معصومیت از دست نرفته
آمبیانس :(( اینجا ))
میس شانزه لیزه ، قیچی را برداشت و آستین همه ی لباس هایی که داشت را قیچی کرد . آستین ها را به هم گره زد و ازشان ریسمانی ساخت . میس شانزه لیزه کاغذ کاهی هایش را برداشت و روی هر کدام رج زد ( نجابت ) . خنده بر لبانش میماسید . وقتی عکس های گذشته را نگاه میکرد در اعماق نگاه چشمانش چیزی وول میخورد به نام ( نجابت ) . نجابت خوب بود . شاید رام کننده . نجابت واجب بود و لازم . حتی نمایشش هم فریبنده بود . شنیده بود : ” نجیب ها آخر عاقبت خوشی دارند . “. میس ، قیچی را روی کف چوبی انداخت و آلبوم را ورق زد ،توی آلبوم تصویرش عوض میشد . نجابت از چشمانش رخت برمیبست . مردی کنارش اضافه میشد . میخندیدند . شاید اثر نجابت بود . در عکس های بعد مرد حضور نداشت و در چشمان میس چیزی بود گنگ ونامعلوم . نگاهی شیطانی . شاید نه حتی ، انسانی . مرد رفته بود . نجابت هم با او . در چشم های میس انتظار بود و در ورق های بعدی آلبوم چشمهای میس شیطانی شد . میس قیچی را از روی زمین برداشت و شروع کرد به کوتاه کردن آستین ها . دوست داشت هیچ نجابتی در البسه اش نباشد . شنیده بود نجابت این روزها از مد افتاده . نور اریب افتاده بود توی اتاق زیر شیروانی اش . پنجره ی سقف را باز کرد و مثل طفلی که تازه به دنیا امده پوستش را در اختیار آفتاب قرار داد . آفتاب اریب وار پوست را قلقلک میداد . نمیدانست به کجا خواهد رفت . فقط میدانست آستین های بلند ، دستش را از خیلی چیزها کوتاه میکند . آفتاب پوستش را سرخ کرد و موهایش را وز ، خشک و سفت . غروب که شد ،خورشید از بالای سرش رفته بود . بلند شد ، آستین های بریده شده را توی اتاق دید . همه را به هم گره زد . جوراب شلواری صورتی رنگش را با گوشه ی تیز ناخنش خراش داد و به جدا شدن ابدی تار و پود نگاه کرد . . تار و پود با هماهنگی کاملی ، بی هیچ دلبستگیی از هم جدا میشدند و هر کدام به گوشه ای میرفتند . مثل زندگی . تار سراغ سرنوشت خود و پود نیز . اشک های میس روی پارکت میچکید . تلفن مدت ها بود زنگ نخورده بود . به در ، مدت ها بود کسی نزده بود . شب شده بود . پس آستین ها را به هم گره زد چون میخواست آن ها را برای همیشه توی رودخانه بریزد . از جا بلند شد . خشک شده بود ،مثل درختی که به آن آب ندهند . به طرف گرامافونی رفت که از هرکول پوآرو هدیه گرفته بود . هرکول به او گفته بود :” مون امی ، این صفحه ها رو گوش کن و بدون اون قاتل زنجیره ای که طبقه ی پایین اتاق تو زندگی میکرد رو گرفتیم و دیگه تو نباید بترسی . از همه ی همکاری هایی که با من و اون یکی مون امی کردی ممنون همین طور اسکاتلندیارد از شما و همه ی کمک هایی که کردید تشکر میکنه و این گرامافون رو به شما تقدیم میکنه . این همه هم صفحه های جور وا جور واسه یه میس شانزه لیزه ی جورواجور…هه هه “ و میس هیچ وقت بوی ادکلن هرکول رو و سیبیلهایی که مثل شاخک سوسک روی صورتش بالا و پایین میرفتند را فراموش نکرد همچنین ، گرامافون را . آنرا در گوشه ای قرار داد و شروع کرد به گوش دادن صفحه هایی که هرکول برایش آورده بود . آنها موسیو فانتوم رو گرفته بودند و برده بودند . آنها هیچ وقت نفهمیدند که میس اگر به هرکول و اسکاتلندیارد کمک کرد تا موسیو فانتوم را پیدا کنند برای این بود که خودش عاشق این قاتل زنجیره ای شده بوده و میخواسته پیدا شود اما دستی دستی او را تحویل زندان و حلقه ی دارداده بود . دلتنگ شد . یاد این افتاد که در تمام آن روزهایی که موسیو فانتوم رو گرفته بودند آقای شاعر با (ب ا ر ش ) (برعکسش کنید ) ها و حرفهایش او را اغوا کرده و چه خوشگذرانی هایی کرده بودند . یاد نیمکت دم رود سن افتاد . یاد کفش های پاشنه بلندی که دیده بود .
*(((( این ))))* را گذاشت توی گرام و شروع کردآماده شدن برای ولگردی . همین طور که صدای گرام را میشنید و زیر لب زمزمه میکرد ، یاد این افتاد که موسیو فانتوم را چقدر دوست داشته و در حق او بی اینکه بفهمد خیانت کرده . هوس چیزی بود که جای نجابت را در چشمان او گرفته بود . این چیزی بود که خودش در آینه های پاراوان میدید . پیراهن مشکی براقش را پوشید .یاد دیالوگ های مسخره ی بین خودشان افتاد .
میس : ” دوستتون دارم . “
موسیو فانتوم :” منو ؟ تو منو نمیشناسی . “
میس :” عاشقتون شدم راسکولنیکف من . ” و درجا لیپسش را به لیپس موسیو فانتوم چسبانده بود !
فکر کردن به این خاطرات حالش را به هم میزد . آقای شاعر هم مدت ها بود جای دیگری عیاشی میکرد . باید تکلیف شب و آستین ها را یکسره میکرد . کلاهی بر سر گذاشت و قبلش (بطری بارش برعکس ) را خالی کرد در معده اش و سیگار بلندش را گوشه ی لب گذاشت و ما قلبی به سنگینی سنگپاره ها ، پله های آپارتمان قدیمی اش را پایین آمد . نمیدانست به کجا خواهد رفت فقط بیرون آمد . شب …پر از راز …پر از رمز… پر از ستاره ..پر از حرفهای درگوشی … میس آستین ها را توی بغلش گرفته بود و مثل یک بچه از انها مواظبت میکرد . پیاده ازمیان آدمها رد شد و رفت
رفت
رفت
تا رسید به جایی که راسکولنیکف برای اولین بار در آنجا صلیب وار دراز کشیده بود و اعتراف کرده بود . آستین ها را در آنجا ریخت و برگشت . میان راه . آقای شاعر صدایش زد . همه چیز را میدانست . دهانش بوی ال / کل میداد . موهایش بلند تر و کثیف تر شده بود . دور و برش دخترهای جوان کم سن و سالی بودند که نخودی میخندیدند . میس آقای شاعر را بغل کرد و گفت : “نجابت یعنی تنهایی ؟ ” آقای شاعر گفت :” بیا به این فکر کن که یه روز پیر میشی ، موهای قشنگ قرمزت سفید میشه و من هم پیر شدم و تو رو هی غال گذاشتم و تو هی عصبانی میشی و …” میس گفت :” نمیخوام …من حتی نمیتونم به فردا فکر کنم .” آقای شاعر گفت :” هه ! نجابت معنی بزدلی نمیده . چیزی که توی چشمهای تو هنوز داره رنجت میده معصومیته نه چیزهای شیطانی و زشت ….” میس گفت :” آآآآ ه ه ه ….معصومیت از دست رفته . “آقای شاعر در حالی که شال گردنش را در گرمای هوا هم یدک میکشید گفت بیا بریم اون جا بشینیم ، اما من باید زود با این بچه ها برم هه ههه هه بیا …بطری را لاجرعه سرکشید و آخرش را میس لب تر کرد . میس سیگارش را در آورد و دودش را مثل دود قطار از بینی بیرون داد . آقای شاعر هم سیگار خودش را پایه کوتاه ، چیزی به اسم ، بهمن ، از جیب درآورد و روشن کرد . در گوش میس گفت : ” واسه آینده ات فکر کن زندگی یعنی چی زندگی کن . همه چی به ت-مت.میخواستم اینو بهت بگم…هه خوش باشی…” و رفت ..لنگان و افتان رفت . میس فکر کرد انگار همین دیروز بود که (مصاحبه با مانیا اکبری و همین حرف را در حرف های یک شفا یافته از سرطان خوانده بود ) (( اینجا ))بنا براین یک کالسکه گرفت و بدو رفت اتاق زیر شیروانی اش تا برای یصد سال آینده اش کروکی بکشد .
در ادامه ی مطلب مصاحبه مجله سلامت با مانیا اکبری را بخوانید و قسمتی که قرمز شده را بهتر بخوانید و ببینید که این هم یکی دیگر از معضلات اجتماعی ما …..هنوز انجمن حمایت از کودکان ای-میلی برای من نفرستاده و هنوز همه چیز همان جور است که بود .
مانیا اکبری نقطه تلاقی بازیگری، کارگردانی و سرطان است. بازیگر جوان فیلم «10» عباس کیارستمی خیلی زود به سراغ کارگردانی رفت. او پس از پشت سرگذاشتن دو فیلم، در بحبوحه خلق سومین اثر خود ناگاه با سرطان روبهرو شد و این درست نقطه شروع شخصیتی جذاب و منحصر به فرد از مانیا اکبری است؛ شخصیتی که بیهیچ گریم و آرایشی با موهایی که واقعا بر اثر شیمیدرمانی ریختهاند بر پردههای سینما ظاهر میشود….
با پایان پروژه تولید فیلم «4+10»، قصه سرطان نیز آرامآرام در مانیا اکبری به پایان میرسد. اما هنوز پس از سالها ماجرای کمنظیرکارگردانی که شخصیت سرطانی فیلماش را خود بازی کرد، به پایان نرسیده است. نکته جالب اما این است که در پایان گفتگویمان، مانیا اکبری اصرار دارد این آخرین گفتگویش با مطبوعات در مورد «4+10» باشد. از قرار معلوم او ترجیح میدهد دیگر در کلیشه این تلاقی طلایی متوقف نماند. هر چند این آخرین گفتگوی سرطانی مانیا اکبری نیز حرفهای ناگفته بسیاری با خود دارد.
سلامت: خانم اکبری! سرطان چگونه وارد زندگی شما شد و شما با آن چهطور کنار آمدید؟
چگونگی ورود سرطان را هرگز کسی آگاهی ندارد؛ چرا که اگر فردی به چگونگی آن آگاه باشد حتما سرطان، نفوذی به زندگی و حیات وی نخواهد کرد. اگر منظور شما این است که چگونه متوجه بیماری سرطان شدم، خب، خاطرم نیست. آن لحظات سخت مشغول پیشتولید فیلم دومام بودم که متوجه بیماری شدم و البته فکر میکنم کمی از بیتوجهی و این نگاه که مشکل همواره برای دیگران است و تجربههای تلخ دردناک در خارج از من قرار دارند و حسی ناباورانه باعث شد که نشانهها را جدی نگیرم و فکر میکنم کمی هم بیتوجهی و عدم تشخیص پزشک و … وقتی تو به یک بیماری غیرقابل پیشبینی و غیرقابل کنترل دچار میشوی مسیر طبیعی زندگیات به کلی تغییر میکند. در حالت عادی و طبیعی هر کسی میتواند به تواناییهایش امیدوار باشد اما با حضور این بیماری باید میزان انتظارات را از خود کاست و به کمترین حرکتها قناعت کرد.
سلامت: یعنی شما تسلیم شدید؟
نه! به هیچ عنوان منظورم تسلیم شدن و خداحافظی از تپش و لحظات زیبای زندگی و بودنها نیست. شرایطی هست که بیماری، تو را کنترل میکند، به اندازه قدرتاش و تو هم بیماری را کنترل میکنی، به اندازه قدرتات و خیلی مواقع، مدیریت شرایط را بیماری و عوارض درمان آن در اختیار دارند؛ یعنی به عبارتی من پذیرفتم که گاهی به او فرصت دهم که مرا کارگردانی کند و گاهی هم من سرطان را. یعنی بهتر است به جای «تسلیم» بگویم «پذیرش».
سلامت: به گمانام شما خیلی سریع نتیجه نهایی درگیریهای ذهنیتان را گفتید؛ نتیجهای که شاید پس از چند ماه به آن رسیدید. میخواهم بدانم در ماههای ابتدایی و بحرانی مواجه شدن با این خبر ناگوار چه کردید؟
به شدت با تمام ابزارها و امکانها از مواجه شدن مستقیم و بیواسطه با این واقعیت تلخ دوری کردم و سعی کردم بودناش را در ذهنام نفی کنم و دچار پرسشهای پر از تضاد شدم؛ «چرا»های متفاوت، اعتراض، خشم، اندوه، تنهایی و انزوا، بودن در جمع بیش از مقدار لازم و … تمام رفتارم و اعمالام افراط و تفریط داشت. هیچ تعادلی در من برقرار نبود و خیلی سخت و مشکل توانستم به پذیرش برسم و بودناش را لمس کنم. به شدت کار کردم و کار زیاد و سازندگی زیاد مثل این بود که انگار فاصلهام را با مرگ بیشتر میکرد. میل زیادی به بودن و ماندن در من ایجاد شده بود و از هر ابزاری که این حس را تقویت میکرد، بهره میگرفتم.
سلامت: حالا که سالها از سرطان شما گذشته، این عکسالعملها را هنوز درست میدانید؟
من نمیدانم که برای آدمها چی درست است، چی درست نیست. هر کس حق انتخاب دارد و هر کسی خودش راهحل بودنهایش را و سلامت و نشاطاش را باید کشف کند. کشف راهحلها ساده نیست. من فقط میدانم که در بیماریای مانند سرطان، هشدار مرگ، نهفته است و این یک مبارزه بین مرگ و زندگی است و هر بشر آرمانطلب و پرانگیزه میل به بودن و زندگی کردن رویاهایش را دارد و هنر یعنی رویاها را در واقعیت لمس کنی. در نتیجه وقتی این بیماری هشدار میدهد، جدال عمیقتر و جدیتر است و تو با هر ابزاری به سراغ بودن و ماندن میروی و این بستگی به ساختار روانی هر شخصی دارد. شاید شخصی میل ندارد بماند و بیشتر از آنکه عاشق زندگی باشد عاشق مرگ است و دوست دارد به شکلهای مختلف مرگ را تجربه کند. ما نمیتوانیم جلوی میل و انتخاب آدمها را بگیریم.
سلامت: از حضور در میان آدمها گفتید. میخواهم صادقانه بهام بگویید که در چنین شرایطی، اصلا کمکی از دست اطرافیان آدم برمیآید؟
بله، حتما؛ البته به شرط اینکه خود ما از کمک خواستن و کمک گرفتن آگاه باشیم و از خواستن هر چیزی احساس تحقیر نکنیم و از «نه» شنیدن هم نهراسیم؛ زیرا خیلی از دوستان آدم ممکن است قدرت و مقاومت مواجه شدن با این واقعیت را نداشته باشند.
سلامت: آیا در این بین، کسانی هم بودند که رفتارهایشان موجب آزردگی خاطر شما شده باشد؟
متاسفانه، بله! کلا اینکه ما تصور کنیم که میتوانیم همه را مدیریت ک
نیم که آنطور که ما میخواهیم رفتار کنند، یک توهم است. وقتی حادثهای ترسناک و دردناک برای ما رخ میدهد آدمها مشکلات شخصی خودشان را هم با تو و در رفتارشان با تو دخیل میکنند؛ ترسهایشان را، اضطرابهایشان را، خشمهایشان را ، بحرانها و هزار و یک اتفاق دیگر را. حتی گاهی ممکن است تو در این شرایط مثل یک آینه عمل کنی و حال آدمها بد و بدتر میشود در کنار تو یا با حضور تو. به هر حال، آنها با دنیایی از پرسش و تضاد به سراغ تو میآیند و بعضیهاشان دنبال دلایل اتفاقاند؛ مثل یک دانشمند پزشکی در حال تحقیق عوامل بیماری سرطان و … خب، این هم بازی جالبی است.
سلامت: خب، مقصر چه کسی است؟ فکر نمیکنید فرهنگ ما اینگونه است؟
من نمیدانم. دنبال مقصر هم نیستم. آدمها باید دایم مثل یک دفتر مشق، روزمرگی سالم و زیبا و خوشحال بودن را تمرین کنند و دایم یادداشتهای زندگیشان را به یاد بیاورند؛ یعنی همه ما نیاز به تمرین و آموزش داریم در جهت مبانی فرهنگسازی در خودمان و بیرون از خودمان… به نظرم، مواجه شدن با بیمار سرطانی نیاز به یک فرهنگ رفتاری با بیمار دارد که متاسفانه در بین بسیاری از پزشکهای ما هم رعایت نمیشود؛ آنوقت چهطور از مردم انتظار داشته باشیم؟!
سلامت: در طول دوره درمانی خودتان هیچوقت احساس کردید که احتیاج به مشاوره روانشناسی هم دارید؟
بله؛ من از همان ابتدا نزد روانکاوم رفتم و آنجا تنها فضایی است که تو با خودت خلوتی واقعی و بدون هیچ ماسک و ریایی داری و گفتگوی خودت با خودت لذتبخش است و رهایی خاصی ایجاد میکند. تو با هزاران گره روانی مواجه میشوی و با صدای بلند از هراسها، ترسها، اضطرابها، وحشتها وخیلی چیزهای دیگر سخن میگویی. خودت به سراغ بازبینی خودت میروی و در جستجوی خودی جدید با ظاهری جدید و تجربیاتی جدید و مواجهه با واقعیتی غیرقابل پیشبینی میروی که تا این حد در تو و حتی در ظاهر تو تغییر ایجاد کرده. میدانید؟! پذیرش هر تغییری سخت است و تغییر کردن هم کار هر کسی نیست. مسیری پردرد و رنجآور است. رشد، ساده نیست. ساده اتفاق نمیافتد.
سلامت: مانیا اکبری این دوره پرالتهاب را پشتسر گذاشته؟ اگر این دوره را طی نمیکردید، فکر میکنید همین جا بودید که حالا هستید؟
به نظرم هیچ تجربه سخت و دردناکی نیست که با خودش تغییر ایجاد نکند اما تغییر باید سازنده باشد، نه مخرب. به هر حال، فکر میکنم تجربه بیماری سرطان که به شدت به نبودن و نیستی آدم تذکر میدهد، با خودش تغییرات عمیقی به همراه دارد. قبل از بیماری من، مواردی در زندگیام بود که بیدلیل، مهم جلوه میکرد اما بعد از بیماریام، جلوه آنها فروریخت و مواردی هم بود که نامهم تلقی میشد اما میزان اهمیتاش را بیشتر درک کردم. جای خیلی چیزها در ذهن آدم جابهجا میشود؛ مثل اینکه بعضی کدها باید تغییر کند و عمیقتر شود؛ مثلا من متوجه شدم که زندگی مهم است اما جدی نیست. هنر مهم نیست اما جدی است.
سلامت: در مورد رابطه سرطان و کارتان چهطور؟
تنها زمانی بود که فرصت ضبط و پرداخت به یک اتفاق واقعی که به زمان هم وابسته بود را در خودم داشتم. مطمئن بودم این مانیا یک آدم جدید است که در من آمده تا مقطعی زندگی کند و برود. تصمیم گرفتم توسط سینما حفظاش کنم تا هرگز فراموشام نشود؛ چون بشر فراموشکار است. زمانی که در فیلم «10» عباس کیارستمی روبهروی کتایون نشسته بودم و میگفتم: «با سر تراشیده، زیباتری!» هیچوقت فکر نمیکردم زندگی بدون هماهنگی و همفکری و اجازه من این کار را با من بکند. در فیلم «4+10»، آن بیمار، مانیا نبود؛ کتایونِ فیلم «10» بود که با نام و ظاهر مانیا «4+10» را ادامه داد.
سلامت: شما دوره درمانتان را در ایران طی کردید؟نه! به دلیل اینکه در اولین شیمیدرمانیام با کابوسی از مرگ و جهنم در مطب یک دکتر مواجه شدم، در یک زیر زمین، با کابوسی از دود و تاریکی و بیاکسیژنی و سیمهای آویخته از سرمهای سیاه و صندلیهای پارهپاره و جمعی از آدمهای رخزرد و رنجور و درمانده در صف برای چند قطره دارو که تزریق کنند و مثل جنازههایی به منزل برگردند و … آن محیط برایم غیرقابلباور بود. به ایتالیا رفتم و آنجا مراحل بهداشت روان، زیبایی، پویایی، خنده، شادی، انرژی و همه و همه در جهت بهبود بیمار، جاری بود. آن فضای درمانی که من در ایران دیدم، به نظرم آدمهای سالم را هم افسرده و بیمار میکرد؛ چه برسد به بیمارانی که در بحرانیترین شرایط زندگیشان هستند. فضاهای درمانی ایران چند برابر بدتر از خود سرطان است و به نظرم ضرورت دارد که سرزمین ما به سمت اصلاح این فضاها حرکت کند؛ چون طبیعتا همه مردم امکان درمان در خارج از ایران را ندارند.
مطالبتون واقعا خوب بود و بعد برخورد با کلی وبلاگ… چسبید امن می خوام لینکتون کنم البته اگه مشکلی نیست به وبلاگ کوچیک منم سر بزنید.موفق باشید
میس و هرکول پوآرو,به نظرم میشه این سریال رو باز ساخت این شکلی.یادمه یک بار واسه خودم نوشتم که : اگر پودهای زندگی ام از بین برود باز هم با تارهایش مینوازم,یا مثلا یاد کافه گرامافون افتادم,یاد عیسی,تو این نوشته خاطرات زیادی چال بود.
اینی کی الان دارم مینویسم(دقیقا همین لحظه) به خدا الان اتفاق افتاد,داشتم به صفحه بلاگت نگاه میکردم که این عکس دختری که گذاشتی به من چشمک زد,خدای من,شاید باورت نشه اما زد,زد و من مینوسیم اینجا تا تو هم بدونی که عکس روح داره,خدای من,چشمک زد!!
نه اینکه ستاره نیست،
شاید آسمون دل من ابریه!
اتاق تاریکم
منتظر روشنایی وجود شماست!
بااحترام
عنوان برازنده ای بود!
گذشته ها را باید دور ریخت!
حتی معصومیت از دست رفته ی روز قبل را هم باید دور ریخت!
زیبا و جالب بود!
موفق باشید
بااحترام
منظورت از این چی بوده،نگرفتم..
آهنگ توی گرامافون نخیر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اوه ملانی عزیزمن
ما…………..
سلام میس همیشگی خودم
خوبی یا بهتری بهتری؟
راستش مدتها بود از آقای شاعر خبری نبود. خوشحالم که سراغی هم از دوستان قدیمیت گرفتی هرچند که بین منو شاعر شما (میان ماه من تا ماه گردون …) همون توی پرانتزه که گفتم !!
راستش زندگی همش یعنی جنگ !! جنگ برای سلامی چنگ برای غداف برای ماموریت بیشتر رفتن، نمره بالاتر، استاد مشاور بهتر گرفتن و . . .
از میون اینهمه جنگ بعضی چیزا ارزش بیشتر داره مثل جنگ برا حفظ شرافت، جنگ برای حفظ پاکی و شاید جنگ برای معصومیت از دست رفته !!
یه جنگ بی حاصل دیگه هم هست و اون جنگ برای دوست داشته شدن که تلاشی بیهوده و آبدر هاون کوبیدنه
میس جان میدونی که چرا این همه وقت برات کامنتهام خصوصی بود چون احصاصم این بود که مخاطب هات عوض شدن و من دوست ندارم جزو اونها تایید بشم . داستانت رو خیلی دوست داشتم . دیالوگ های میسی گفتیا . همیشه عاشق آدمهای غیر عادی میشه میس . همیشه تنهاس . آستین ها رو بیار بده به من . مصاحبه مانیا عالی بود عاشقتم که همه جا روحیه نویسنده بودن و خبرنگاریت میزنه بالا .برای آمبیانس ها ممنون و از شعورت برای انتخاب عکس الیویا دوهایلند .مثل خودت نگاه میکنه .فرق نجابت و معصومیت .منب برای کامنت دونیت متاسفم نمیدونم چرا به این روز افتادیم مشتی ادم مدعی سواد.میشه داستنهات رو اینجا ننویسی.
خیلی استفاده کردم
ولی یه کمی گیج کننده بود
ممنون
سلام عر ض میکنم وبتون عالیه
به من هم سر بزنید خو شحال میشم
سلام
در مورد آمبیانس هات همه رو گوش میدم اما این روزا اصلا و یندوز ندارم و فایل های صوتی ام پی تری توی محیط لینوکس من پخش نمی شند !! اگه حرفی نزدم نه برای بی تفاوتیم بود بلکه برای نتونستن و گوش نکردنشون بود. بعدا همه رو دانلود میکنم و گوش میدم. !!
راستی دیشب جاتون توی ارسباران خالی بود فیلم "برف روی شیرونی داغ" رو دیدم !! حیف که فرصت نشد برای نقد فیلم بشینم و متاسفم که مجبور بودم برم.
معصوميت ازدست نرفته منظورت ازاولم نبوده ديگه؟
درسته
سلامی چو بوی خوش آشنایی
میدونی که دیونه ام و حسابی سرگردون بعضیا !!
بهرحال از میون اینهمه جنگ و دعوا، بعضی وقتا به جایی نمی رسیم. یعنی حرص بیخود میخوریم و خونمون کثیف میشه و آخرشم هیچ !! جایی خوبه بجنگی که تهش یه چیزی در بیاد و ارزش جنگیدن رو داشته باشه !
مثلا در مورد کم شعور یا بی شعور بودن بعضیا هرچقدر هم بجنگی تا رفتاراشون رو درست کنند نمی شه که نمیشه ! بعضیا ذاتا یه جوری بدنیا اومدند که به هیچ صراطی مستقیم نمیشند !! ( راستی در مورد تو راه کج مستقیم رفتن چیزی ننوشتی !! تو را من چشم در راهم)
در مورد غیبت ها هم ببخشید این روزا پایان نامه و به بن بست خوردنهاش کلافم کرده ! کاش کسی بود تا مایه آرامشی همیشگی بود. (عکس زیر شیرونیت قشنگه !! )
تو چرا نمیشی ذبیح الله منصوری ثانی ؟ که هرچی رو به اسم ترجمه به خورد ملت میداد ؟ :)) ولی من دارم جنبه ی مثبتشو میبینم. این نوشته هات جون میده واسه اینکه به اسم ترجمه چاپ بشه ! میس …
اون پاراگراف آخر و نجابت … حرف دل این روزای منه. میدونی ؟ تنهایی رو گذاشتم وسط و دلیلا رو چیدم دورش. یکیش نجابت بود. خندم گرفت … هاه !
هرچند دیگه هیچی واسم مهم نیست … حتی تنهایی …
زنده باشی میس …
آره نشستم خوندم بازم ،
ميس جان! خيلي وقت بود يك شانزه ليزه اساسي ازت نخونده بودم، دلم تنگيده بود. بابا ميسي نجابت و شرافت كجا بود، از نگاه كي آخه. با اين همه مغز گاهاً معيوب كه هر كدوم تفسير خودشون رو از اين القاب انساني من در آوردي دارن؛ آدم اگه بخواد حرف گوش كن بشه بايد بميره رسماً. اون كروكي آينده رو بكش، بزرگ و شفاف! تا چشم هركي بخواد قضاوتت كنه درآد! اين ملاني نجيب خيلي هم قشنگ تر از اسكارلته والله! چرا اين قشنگا حتماً بايد پدرسوخته باشن و معصوما ابله؟ اين مانيا اكبري دلم رو كباب كرد! جدي آدم هميشه فكر مي كنه اين جريانات خارج از خودش اتفاق مي افته! همين دو روز پيش فهميدم يكي كه ۶ ساله باهاش روزهامو مي گذرونم درگيرش شده، چقدر اين سيستم درماني ايران مضخرفه آخه! كي پس درست مي شيم ما!
آخیشش…!!
دستت د رد نکنه از اون کامنتی که گذاشتی
(در صورت عدم ارسال کامل) سالها دل طلب جام جم از ما میکرد و انچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد گوهری کز صدف کون مکان بیرون است طلب از گمشدگان لب دریا میکرد… طلب از… گمشدگان لب دریا…
" فقط میدانسث استین های بلند – دستش را از خیلی چیزها کوتاه میکند " شاید فقطشایدهم استین ها بلندچاره باشند انجا که بلندیشان دست ها را به همه چیز و همه کس *خدا* میرساند نازنین… سالها دل طلب جام جم از ما میکرد و انچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد گوهری کز صدف کون مکان بیرون است طلب از گمشدگان لب دریا میکرد… طلب از گمشدگان لب دریا
مصاحبه ای که گذاشتی خیلی خوب بود هر چند برام لحظه های بدی رو تداعی کرد…
میس من الان شاکی ام از دستت این کتابی که تو چند پست قبلی ت اسمش بود (پرواز را بخاطر بسپار) رو شروع به خوندن کردم
واااای خیلی چندش آوره تصاویرش من الان حالم خیلی بده آخه این چه کتابییییه دیگه