*
قبل از اینکه برم سراغ http://www.sepehry.com/ (مریم سپهری)…و تو ضیح بدم که چی شد که این عکس بالا رو پیوست کردم . میخواهم یک خاطره تعریف کنم….خاطره ای که من و هفت و مریم سپهری و خاطره اش از انارک رو به هم پیوند داد.
چند سال پیش بود. میس شانزه لیزه در اتاق رو از تو قفل کرده بود . چراغ رو خاموش کرده بود و نشسته بود روی فرش. تابستون بود. اواخر شهریور. تلفنش از این تلفن های ماقبل تاریخ بود که وقتی به خونه ها تلفن وصل میکردن یک دونه هم مجانی همراه دفترچه تلفن میدادن به صاحب خونه…برای همین سیمش اتصالی داشت و انگار که همه اش توی سیم یه پشه وز وز میکرد و یا شن ریخته میشد توی خطش !!! ساعت دو نیمه شب بود. میس شانزه لیزه شماره رو گرفت .( طرف ) منتظرش بود عین هر شب…توی حال خودش نبود…یه کارایی کرده بود که میس شانزه لیزه میدونست چه کاریه...اینکه بروبساطی به پا بود و دود و دمی به هوا ناراحتش نمیکرد چون خودش هم ….(بیخیال)…. (طرف) میگفت وقتی عصبانی میشه سگ های اون منطقه پارس میکنن…راست میگفت…انگار که داستان مرشد و مارگاریتا باشه ….(طرف) داشت از دوستش میگفت- خدا رحمتش کنه اون موقع زنده بود – با هم رفته بودند اصفهان….سر راه برای اینکه روی شن ها دراز بکشن و ستاره هارو با چشم ببینن…راه کج میکنن و میرن سمت نائین…همه اش از (شب کویر ) میگفت….از کوه ها و صخره هایی که دیده و شن هایی که موج موج روی هم سوار بودن…از ستاره هایی که قدر سیب بود درشتیشون….(طرف) ادامه داد که سر از یه جایی درآوردیم به اسم انارک….(ساعت حدود 4 صبح شده بود و میس شانزه لیزه پیش خود فکر کرد این ها همه اثر همون اف/یوناته….داره توی عالم هپروت…توی تخیل سیر و سیاحت میکنه….)اما(طرف) گفت و گفت…میگفت ما که رسیدیم اون جا فکر کردیم رفتیم یه جایی مثل آفریقا یا برزیل …مردمش سیاه بودن….ما که رسیدیم عروسی بود…لباس های اهالی اون جا خیلی رنگ داشت…ستاره ها داشت به زمین میخورد …هوا عالی بود…سازهایی که باهاش میزدن و شادی میکردن رو تا حالا ندیده بودیم…کدخدای انارک وقتی دید ما شهری هستیم و سر از اون جا درآوردیم دعوتمون کرد خونه اش…حتی بهمون بنا به رسموشون ت/یاک تعارف کرد….انارک خیلی زیبا بود….دوست (طرف) بعدها به عللی مرد…و من هیچ وقت از (طرف) – وقتی که بساطش رو واسه همیشه جمع کرد – نپرسیدم آیا داستانی که راجع به انارک گفتی حقیقت داشت؟ چون میترسیدم یاد اون روزهای بد خودش و دوستی که مرد بیفته و آب توی دلش تکون بخوره….زمان گذشت/زمان گذشت تا اینکه شد سال 86 و من مجله ی هفت رو که اکثر اوقات میخوندم رو خریدم…در شماره ی 44 اون مریم سپهری سفرنامه ی شاعرانه ای همراه عکس های همیشه زیباش در مورد انارک داشت….قلبم تکون خورد و پرت شدم به همون شب…با خوندن خط به خط نوشته های مریم سپهری گذشته جلوی چشمهام رژه میرفت….پس (طرف) توی هپروت نبوده!
عکس زیبایی که در بالای صفحه گذاشتم مربوط به سفر مریم سپهری به ونیزه که بسیار تحت تاثیرش بودم….شاید میس شانزه لیزه یکی شبیه این زن هست که لا به لای پرنده ها روی سنگفرش خیابان با آزادی تمام و بی قید و تعلق چیزی با لباس سفید چین داری چرخ میزنه…
** به تمام کسانی که میخوان جهان رو از دریچه ی دوربین و با زاویه ی دید مریم سپهری ببینن توصیه میکنم به لینکی که بغل زدم -یا بالا پیوست کردم- توجه کرده سیر و سیاحتی در جهان کنند.
برای کامنت گذاری و نظر در مورد عکس ها میتوانید به سایت مریم سپهری بروید….تا باقی عکس ها را ببینید.
میس شانزه لیزه عزیز، سلام
من این پست رو به توصیه یکی از دوستان نگاه کردم. از قلمت لذت بردم. ولی از اونجاییکه پدرم زاده ی انارکه و انارکی ها رو خوب میشناسم، لازمه چندتا نکته رو راجع اون بخشی که مشخصات انارک رو بولد کردی، توضیح بدم:
۱- مردم انارک سیاه نیستند و از لحاظ ظاهری مثل بقیه مردم مناطق مرکزی ایران (اصفهان، یزد، نایین…) دارای پوست سفید و یا گندمگون هستند.
۲-ساز های مورد استفاده در جشن ها همان دهل و سرنا و دایره است که متداول است و ساز ویژه ای ندارند.
۳-در انارک شخصی با عنوان کدخدا وجود ندارد.
۴-تعارف تریاک به میهمان جزو رسوم مردم انارک نیست و مردم آن ناحیه به مصرف افیون افتخار نمی کنند.
هرچند که من برای اولین بار با این وبلاگ آشنا میشم و چندان با حال و هوای نویسنده و مخطبانش آشنا نیستم، اینها رو گفتم برای اون دوستانی که علاقه مند به دیدن انارک هستند که توقعات آنچنانی نداشته باشند(!)
میشه نوشته های قبلی شما رو هم دید؟
میس شانزه عزیز!!
راستی من فهمیدم این خانمه کفشاش پاشنه بلنده!اصلا حال نمیده!
کفش باید ورزشی باشه!
حالا اون وسط بیا و با استرس بپری بالا پایین که یدفعه نیفتی!نه نه !
کفشاشو باید عوض کنه!
حالا نی مارا بردن ونیز!
ونیز راضی ما راضی گ…..ر پ……ر آدم ناراضی!
بدرود…!
چقدر زود به زود آپ می کنی… کاش منم می تونستم و حوصله داشتم…
قشنگ بود… مرسی از دعوتت… بازم بگو…
ميس جانم سلام
راستي تو چرا اينقدر خوب همه چي رو به هم ربط ميدي؟
انارك نرفتم ولي هفت رو مي خووندم و… مدتهاست كه نشريه اي مثل اون نبوده تا بهش دل ببندم. آخه من يك نياز شديدي دارم براي دلبستگي نسبت به مجلات و در اين ۱/۵ سال پس مدتها دوست مجله اي ندارم. به توصيه ات سعي كردم به روزم بشم ولي نتيجه وحشتناكه. نمي دونم چرا نمي تونم به چيز ديگه اي فكر كنم . شايد اصلا نمي تونم فكر كنم.
خیلی کار خوبی کردی که کارهای مریم سپهری گرامی را معرفی کردی. کارهای زیبایی آنجا پیدا کردم. فقط حیف که نتوانستم برای عکسها کامنتی بگذارم. و حیفتر آن که هنوز انارک را ندیدهام. اما من هم میمیرم برای تاقواز خوابیدن و آسمان شب کویر را سیر کردن و شهابهایش را شمردن و پیراهن سفید چیندار پوشیدن و ( اما بدون کلاه) بین کبوترها چرخیدن. سپاس برای چیدن این همه زیبایی در کنار هم.
قبلی خصوصی بود
کویر جای فوق العاده ایه… بزرگترین شهابسنگ زندگیمو توی کویر دیدم… همیشه به خودم می گم ای کاش میومد و می خورد به قلب این مملکت تا شاید کمی از این تاریکی در می اومدیم… زیباترین شبها توی کویر اتفاق می افته… ولی شبهای ما هر روز سخت تر و رنج آورتر داره می شه…
عکس های خوبی توی سایتش دیدم, کلی حال داد… آدرس و کروکی این انارک رو اگه می شه بگیر می خوام یه سر برم … مرسی
درود بر میس عزیز
میس جان؟ واقعاَ دوست داشتی جای اون خانم بودی با اون لباس قشنگ سفید؟ فارغ از برخی دغدغه های امروزیت؟حس خوبی داره نه؟
میس عزیزم به قول دوستی که می گفت:همه ی عمر دیر رسیدیم. انگار تو صبرت تمام شده بود برای من تنبل و گرفتار که قراری با تو داشتم و ظهر نشده بله!…
باشه عزیز.خوشحالم که این نوشته من و تو و نثر دوست داشتنی تو رو با عکسام به هم وصل کرد.هوا که خوب شه می خوام برم انارک!
می آی؟
سلام میس شانزه لیزه عزیزم
چقدر جالب… از انارک می نویسی و عکس ونیز رو می ذاری… و چه آزاد و رهاست اون زن در میان کبوترهای ونیزی…
میس شانزه لیزه عزیز، سلام
من این پست رو به توصیه یکی از دوستان نگاه کردم. از قلمت لذت بردم. ولی از اونجاییکه پدرم زاده ی انارکه و انارکی ها رو خوب میشناسم، لازمه چندتا نکته رو راجع اون بخشی که مشخصات انارک رو بولد کردی، توضیح بدم:
۱- مردم انارک سیاه نیستند و از لحاظ ظاهری مثل بقیه مردم مناطق مرکزی ایران (اصفهان، یزد، نایین…) دارای پوست سفید و یا گندمگون هستند.
۲-ساز های مورد استفاده در جشن ها همان دهل و سرنا و دایره است که متداول است و ساز ویژه ای ندارند.
۳-در انارک شخصی با عنوان کدخدا وجود ندارد.
۴-تعارف تریاک به میهمان جزو رسوم مردم انارک نیست و مردم آن ناحیه به مصرف افیون افتخار نمی کنند.
هرچند که من برای اولین بار با این وبلاگ آشنا میشم و چندان با حال و هوای نویسنده و مخطبانش آشنا نیستم، اینها رو گفتم برای اون دوستانی که علاقه مند به دیدن انارک هستند که توقعات آنچنانی نداشته باشند(!)
میشه نوشته های قبلی شما رو هم دید؟
میس شانزه عزیز!!
راستی من فهمیدم این خانمه کفشاش پاشنه بلنده!اصلا حال نمیده!
کفش باید ورزشی باشه!
حالا اون وسط بیا و با استرس بپری بالا پایین که یدفعه نیفتی!نه نه !
کفشاشو باید عوض کنه!
حالا نی مارا بردن ونیز!
ونیز راضی ما راضی گ…..ر پ……ر آدم ناراضی!
بدرود…!
چقدر زود به زود آپ می کنی… کاش منم می تونستم و حوصله داشتم…
قشنگ بود… مرسی از دعوتت… بازم بگو…
ميس جانم سلام
راستي تو چرا اينقدر خوب همه چي رو به هم ربط ميدي؟
انارك نرفتم ولي هفت رو مي خووندم و… مدتهاست كه نشريه اي مثل اون نبوده تا بهش دل ببندم. آخه من يك نياز شديدي دارم براي دلبستگي نسبت به مجلات و در اين ۱/۵ سال پس مدتها دوست مجله اي ندارم. به توصيه ات سعي كردم به روزم بشم ولي نتيجه وحشتناكه. نمي دونم چرا نمي تونم به چيز ديگه اي فكر كنم . شايد اصلا نمي تونم فكر كنم.
عکسها رو دیدم.
گل فرستادیم!!
به روزم ميس جانم
رک بودن کار ماست!
به نظرم خیلی از اعماقه حستون در آنِ نوشتن!
یک غرق شدگی در عین نوشتن!
شیرین بودن و اینکه خودمو میذارم جای شخصیت های اول هر واقعیت یا داستان باعث میشه زود به قسمت پایین پست برسم!
درباره عکس هم من که ترجیح میدم خودم باشم و اون کبوترها کمتر باشن و اون همه آدم بهم نگا نکنن!اونجوری لذت بیشتری داره!
ونیزی باشید….(مدل جدید دعا)
بدرود…!
خیلی کار خوبی کردی که کارهای مریم سپهری گرامی را معرفی کردی. کارهای زیبایی آنجا پیدا کردم. فقط حیف که نتوانستم برای عکسها کامنتی بگذارم. و حیفتر آن که هنوز انارک را ندیدهام. اما من هم میمیرم برای تاقواز خوابیدن و آسمان شب کویر را سیر کردن و شهابهایش را شمردن و پیراهن سفید چیندار پوشیدن و ( اما بدون کلاه) بین کبوترها چرخیدن. سپاس برای چیدن این همه زیبایی در کنار هم.
قبلی خصوصی بود
کویر جای فوق العاده ایه… بزرگترین شهابسنگ زندگیمو توی کویر دیدم… همیشه به خودم می گم ای کاش میومد و می خورد به قلب این مملکت تا شاید کمی از این تاریکی در می اومدیم… زیباترین شبها توی کویر اتفاق می افته… ولی شبهای ما هر روز سخت تر و رنج آورتر داره می شه…
عکس های خوبی توی سایتش دیدم, کلی حال داد… آدرس و کروکی این انارک رو اگه می شه بگیر می خوام یه سر برم … مرسی
درود بر میس عزیز
میس جان؟ واقعاَ دوست داشتی جای اون خانم بودی با اون لباس قشنگ سفید؟ فارغ از برخی دغدغه های امروزیت؟حس خوبی داره نه؟
میس عزیزم به قول دوستی که می گفت:همه ی عمر دیر رسیدیم. انگار تو صبرت تمام شده بود برای من تنبل و گرفتار که قراری با تو داشتم و ظهر نشده بله!…
باشه عزیز.خوشحالم که این نوشته من و تو و نثر دوست داشتنی تو رو با عکسام به هم وصل کرد.هوا که خوب شه می خوام برم انارک!
می آی؟
وقتی پستاتونو میخونم خیلی زود به آخرش میرسم:
۱- یا کوتاست
۲- شیرینه
۳- خیلی راحت خودمو میذارم جای نویسنده و تا آخر میرم
۴- هرسه یا هیچ کدام!
ونیز!چه شهر جالبی!همه جا معماریشونو حفظ کردن جز ما!آخرشم از همه جا داغون تریم!
بدرود…!
راجع به انارک و مریم سپهری…
راجع به انارک شنیدم و خیلی دوست دارم برم و ببینم. می دونی چرا ؟ چون دلم واسه ستاره ها تنگ شده …
زنی ب ژیراهن سپید
به همه زن های آزاد دنیا که از نوجونی تو گوشش خونده نشده که "دختر با صدای بلند نمی خنده " حسودیم می شه !
سلام میس شانزه لیزه عزیزم
چقدر جالب… از انارک می نویسی و عکس ونیز رو می ذاری… و چه آزاد و رهاست اون زن در میان کبوترهای ونیزی…
من آپم….
به تو میگم یه آخر تخیل …خیلی خوب مینویسی….خوش به حالت
میس جونم با نوشته هات منو میبری به یه دنیای دیگه….چه کار خوبی کردی در مورد خانم سپهری نوشتی و ما که بیلمزیم الان میریم سایتشون…تو همیشه ماهی.
من آپم….
به تو میگم یه آخر تخیل …خیلی خوب مینویسی….خوش به حالت
هرف حاست =حرف هاست
معذرت میخوام هول هولکی تایپ کردم . اینطوری شد
میس جونم با نوشته هات منو میبری به یه دنیای دیگه….چه کار خوبی کردی در مورد خانم سپهری نوشتی و ما که بیلمزیم الان میریم سایتشون…تو همیشه ماهی.