نوشته هات رو می خونه.
    زنده باد میس شانزه لیزه

  7. برگی دزدیده شده از خاطرات میس؟؟ یعنی این ماجرا واقعیسست؟؟سلام

  8. بیام سر فرصت بخونم و بنظرم !!!چشمک

  9. وقت بخیر
    ممنون عزیزم که امدی
    نوشته ات دلنشینه ولی با حالت ان زیاد اشنا نیستم اجازه بدهی
    مطالب دیگرت را هم ذخیره کرده بخوانم . تا درست درک کنم
    احساس تو را .
    باز هم بیا . خوشحال می شوم .
    فریده

  10. چه خاطره قشنگی میس! آخی با پای برهنه آوردیش و براش ابر کشیدی … چقدر مهربونی تو . انقدر این پست زود گذاشتی که فرصت نشد برای قبلی کامنت بذارم . تو با نوشته هات در ستایش عشقی عزیزم . این شعر شاملو امروز برای تو :
    دوستش میدارم
    چرا که میشناسمش به دوستی و یگانگی
    شهر همه بیگانگی و عداوت است
    هنگامیکه دستان مهربانش را به دست میگیرم
    تنهایی غم انگیزش را در می یابم.
    اندوهش غروبی دلگیر است در غربت تنهایی
    همچنانکه شادی اش طلوع همه آفتاب هاست
    و صبحانه و نان گرم
    و پنجره ای که صبحگاهان به هوای پاک گشوده میشود
    و طراوت شمعدانی ها در پاشویه حوض .
    چشمه یی پروانه یی و گلی کوچک
    از شادی سرشارش می کند
    و یاسی معصومانه از اندوهی گرانبارش:
    این که بامداد او دیریست تا شعری نسروده است
    چندان که بگویم
    "امشب شعری خواهم نوشت"
    با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود

    ماچخداحافظ

  11. با تصویر سازی هات یاد کلی فیلم افتادم ؛ Blanc & Pulp fiction & Angel-a & چنتای دیگه !
    یه جاهایی خیلی فانتزی ، یه جاهایی خیلی عشقولانه ؛ کلن فضای این نوشتت به نظر من با بقیه نوشته هات زیاد فرق داشت.
    ولی وسش داشتم.قلب
    عاشق این عکسایی ام که انتخاب می کنی ! آدم دلش می خواد مونیتور رو گاز بزنه یکم از مزه اون پنیر بیاد زیر زبونش!
    آخه نمی گی آدش دلش ضعف می ره و جناب آقای دکتر فرمودن الکل زیاد مصرف نفرمایم؟!؟؟!گریه

  12. خاطره ها همیشه منو به گریه میندازه!
    سلام خوبی؟ مثل اینکه یه پستت رو از دست دادم.

  13. به نظر من کسایی که یه چیزایی رو ترک کردند نباید نوشته های تو رو بخونند چون اونقدر تصویر سازیهات خوبه و عالیه که از مزه گس شراب و بوی تند سیگار نمیشه فرار کرد وقتی ادم داره نوشته هات رو می خونه.
    زنده باد میس شانزه لیزه

  14. برگی دزدیده شده از خاطرات میس؟؟ یعنی این ماجرا واقعیسست؟؟سلام

  15. یه چیز تونوشته هات هست که وقتی پا به اون میزارم گویا پیکرم در بهشت تبس اسیر شده ومرا یارای بیرون رفتن از آن نیست.جادو میشم و اسیر. بمانند سونات بهشت می ماند این ،که اگر آن را نیمه تمام بگزارم در پست ترین نیاز هایم رها میشوم . اما فراتر از این جادو من نفس پس رونده ات را در نوشته هایت بو میکشم ومیپرستم. گاهی اوقات نوشته هایت را مورب(oblique) میخوانم زیرا سر وکارم با سراب های عاشقانه وادبی می افتم.ترس آن بود که نصفه بیاید پس کوتاه میکنم،یاهو

  16. این نوشته ات خیلی به دلم نشست .


  17. پریده رنگ تر از برگ های پاییزی
    و مثل فاجعه بر آسفالت می ریزی

    خب این حس من بود وقتی خاطره  رو تموم کردم
    به من چه که شاید بی ربط به نظر بیاد ؟

  18. عالي بود. يك عاشقانه لطيف…كم كم خودم دارم عاشق ميس ميشم…همه شعراشو از حفظ برلش خوند و اون پوزخند زد…دوست خوبم هميشه تو اين دنيا هيچي سر جاش نبوده ولي عواطف آدما ت. ن.شتن جاي خودشون رو پيدا ميكنن براي همينم هست كه ما همه بهش معتاديم! دوست داشتني بود زياد….بازم از خاطراتش بدزد..ميخوام ببينم كجاي زندگيم ميتونم پيداش كنم. مرسيقلب

  19. فوق العاده بود .

  20. یه چیز تونوشته هات هست که وقتی پا به اون میزارم گویا پیکرم در بهشت تبس اسیر شده ومرا یارای بیرون رفتن از آن نیست.جادو میشم و اسیر. بمانند سونات بهشت می ماند این ،که اگر آن را نیمه تمام بگزارم در پست ترین نیاز هایم رها میشوم . اما فراتر از این جادو من نفس پس رونده ات را در نوشته هایت بو میکشم ومیپرستم. گاهی اوقات نوشته هایت را مورب(oblique) میخوانم زیرا سر وکارم با سراب های عاشقانه وادبی می افتم.ترس آن بود که نصفه بیاید پس کوتاه میکنم،یاهو

  21. این نوشته ات خیلی به دلم نشست .


  22. پریده رنگ تر از برگ های پاییزی
    و مثل فاجعه بر آسفالت می ریزی

    خب این حس من بود وقتی خاطره  رو تموم کردم
    به من چه که شاید بی ربط به نظر بیاد ؟

  23. حس قشنگی داشت این متن… فقط این آقای شاعر به حد کافی مست بود  سر شام بهش  شربت آب لیمو می دادی بهتر نبود تا اینکه دوباره برای ذکریای رازی فاتحه بفرستین!!!!
    دفتر خاطرات جالبی داری میس دستت درد نکنه…. اگه شد بده تمامش رو بخونیم!@!!! چشمک

  24. عالي بود. يك عاشقانه لطيف…كم كم خودم دارم عاشق ميس ميشم…همه شعراشو از حفظ برلش خوند و اون پوزخند زد…دوست خوبم هميشه تو اين دنيا هيچي سر جاش نبوده ولي عواطف آدما ت. ن.شتن جاي خودشون رو پيدا ميكنن براي همينم هست كه ما همه بهش معتاديم! دوست داشتني بود زياد….بازم از خاطراتش بدزد..ميخوام ببينم كجاي زندگيم ميتونم پيداش كنم. مرسيقلب

  25. فوق العاده بود .