آلخاندرو خودوروفسکی

پلانی از فیلم ( رقص واقعیت )

توسل به دنیای فانتزی و فرافانتزی برای عبور از تاریکی زمان ، فرقی نمیکند زمانِ کرونا یا زمان پیش از کرونا ، سینما و ادبیات و هنر طاغی همیشه برایم جذاب بوده است . همچو جامی که در دستم گرفته ام مینوشمش و شفایم می دهد . این من ، نقد نه ، که نظر خود را درباره ی دو فیلم آخر آلخاندرو خودوروفسکی ارائه مینمایم ازیرا که نقد ، بساط گسترده ی علمی ست که دانشمندان را بر آید نه هر کسی را .

رو به روی شویمنه دراز کشیده ام روی قالیچه ای که برایم هدیه آورده اند ، به کوسنی پر از پولک یله داده ام و در خلسه ام ، توی شومینه فیلمی در حال نمایش است ، چه کسی باور می کند ، سینمای من میان شعله های آتش رو نما شود . روب دو شامبرم را می پوشم و به سوزی که از درز پنجره تو میدود اهمیتی نمیدهم . پشت پنجره گربه ی سیاهی سر به شیشه می ساید . راهش نمیدهم غذا ندارم می خواهم روی این قالیچه ی ابریشمی راحت و نرم که اسمش قالیچه ی پرنده است سوار رویا بشوم بروم تا دل فیلمی که شروع مجدد فیلمسازی دانشمندی ست که نامش خودوروفسکی می باشد . این قالیچه را هم از سیرک او برایم آورده اند . دوستان خودوروفسکی مرا می پاییدند . پیش تر که در کافه ی کنج کج ترین خیابانِ شهر قرار و مدار می ذاشتم برای بهانه ای به دیدار آدم های عجغ وجغی تا سوژه شان کنم بیندازمشان توی داستان هایم . آدرسم را دانستند و لطف کردند میان قالیچه جعبه ای گذاشتند که رویش نوشته بود ، این خاکستر را بریز توی شومینه تا آخرین آثار خودوروفسکی رو نما شود . حالا این خاکستر را توی آتش شومینه ریخته ام و به صدای گاریچی هایی که بیرون شهر دارند مرده می برند و داد میزنند بی توجهم . دارم فیلمم را می بینم تا یخ نزنم تا منجمد نشوم تا روزمره نشوم تا به نقطه ی خودم متصل بشوم . این همان جهانی ست که دوست دارم . از آلخاندرو بی زارم . او باید برای من در این فیلم نقشی می تراشید و خلق میکرد . به درک . حالا میخواهم از ( رقص واقعیت ) بگویم .

La Danza De La Realidad La Pelicula 

گفته می شود فیلم روایتگر دوران کودکی آلخاندرو ست . آلخاندرو کیست ؟ آلخاندرو خودوروفسکی ، یک سرباز است که در راه رسیدن به میهن آرزوهایش هر کاری که درست بود انجام داد . او یک شاعر، نمایشنامه نویس ، ترانه سرا ، فیلمساز ، بازیگر پانتومیم و روان درمانگر و . . . ست . او یک شعبده باز است . در این فیلم که شروعش از سکانس های سیرک آغاز می شود ، رگ و ریشه ی اصالت تفکر او نمایان می شود . صادق هدایت هم به سیرک علاقه مند بود . در این نمایش در مختصات گرد صحنه ای آن زیر موج فوج فوجِ نورهای رنگین آن ، جهانی برپاست که گویی مدور است . تماشاگرانی که گرد این بازی نشسته اند مثل آدم هایی هستند که روی کره ی زمین سوارند . عجیب نیست که این علاقه در بین خواص ، قدرت دارد . خودوروفسکی هم از تصاویر سورئال برای بیان دنیایش استفاده م یکند همان طور که صادق هدایت در آثارش . و این هر دو ، یعنی هدایت و خودوروفسکی به منشا روان شناسی متصل اند برای خلق آثارشان . برخلاف زندگی نامه ی اصلی آلخاندرو ، او دیدگاه عاقلانه و منتقدانه اش را به کودکی در قالب سورئال روایت می کند . آلخاندرو در حقیقت فرزندی ناخواسته بوده و دور از مهر مادر و پدر ، او فرزندی بوده در خانواده ای نا به سامان که مورد تبعیض هم واقع می شده ، در دوره ای زندگی میکرده که امریکا ، شیلی را مورد استعمار قرار داده بوده . با این حال این فیلم شباهتی به کودکی آلخاندرو و آنچه گفتم ندارد . در این فیلم مادری را میبینیم که ان چنان مهربان است که نظیر ندارد ، پدر آلخاندرو ی توی فیلم همراه مادر رد یک لباس فروشی کار می کنند که مال خودشان است . پدر آلخاندرو هرچند در این فیلم خشن است و دست به زن دارد ولی نیت خیرخواهانه دارد و مثلا میخواهد فرزندش را از گزند روزگار در امان بدارد . در فیلم ، مادر آلخاندرو به زبان اپرایی و با طنین و آوا صحبت می کند . چرا ؟ چون در حقیقت زندگی خودوروفسکی او فاقد این مادر مهربان و مسئولیت پذیر بوده . او تصور می کند یک مادر می تواند از عهده ی تمام بدبختی ها برآبد و شافی باشد ، مادر میتواند مجرای نور باشد . مادر می تواند صدایش هنگام صحبت کردن مثل پری ها باشد مثل خواننده های اپرا مثل فرشته ها . بازیگر نقش مادر پاملا فلورس نمادی از ونوس است . او تمام آنچه یک زن با آن تعریف میشود را دارد . قدی بلند – حتی بلند تر از مرد خانواده – اندامی بی اندازه زنانه و نگاهی معصوم . او نماینده ی ترمیم گر زخم ها رد فیلم است . او سپر بلاست و بازیگر درجه یکی ست و در حقیقت مادر واقعی خودوروفسکی این گونه نیست . هدف از این فیلم روایت زندگی ست که خودوروفسکی می خواسته ببیند ، تصویری ست که در ذهنش بوده و نه واقعیت برای همین در فیلم با مفهوم ( فاصله گذاری ) برشتی مواجه می شویم .

پلانی از فیلم رقص واقعیت اثر فاخر خودوروفسکی

هنگامی که ایگو در خودوروفسکی کوچک یا جوان غلبه می کند بر رفتار ، خود کارگردان را می بینیم که وارد کادر فیلم میشود و با کودکی اش صحبت می کند . دقیقا مثل یک روان درمانگر . در فیلم رقص واقعیت که تصور کودکی خودوروفسکی از زندگیی ست که می خواسته با چاشنی فانتزی پدر او شخصیتی ست که ( متحول ) می شود . پدر او روزی متوجه می شود که پسرش دارد به مرد گدای بی دستی بستی می دهد و مرد گدای معلول و بی دست را تا سر حد مرگ میزند و سپس از پسرش می خواهد دست از مهر دادن به دیگران بردارد . او را به آرایشگاه می برد و آرایشگر موهای آلخاندرو را می زند . پدرش می خواهد پسرش مرد ی شود ، از او میخواهد در مطب دندان پزشکی وانمود کند که بدون بی حسی هم میتواند درد دندان سازی را تحمل کند . یعنی تحمل سختی ها از او مردی خواهد ساخت ! البته پدر هر از گاهی به او لطف می کند و نوازش هم می کند . این پدر با مادر میانه ی خوبی دارد با این همه در واقعیت این طور نبوده . پدر آلخاندرو به خاطر اعتقادات سیاسی ش درگیر سفری می شود و اتفاقی می افتد که دستانش تا ابد قفل می ماند . او مثل سگ روزی زمین می خزد و با سگ ها و ادم های کوته قامت زندگی می کند . سر انجام این همسرش ساراست که او را نجات می دهد . سارا از جادو و از باطل کردن سحر آگاه است او از مه و شمیم ساحل می فهمد که چه زمانی باید چه کار کرد . پیامش را به سنگی می دهد و سنگ را به بادکنک آویزان می کند . بادکنک از دریا می گذرد و فرود می آید روی سقف خانه ای که خودوروفسکی به همان بلایی گرفتار آمده که مرد گدا را گرفتار کرده بود . این جا تحول شخصیت را می بینیم و بازی درخشان بازیگر را . بروتیس خودوروفسکی .

پلانی از فیلم ( رقص واقعیت ) اثر خودوروفسکی




او در جا بیدار می شود ، خودش را از لانه ی سگ بیرون می کشد . نجاری به او پناه می دهد . او همراه این مرد نجار صندلی می سازد . مرد نجار نه تنها از شکل دستان مرد چندشش نمیشود بلکه به او غذا میدهد .پناه می دهد و پول میدهد . پدر متحول می شود و بعد از مصیبتی که سرِ شکنجه اش بر سر رهبران سیاسی سرش میاید با حالی نزار به خانه برمی گردد .


و سر انجام دوباره بر می گردیم سر داستان پسر – آلخاندرو – سکانس های نهایی این فیلم در ساحل با طراحی صحنه ی درخشان و سورئال تمام می شود . در حالی که خوشبختی نداشتهی خودوروفسکی به ما تزریق شده می روم سراغ فیلم بعدی سینماگر . یعنی (شعر بی پایان ) این فیلم دقیقا از امتداد فیلم قبلی شروع می شود . حالا خودوروفسکی خردسال بالغ شده و بزرگ می شود و خودش را در میان شعر می یابد با جهانی که خانواده اش از آن بیزارند . او دوست دارد شاعر شود و دنیال کسانی می رود که از ذات او حمایت کنند . او خانواده اش را ترک می کند و به خانواده ی هنری اش می پیوندد در یک کارگاهی عروسک سازی می کند ، دختر بازیگری او را برای کسب ایده تشویق می کند تا به کافه ای برود . کافه ای که اکثر هنرمندان شهر در آنجا ایده می گیرند . خودوروفسکی به کافه می رود . فضای کافه فضای مینیمال و سورئالی ست . همه در ان فضا مثل مجسمه نشسته اند . همه یک شکل هستند . سکوت است . فضا خاکسری ست . ناگهان زنی دریده ، درشت و موقرمز وارد می شود . او یک شاعر است . در نگاه اول می توانیم او را با مادر خودوروفسکی در فیلم رقص واقعیت قیاس کنیم . بازیگر هم همان است . بی خود نیست خودوروفسکی یک روان شناس دقیق است . تجربه ی عاشقیت و الهام خویش را از زنی می گیرد که به مادر شبیه است . مثل عقده ی ادیپ . ناخودآگاه این زن دوست دارد این جوان را از گزند روزگار برهاند . . . با این همه خودوروفسکی پسش می زند چون این زن آزاد شاعر بیش از اندازه او را دوست دارد و ئالبته خودوروفسکی برای یافتن خود از خیلی چیزها خواحافظی می کند .

پلان فیلم شعر بی پایان

او در جامعه ی کوچک هنری تلاش می کند تا یک رفتار آنارشیسم را ارائه دهد و شاعر شود . زیبا ترین لحظه زمانی ست که تا ب نمی آورد خانواده اش نمایش بازی کنند و رفتار دروغین آنان او را از جا به در می برد . خودورفسکی اره در دستش می گیرد و درخت را که نماینده ی ریشه و خاندانش است اره می کند و می رود . او میخواهد متحول شود . در این فیلم هم با تحول شخصیت رو به روییم . . . او تصمیم می گیرد به پاریس برود . صحنه ی خداحافظی با پدرش که با فاصله گذاری برشتی همراه است بی اندازه محزون است . او پدرش را مورد شماتت قرار می دهد که هیچ وقت او را دوست نداشته ، به پدرش می گوید تو دنبال یک برده ای نه بچه و میگوید میخواهد برود دنبال رویاهایش اما وقتی با او به خشونت بر خورد می کند . کارگردان وارد کادر می شود و از او می خواهد پدر را درک کند و نقاب را پس بزند و از او خداحافظی کند . یک موتراش دست خودورفسکی جوان است . موهای پدر را می تراشد و او را در آغوش می گیرد و سوار کشتی بنفشیکه مرد اسکلتی هدایتش می کند روی آب به دنیای غیر قابل اطمینان هنر می رود .


در هر دو فیلم پایان در اسکله است . کشتی که در افق محو می شود و مردیم که تصویرشان با مقواهای بزرگ مثل مترسک های ترسناک روی اسکله بی حرکت به بازیگر نگاه می کنند . این تصاویر ذهنیت درخشان و ممتاز آلخاندرو خودوروفسکی را متمایز می کند .

هر دوفیلم را با هم میبینم و فکر می کنم دوست دارم در کدام صحنه می بودم . آتش شومینه را خاموش می کنم . شنلم را تنم میکنم دستکش سیاهم را می پوشم و دهانمر ا میبندم و پله هار ا دو تا یکی پایین میروم به کافه . شاید آلخاندرو آن جا باشد .

سانازسیداصفهانی

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .