با صدهزار مردم تنهایی
باد دَمید از بامداد . از دَمیدن ننشست از پای و بچرخید . . . بچرخید و درختان بِکند و دور ِ خود بپیچید ، چرخه زَن و پرسه زن. چون اسب ِ سرکشی ، رَم کرده ، گردنکِش ، سَرکِش . . . از بامداد باد دَمید و سرکشید بر هر خانه ای و ویرانه ای بر جای بگذاشت و برخود بغرید و غَره شدبر خود و بدمید بر هر آبادی و برجَهید ، دانه های برنج را از شالیزار ها . . .غبارها . . . سنگریزه ها در هوا، از باد به غباری و از غبار به دیاری برفتند و از کاروانسراها بگذشتند و به دیارِ دیگر برفتند و بر یک جای نَنشستند . باد بدمید تا به غروب و بی انداخت دخترِ قالی باف را از پشت ِ دار ، به روی زمین ، زمین ِ سفت ، بی انداختش بر سنگفرش ِ خیس ِ غروب گرفته ی نم . . . مغز، شکافت و از شکاف ِ آن جنس ِ خمیری شکلی همچون روده ، بیرون بیامد . . . روی زمین به دور خود و همچون ماربپیچید . . . به کناری رفت و شروع کرد به سخن گفتن به خونی که از سر ِ دخترک بیرون جهیده بود :” ای دختر ، به یک بار و یک به دو و دو به ده و ده به هزار بار به تو گفتم که مغز در سر کن ، سکوت پیشه کن ! که صد بار به تو گفتم ” سَر بده وسِر مده” ! ای دختر! به در گر گفتمی این راز ، قفل ِ هزار بندش میشد باز، حیف که تو در گوشت نسپردی سخنم را که سر خواهی به سلامت ، سِر نگه دار. . . آه ای دختر! که بر روی زمین افتاده ای و خون ِ تو بر جوی آب میرود . . . اینک تو نمیبینی که چه آسان دست به آن یازیدی، به خون ات . . . خودت با اندیشه ات… که تو همانی که به آن می اندیشی ای دختر ! ”
خون روی زمین میرفت ، سنگریزه ی بادِ بامدادی یاغی را میرُفت و در جوی آب می انداخت رد ِ پای خاطره را . باد ایستاد بالا سر ِ دختر . نامش را کسی نمیدانست . دو مار بالای شکمش چمره زده بودند و سر در دُم هم به چرخیدن مشغول بودند و چشمانش از حدقه به بیرون زده به باد ِ بالا سر زُل زده . باد موهای دختر را بدید که رنگش بپرید روی رنگین کمان ِ فرش ِ قالی . نقش ِ قالی ، دهی بود با درختانی تنومند . باد به پشت سر نگاه بکرد و به یاد ِ درختانی که کندیده سر بچرخاند و به فراموشی سپرد پشت ِ سَر نگاه کردن همانا و سنگ نمک شدن همان .
باد، کوه ِ نمک شد و خون ِ دختر روی کوه، نقش ِ عشق کشید . دهان ِ دختر میجنبید :” ای مغز ِ تحلیلگر ، ای تو فهم و قدرت ِ همه ی تجزیه ها ، سنگ صبورانم ترکیدند و دست نوشته هایم را کسی نخواند ، آنگاه دفترخاطراتم در دستان ِ معشوق توی آتش افتاد و هیچ کسی در هیچ کجا من را نفهمید ، نقش های دار ِ قالی ام را و صدایم را نشنید کسی و نقش هایم در تار و پود قالی فرار میکردند تو چه میگویی که من این همه تنهایم . “
مغز راه افتاد تا به سر کوچه برود . . . همین طور که روی زمین بدن ِ روده مانندش را میکشاند و مثل جنس ِ لزجی خودش را به کف زمین میمالید گفت : با صد هزار مردم تنهایی ، بی صد هزار مردم تنهایی ، با صد هزار مردم تنهایی ، بی صد هزار مردم تنهایی ”
مغز غیب شد و دختر از خواب بیدار شد . دختر دید بادی ، یا گردبادی میتوفد . از دیار دیگر بر ده آنان میشود نزدیک . دار قالی اش را برداشت و به اتاقش پناه برد . در این مدت که زانوهایش را در آغوش گرفته بودتنها صدایی که در یادش بود که در خوابش بود این بود :
با صد هزار مردم تنهایی
بی صدهزار مردم تنهایی*
*رودکی