یکشنبه , ۲ دی ۱۴۰۳

اسرار انجمن ارواح

از وقتی که کوچیک بودم فکر میکردم مورچه ها و دار و درخت و پروانه ها میفهمن آدم چی میگه ، فکر میکردم واسه همین وقتی سوسک میبینه دارن بهش فحش میدن و با دمپایی میوفتن دنبالش میزنه به چاک ! حتی یه زمان که یه بادکنک زرد رنگ  برام خریده بودند ، باهاش حرف میزدم و گمان میکردم اون میفهمه من چی میگم . یه بار یه پروانه رو از بالکن پیداکردم که تا به امروز به زیبایی رنگ آمیزی بالهای اون بالی ندیدم . این پروانه رو دیونه کردم .حموم برمش و  سشوار کشیدم و بهش تمرین پریدن دادم و بعد از چند روز توی قوطی کبریت خوابوندن، پرش دادم که بره و هنوز یادمه کدوم وری رفت . من از کوچیکی چیزهایی هم که وجود نداشت رو میدیدم و باهاشون حرف میزدم . . . منظورم اینه که هنوز هم همین طورم . برای همین مثل آدم مارگزیده که از ریسمان سیاه و سفید میترسه از عشق ترسیدم . به قول پولوتوس زندگی کوتاه تر از اونیه که خودمون رو معطل بدبختی هایی کنیم که از صدقه سر عشق بهمون میرسه . از کوچیکی مردی رو روی شاخه ی درخت میدیدم که ایستاده . قد بلند ومحکم و  دست به سینه . دقیقا راهنمایی میرفتم . توی سن و سال بلوغ و بحران های زیر و رو کننده بودم . اسم اون مرد محکم قد بلند رو که همیشه بلوز سفید تنش بود و مثل یه بادی گارد محافظ من بود رو گذاشتم ( پناه ) بعدها که نقاشی پیدا شد و عکس مرد نمکی که توی قزوین پیدا کرده بودند رو کشید و عکسش رو توی روزنامه انداخت احساس کردم مرد نمکی همین پناه منه ! و اون پناه تا الان با منه . عین یه سایه . لاله . شبیه گریم پارسا پیروزفر توی فیلم (پری) داریوش مهرجوییه ! یه بار دوره ی دبیرستان همسایمون از حضور مرد نمکی یا پناه من با خبر شد و با چند تا سنگ به بزرگی پاره آجر بهش حمله ور شدند . سنگ ها به پنجره ی من هم خورد . یادمه خیلی جیغ کشیدم . . . شب از ترس ندیدن پناه رفتم توی حموم خوابیدم . حوله رو لحاف کردم و خواستم حس مرگ رو با پناه تجربه کنم . صبح که بیدار شدم پناه توی جامدادی من بود . پناه لاله . . . من دوستش دارم . حتی گاهی میخوام برم بدم برام بسازنش . یه بار که به یکی از بزرگترها گفتم که یه همچین ماجرایی دارم و چه خوب میشه که آدم یه عروسکش رو هم داشته باشه .( خوب نمایش عروسکی هم جزو واحد های درس های ما بود و من میدونستم که این عروسک رو باید با قواره ی بزرگ ساخت و نخی درستش کرد .) بزرگترم زد زیر گریه و گفت مگه ماخولیا گرفتی . . . بعد گفت مگه تو اون یارو توی فیلم ساحره ای . . . یادم افتاد صادق هدایت ! و همیشه افسوس میخورم که چرا توی اون دوره زندگی نکردم . از صبح تا شب با چادر و چاقچور و با مینی ژوپ و کلاه فرنگی و سیگار توی این ور و اون ور دنبالش میکردم و میدیدم اون هم دنبال پناهی میگرده ؟ برای اینکه بخوام هدایت رو بشناسم قطعا نمیرفتم توی کافه ، میرفتم خونشون مثل نمایشنامه خسیس ، خودم رو در نقش یه کلفت جا میزدم و زیر نظر میگرفتمش . حس میکنم زیر سایه ی کسی که نیست میشینم و هی حرف میزنم . گاهی که مثل عادت همیشگی رو به روی آینه میشینم و با خودم حرف میزنم پناه میاد و رد میشه . . . نمیدونم یه روحه یا شبحه یا تخیله منه . اون هم با من پیر شده . وقتی تو کورمال کورمال راه و مسیر زندگی رو پیش میری میبینی که نه بابا چقدر چاله چوله داره و باید یاد بگیری پاشی و از همون چاله چوله ها رد شی . بگذری . من توی زندگیم چاله چوله ، کوه آتشفشان، دریاچه ی یخی ، قنات دارم و داشتم و پناه (همراه لال من) باهامه . مخصوصا وقتی عاشقی باید پی همه چیز رو به دلت بزنی . اولین علامت زنده بودن در من عاشق بودنه . شاید برای همین پناه رو خلق کردم . چون فکر میکردم گاهی موهامو ناز میکنه . . . نگام میکنه و از اینکه من سرسره سواری میکنم عصبانی نمیشه چون واقعا عاشقمه . حیف که لاله .پیشگویی های نوستراداموس هم در مورد من اشتباه از آب در میومد . . . من آدم لحظه ه ها هستم اما در یک چیز مثل مرداب گندیدم و اون اسارت و همبستگی دوجانبه با یه نرینه داشتنه . دل و دماغی ندارم . دارم فکر میکنم چه جوری میمیرم . میخوام سنگ قبر نداشته باشم . میخوام همه ی کسایی که میان سر خاکم رو ببینم . وصیت میکنم یه جا سیگاری بزرگ قدر گلدون بذارن اون جا . به یاد من سیگار بکشید . یه موبایل هم با من دفن کنید . گاهی به من اس ام اس بزنید . طبیعت آهسته داره حلقم رو فشار میده . ببین زندگی چیزی نیست که متعلق به همه ی ما باشه . ما زندگی نمیکنیم . ما مردن رو  زندگی میکنیم  . حسرت رو . تو خودت رو واسه کارت واسه دوستت شرحه شرحه میکنی بعد طرف یه  سطل تاپاله روی سرت میریزه و با تیریپ انتلکتوئل ، همین طور که خودش رو  آدم خوشمزه ای میدونه میاد از ستاره ها و فضا و جو و کوفت و زهرمار حرف میزنه . زر میزنه . ملغمه ای به پا میکنه که نگو . دوبهش الینه میشه پسر ابو ریحان بیرونیه . . . صبر کردن سخت ترین کار دنیاست . برای همین نوشتن سخت ترین کار دنیاست . (البته نه دری وری نوشتن ) چون باید صبر کنی . بسازیش ویرونش کنی . صبر کنی . اوج لذت عشق نوشتن هیچ وقته چون همیشه میتونی بگی از اینم میتونه بهتر باشه . من همیشه فکر میکنم ته همه کوچه های بن بست موندم و پناه میاد و با نگاهش میگه پاشو پاشو یالا بیا بریم . . . اون روز به یه کی گفتم من دوست دارم اول یه چک بخورم بعد ببوسنم . طرف که شوک شده بود گفت : ” یعنی دوست نداری کسی موهاتو ناز کنه بعدش…. ” ….و شروع کرد به آنالیز موقعیت اجتماعی من . دور و بر
م پر شده از زوج هایی که به زندگی مشترک ادامه میدن اما دیگه عاشق هم نیستن . حتی عاشقیت رو نمیتونن بازی کنن و این حال من رو از نزدیک شدن ها میترسونه . . . مرض عشق تا مغز استخونم رو گرفته اما من زنده ام چون تصورم این بود که عشق وجود داره اما به مرور زمان دارم با (کشک) بیشتر آشنا میشم . از طرفی پناه بهم تلنگر میزنه و میگه به خودت دروغ نگو . قرص هامو میخورم و زنگ میزنم به آقای شاعر . میگه” اول از همه سلامتیت برام مهمه . . . عشق تو ، تو رو له کرده . اون رد شده . ” میبینم من دیگه پژمرده ام . . . خیلی وقته خنده های سابقم رو نداشتم . میمیک صورتم عوض شده . . . یه روز توی میدون شهرک غرب بودم که خندیدم . (هیچ کس) گفت : ” چقدر فکاهی شدی . به همه چی میخندی! ” حالا من هم مثل پناه لال شدم و زبونی که دارم . اصلا خودم رو بازگو نمیکنه . من هم مثل پناه شدم . چند شب پیش فیلم La luna  اثر برتولوچی رو دیدم . (
این جا )و یاد فیم ma mere افتادم . این عقده ها و روابط مادر و پسر برای من همیشه جالب بوده . . . در هر دو فیلم ماجراهایی

 

رخ میدهد که موجب عقده ی ادیپ شده و حس ها فراتر از مادر بودن پیش میرود . هر دو فیلم رو دوست داشتم . از هر شکستن تابویی خوشم میاد . از ششمین فیلم از ده فیلم ده فرمان کرستف کیشلوفسکی رو دوست دارم . (زنا مکن – اپیزود ۶)فوق العاده بود . امشب اصلا بنا نبود از پناه و عقده های خودم و صبوری ام یا سحوری ام حرفی بزنم بنا بود مصاحبه ای غیر قابل پیش بینی بگذارم که به دلایلی نشد اما میتونم مقدمه ای ازش رو لو بدم . ازچیستا یثربی کتابی  به تازگی در بازار پخش خواهد شد که بنده دوره اش کرده ام . نام کتاب  اسرار انجمن ارواح ، این کتاب داستان های کوتاه کوتاهی دارد که شاید به لحاظ ادبیات و ایرادهای آقای بهارلو بهش ایراد وارد باشد اما منبع مهم و بکری برای بچه هایی است که قصد ساختن فیلم کوتاه دارند و یا دوست دارند تصویر سازی کنند . البته بعضی از داستان ها جسورانه که بود هیچ از هیچ هم بدتر ! داستان (دخترک) و کد ٢٧ و مرد تاریکی خیلی کنجکاوی بنده رو برانگیخت برای همین و به همین مناسبت گفتمان عجیب غریبی بین ما رخ داده که به زودی این بالا میاورمش . مقدمه ی حیرت آور کتاب را عینا میاورم  ( تقدیم به دو خواهر/ نیایش و روشان میمندی نژاد/ که اولی دخترم است / و دومی خواهر دخترم//////و تقدیم به غزاله که پدرش او را آتش زد ///// و تقدیم به انسیه که مادرش او را در خواب خفه کرد ///// و تقدیم به بهار که مادرخوانده اش او را زنده به گور کرد //// و نیایش و روشان یاد میگیرند که یک روز همه ی بچه ها، حق زندگی و لبخند زدن دارند….(چیستا یثربی) شما اگر سئوال دارید قبل از آپ کردن مجدد بنده همین جا بپرسید .

آهای …..هی …. درست به (این ) دلیل در روزهای تار و تلخ و گرم و جوشی تهران و عدم امکانات باید قدر هنرمندان رو به خصوص اهالی نمایش رو دونست . هر کس ندونه خره .

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

همچنین بررسی کنید

Beş soruda “Gandi Sokağı”nda Bir Gezinti

[ پرسه در خیابانن گاندی ، گفتگو با سانازسیداصفهانی گفتگو با سانازسیداصفهانی – مجله ادبی …

۲۰ نظرات

  1. بچه‌ها این استعداد رو دارن که با دنیای اطرافشون ارتباط برقرار کنن و برن تو قالب سنگ، لاک‌پشت، عروسک یا حتا چیزایی که دیده نمی‌شه. بعضی شاعرا و نویسنده‌ها این ویژگی رو تو بزرگ‌سالی‌شون هم حفظ می‌کنن. پناه یه جورایی شاید تجسم مرد درون یا آنیموس خودت باشه.
    عشق پیچیده‌تر از اونیه که بشه براش نسخه پیچید. خوبی‌ش اینه که مث آینه عمل می‌کنه و آدم می‌تونه خودش رو بهتر ببینه.
    کتاب هم مبارک، و به امید کارهای بیشترگل

  2. سلام میس جان
    خوبی ؟
    از دست تو چه باید کرد ؟ دو بار کامنت گذاشتم که منتشر نشده !!!
    تلفن کردم و اس ام اس زدم جواب ندادی !!
    در هر صورت امیدوارم این یکی بی جواب نمونه .
    در ضمن تسلیت میگم و امید روزهایی پر از شادی و نشاط رو برات دارم .
    زنده باد میس شانزه لیزه گل

  3. چه عجیب.منم یه پناه زن دارم.یه پناهگاه دارم که هیچوقت ترکم نمی کنه درست مثل توئه و از بهبهه دوران بلوغم سر کشیده.ولی خوب واقعیت زندگیم هم مثل خودشه ، خیلی وقتا به وجود خودم شک دارم.خیلی وقتا از وجودم بیزارم.
    فکر می کردم  این موضوع تنهام ولی …
    Luna رو دیدم ، خیلی دوستش داشتم  ، مخصوصا صحنه ای که مادر از سر ناچاری…

  4. سلام میس جان، خوبی جانم؟ من هم تو بچگی گاهی اینکارو میکردم و واسه خودم دوست و همبازی خیالی درست میکردم و خودم رو باهاش سر گرم میکردم با وسایل اتاق  هم حرف میزدم و حتی سعی میکردم نرنجونمشون!
    فیلم لونا رو دیدم اون سکانسی که مادر تو مهمونی متوجه پسرش و اون دختر، پشت دیوار میشه و با خنده شیطنت آمیز میره به سمتشون و ناگهان…! وای خدا اون سکانس فوق العاده بود این سکانس خیلی پر رنگ تو ذهنم جاخوش کرده فیلم رو خیلی وقت پیش دیدم واسه اینه بیشتر راجع بهش بگم باید دوباره مرورش کنم یه فیلم دیگه هم شبیه اون اما تلخ تر به نام Savage Grace هم هست حتمن ببین اینم لینکش: http://www.imdb.com/title/tt0379976/
    درباره کار آقای حمیدرضا آذری هم واقعن جالبه، وقتی خوندم به نظرم خیلی هیجان انگیز اومد! ایشون خیلی کارشون درسته 🙂
    زنده باد جزیرهگل

  5. سلام
    منم چون کلا از بچگی تنها بودم از این ادم ها و یا این حس ها داشتم و هنوزم گاهی دارم البته گاهی فکر می کردم دیوانه شدم اما این دیوانگی رو خیلی دوست دارم  من خیلی وقته یاد گرفتم با خودم زندگی کنم و در خیلی جا ها این پناها به دادم رسیدن.
    کلا از کیشلوفسکی من سه فیلمشو دیدم و حتما این فیلمم پیدا می کنم و می بینم.
    حتما باید به دیدنه این نمایش برم.
    مقدمه جالبی بود حتما باید خوده کتاب را خواند مخصوصا برا فیلم ساختن که گفتی .
    ممنون ازت میس عزیز

  6. سلام به بانو
    اول :
    بی کرانه ممنونم که اومدید و مرا خوندید . من بی نهایت احتیاج به راهنمایی دارم . آخه تازه گی ها خوندن و نوشتن یاد گرفتم .
    دوم :
    در باب سوالی که اونجا پرسیدید ؟
    صد البته که روح وگرنه این پیکر را که جیره ی غذایی خرخاکی ها خواهیم کرد .
    سوم :
    پناه شما من رو یاد دوست خیالی مکس در فیلم  (Marry & Max) انداخت که اسمش آقای راویولی بود . دیدید ؟ اگر نه ببینید ؟
    چهارم :
    از عقده ی ادیپ و روابط پیچیده ی مادر و پسر گفتید ؟
    من این دو فیلم رو که شما اسم بردید دیدم و می خوام فیلمی رو هم دقیقا با همین موضوع بهتون معرفی کنم با اسم Murmur of the Heart به کارگردانی لویی مال . دیدید ؟ اگر نه ببینید ؟

    بیکرانه ارادتمند : ناجور

  7. پی اس: اون عکس اولی رو از Andrew James خیلی دوست دارم.
    مرسی

  8. این پناه چه موجود خوبیه,تا حالا گوشه ی سالن نمایش ندیدی ایشون رو؟
    چیستا یثربی هیچوقت از رفتن به سراغ سوژه های جدید نمیترسه،همونطور که توی پریخوانی عشق و سنگ این رو ثابت کرد.
    این نمایش رو باید مثل همه ی نمایشها رفت،میتونه واقعا تجربه ی خوبی باشه،یه حس جدید.فکرش رو بکن از دم کافه لورکا پاشی با
    مینی بوس بری سر نمایش!چه عالی.
    عشق هم مقوله ایه که خیلی سخته.خیلی

  9. سلام
    دوست دارم این فیلم رو ببینم مشتاق شدم به دیدنش با این تعریفت . راستی می خواستم ببینم تو فیلم away we goآخرین کار سام مندس رو دیدی یا نه ؟ چند وقته دنبالش می گردم ولی پیداش نمی کنم .
    در ضمن با مطلبی با عنوان دردانه حاج محمود به روزم . موفق باشی

  10. تو از کجا شروع ی میکنی و کجا ختم میکنی میس شانزه لیز من پناه آدم خیالی تو ست  یعنی اینو همه میدونن ؟ من پارسا پیروزفر رو اصلا با این گریم ندیده بودم !!!!میس شانزه لیزه جونم هیچ کدوم فیلم هایی که دیدی رو ندیدم اما برتولوچی رو دوست دارم میس جونم تو رو بیشتر دوست دارم چقدر وقتی میخونمت قلبم درد میگیره چته میس شانزه لیزه کتاب خانم یثربی در مورد ارواحه ؟ زود تر بگو . خسته بننباشی میس عزیزم

  11. پناه همزاد توست. او که از درون توست و گنگ و لال.
    او لال است چون به حقیقت مطلق رسیده است و از عظمتی برایت سخن می گوید که با چشم غیر مسلح درکش لامحال است.
    باید مسلح شد به چشم بصیرت یا چشم دل. آن وقت می توان از ماورا هم چیزهایی گفت که دیگران حیرت کنند بی‌آنکه بخواهند حقیقت ممکن را ناباورانه انکار کنند.
    عشق در توست و بدبختی هم ندارد. یک حس درونی است که در زیاده‌خواهی همه چیز شکل عینی به خود می‌گیرد. پس نترس و آرام و رام با آن مواجه شو. همین!

  12. حیوانات و گیاهان حرف می زنند. حس و حال تو درست است و ما نباید حتا مورچه و پشه و سوسک را بکشیم. چون که خودخواهیم و فکر می کنیم آنها کثیف و مضر هستند اما چرک‌تر از مانیستند. پس نباید بکشیم تا درس عبرتی باشند برای اینکه خودمان را از درون و بیرون تمیز نگه داریم. ببین مگه یک پشه از یک گرم بیشتر وزن دارد؟ چرک های تن ما در هر بار حمام رفتن چندبرابر یک پشه وزن دارد.

  13. به محض اومدن از سفر اومدم اینجا اما نمی دونم چرا هیچی نفهمیدم. احتمالا" به خاطر خستگیه!!! اما این خبر کتاب تازه کلی حال داد

  14. نه نخندیدم…. میگم چه اسم مطمئنی…
    وفا ، فرهاد،قلعه،اسب، مریم …. اینا به نظر من اسم های مطمئن هستن… من با اینها اسم ها احساس امنیت میکنم

  15. میس جان عجب آدم جالبیه این خانم یثربی من تازه فهمیدم که طلاق گرفته و چه رابطه عمیقی بین دخترش و خواهر دخترش هست……گل

  16. میس جان شما ننویسی میمیری ؟ یه جوریم مینویسی که مجبورم تا آخر بخونم منتظر این مصاحبتونم .میدونم خودتون ماشالا سئوال های توپ رو آماده کردید .

  17. خودت و نزن به خواب… وقتی کامنت هاتو تایید کردی یعنی خواب نیستی… خاک بر سر من که ازت دلخور نیستم..مثل اون روز تو که ازم دلخور بودی و آخر سر هم من نپرسیدم چرا و تو هم نگفتی… روجلد کتابت رو  دیدم یه جایی اما از زور … گشادی نمی خواستم خودم بگردم و دوباره پیداش کنم.. تو هم که از من بدتر…بخواب و  آرام باش و پاسخ های شش خطی برای کامنت ها بنویس… بخواب عزیزم! میس خوشگلم..بخواب تا جزیره را با ما آب ببرد که من یکی دلخوشم به این بردن و رفتن و آب گرفتگی و  هر کوفت و زهرماری که توی این جزیره برام تجویز بشه…

  18. چه اسم مطمئنی… پناه!!

  19. سلام میس جان ما منتظر پخش  مصاحبتون با خانم یثربی هستیم………عاشق باشی و شاد……..گل