میس شانزه لیزه که از دور بلند قد تر دیده میشد ، ردای سیاهی به دوش داشت و با کلاغی که روی دوشش نشسته بود حرف میزد . آن ها بالای تپه ای ایستاده بودند که هوا در آن جا ، مه آلود بود . کلاغ به میس گفت :” من یادت میدم . ” سپس روی تپه ی خاکی نشست و با نوکش خاک را در منقارش کشید و پرتش کرد به سوی دیگر . میس شانزه لیزه ، با چشمان ِ پُر خون از گریه ، سرخ ، به زمین نگاه میکرد . دور ِ سرش کلاغ های دیگری غار غار میکردند و رویش مینشستند ، میس شانزه لیزه یک دستش را مثل آفتابه ی دم ِ خلا به کمرش زده بود و نگاه میکرد . کلاغ ها روی شانه اش و دو کتفش نشسته بودند ، روی سرش نیز . هوا مه بود . شبنم روی پوست ِ آدم بند نمیشد . میچکید . کلاغ ها از روی میس تکان نمیخوردند ، جا خش کرده بودند . میس آهسته و باصدایی که تارهای صوتی اش آسیب دیده و دو رگه گفت :” یالا برید کمکش کنید من یه عمر وقت ندارم . ” کلاغ ها از روی میس پر کشیدند روی زمین و شروع کردند کندن قبر ، خورشید خواب بود و میس شانزه لیزه بیدار ، انگار که سرش سائیده میشد به ابر ی سیاه که بالای سرش حرکت میکرد . از توی لباس ساتن سیاهش سیگاری بیرون آورد و شروع کرد به پک زدند با اینکه میدانست هنوز برایش ضرر دارد . . . قبر آماده شده بود . میس شانزه لیزه نشست . زمین ریشه ای نداشت . کلاغ ها دور قبر را قاب گرفته بودند . میس باید همه چیز را میگفت . کلاغ داد زد :”اعتراف کن همه چیزو بگو . ” میس بی اینکه کم و کاستی بگذارد شروع کرد به ذکر ِ آن چه گذشته بود و اینکه چگونه معشوق ِ حقه بازش برای دک کردن ِ او با تبانی کردن با زن ِ حقه باز ، نقشه کشیدند که او را به اتاق دربسته ببرند و بعدها از آن اتاق داستان ها بسازند و میس را هرزه بنامند . میس در مورد خیلی چیزها گفت ، مثلا اینکه با نوشتن ِ شوخی و مضحکه هایی مردی را برای همیشه لال کرده و همین طوررازهای پنهان ِ درختان جاده چالوس را گفت . قطره ای دیگر در قبر چکیده نشد . میس سنگ شده بود و سنگ ترکیده بود از شنیدن این همه قصه . بعد بلند شد . انگار که دیوی برخاسته است . خاک ها را با تمام وجود توی قبر میریخت و خاطرات را دفن میکرد . پایین تپه سر و صدا شده بود . میس برای اینکه دیده نشود میان پر و باال کلاغ ها پنهان شد و دید دو برادر دارند با هم جر و بحث میکنند و به چشم خود دید که یکی میخواهد به دیگری حمله کند که دوید بینشان . اسم ِ یکی هابیل بود و دیگری قابیل . میس داستان ِ آنها را نفهمید . تنها متوجه شد دو برادرند که تشنه به خون یکدیگرند . پس دو دستش را زیر ساتن سیاهش کرد و با دو اسلحه همزمان به هر دو شلیک کرد و این باعث شد دیگر هیچ وقت قابیل هابیل را نکشد و هابیل هم قابیل را نه . کلاغ ها بالن ِ میس را میکشیدند به آسمان . میس تنها بود . فکرهای زیادی توی سرش چرخ میزدند و فکر میکرد جهان چه زود میگردد و چه گرد است و چه زود خشت بالش او میشود و تشکش سنگ لحد . . . توی آسمان سنگ های یاقوت و لاجورد میدرخشیدند . میس دوست داشت از همه شان گردن بندی و گوشواره ای و تاجی میداشت . یک شب میس خواب دیده بود که مادر بزرگ مرده و او لباس عروسی به تن دارد و مادر بزرگش کور شده و دیگر او را نمیبیند . میس با گُرز ِگاو زن بر کله ی مادربزرگ زده بود . باور نمیکرد که همه چیز به روانی آب میرود و عبور میکند . میس با کلاغ ها میرفت که با اهریمن ِ ماردوش ، ضحاک ِ معروف ، همخوابه شود بلکه دو مغز دو جوان را نجات دهد . جدیدا میس با خوالگیرِ طباخ خانه ی ضحاک نقشه هایی کشیده بود .
کتاب ِ ( مگر میشود هابیل ، قابیل را کشته باشد ) ِ دوست عزیزم عالیه در نمایشگاه کتاب رو نما خواهد شد . این کتاب هم در تعلیق ارشاد بود به سختی و جان کندن های زیاد به ثمر نشست مثل بیشتر کتاب هایی که روزنامه ی شرق اعلام کرده بود . در نمایشگاه کتاب امسال قصه های زیادی منتظر شماست . عالیه بلاگ ِ پیله را هدایت میکند . کمی در فیس بوک نچرخید و بخوانید . دوستان ِ شاهنامه خوان ِ من کجا هستند ؟
اره منظورم خودم بود – شاید من خوب متوجه نشدم 😉
شانزه لیزه عزیز مطمئنا هیچ کس احساس پشت کلمات رو به خوبیه نویسنده اش نمی فهمه و یا حتی تصاویر، عکسها و … من احساس کردم عکس هارو با وسواس خاصی انتخاب می کنی که شاید اینطور نباشه!
🙂
میس عزیزم اونجا که با دو اسلحه همزمان به هر دوتاشون شلیک کردی عالی بودی.
شانزه لیزه عزیز قلم خوبی داری و عکس هایی که به نظر می رسه با وسواس خاصی انتخاب می کنی!
تخیلت اینقدر خوبه که فقط میتونم بگم عالی مینویسی
تسلیم!!!
چه تصویر قشنگی توصیف کردی…اما…چه غصه های زجر آوری رو خاک کردی….
باشه چشم دوست خوبم. حتمن تهیه میکنم و میخوانم.
واقعا حرف نداره نوشته ها ت .
واقعا حرف نداره نوشته ها ت .