آخرین انسان ، موریس بلانشو
ساناز سید اصفهانی
sanaz seyed esfahani, sanazseyedesfahani, ساناز سید اصفهانی, میس شانزه لیزه
میس شانزه لیزه وارد کتاب فروشی همیشگی میشود . شهرِ کتابی است با دیوارهایی بلند و دوستانی بهتر از برگ و گل بهار . از زیر ِ لباسش پرِ بزرگی روی زمین کشیده میشود . یک پر ِ ارغوانی که لابه لای موهایش گره خورده و بافته شده و تا روی زمین می آید . به کتاب های پیشخوان نگاه میکند . به کتابش نگاه میکند . روی جلدِ کتابش روباهی میان شطرنج ها با پوست خزی دور گردنش که به یک ماهی بزرگ نگاه میکند . توی دلش خوشحال است . کتابش فروش خوبی داشته ! دوستانِ بهتر از برگ ِ بهارش میگویند کتابش در این ماه بهتر از آقای ایگرگ و خانم ها ایکس و ایکس پریم بوده است . میس شانزه لیزه نفسِ راحتی میکشد . فکر میکند سربلند شده است . سربلند از فروش بیشترکتابش . تنها چند جلد . اما به نظر خودش باز هم کم است . میان ِ کتاب ها و دیوارهای ورق ورق شده ی شهر کتاب راه میرود و به نخوانده ها نگاه میکند . چشمش می افتد به کتابی که هیچ ازش نشنیده و نمیداند . اسم کتاب ( آخرین انسان ) است . طرح جلدش آدمکی است که انگار روی پوست ِ زمخت و کلفت ِ آسفالت حک کرده باشند . پشت جلد کتاب نوشته : ( تابلوی روی جلد : انسان آینده : اثر پل کله 1933 ) میس شانزه لیزه کتاب را باز میکند . نوشته ی موریس بلانشو . پیش خودش فکر میکند چقدر در گوشه کنار ِ کافه های نمگین ِ همیشه غمگین ِ شهر اسم این نویسنده را شنیده . توی دلش به خودش فحش میدهد . خودش را ملامت میکند . هنوز هیچ چیز از این نویسنده نمیداند . مترجم : ایمان گنجی . ایمان گنجی را هم نمیشناسد . این همه نادانی را جمع میکند و با ترس و لرز صفحه ی اول کتاب را نظاره گر میشود . نشر : رخداد نو . از این نشر خبری ندارد . انگار این کتاب از یک کره ی دیگر روی زمین افتاده است . میس شانزه لیزه پر ِ بلندش را جمع میکند و دور گردنش میچرخاند تا زیر درست و پای پینه دوزهایی که توی باغ کتاب راه میروند نماند . گردنش را جلو می آورد و چشمانش را ریز میکند . کتاب تقدیم شده است به سایه ی بهنام ، به دوستی فاضل ! . ورق میزند . یادداشت ممجموعه 10 صفحه است و مقدمه ی کتاب 4 صفحه است . کتاب به دو بخش تقسیم شده است . میس شانزه لیزه میرود و روی کوسن ِ مخمل ِ آبی شهر کتاب مینشیند و به دیوار تکیه میدهد تا کمی از مقدمه را بخواند . ( از یک ماشین ِ ادبی چه می آموزیم ؟) جالب به نظر میرسد . یک جسارتی در زیر سئوال بردن مخاطب . . . آن هم مخاطبی که حتما و یقینا و صد در صد باید و باید کافکا ، پروست و قواعد ابزورد و دال و مدلول را بداند . پس یعنی این کتاب فلسفی ست ؟ میس شانزه لیزه مقدمه را با دقت میخواند . یک مقدار با زمان ِ افعال مشکل دارد . همه چیز خیلی زود در نظر مترجم سئوالی میشود و رد میشود . متوجه میشود که با قصه ای رو به روست که خیلی هم روایت آسانی ندارد . شخصیت هایش (من ) ( ما ) ( اوی مونث ) ( اوی مذکر ) ( اوی ستازه دار ) هستند . . . . اینکه او آخرین انسان بود و هیچ چیز او را از بقیه متمایز نمیکرد . . . میس شانزه لیزه کتاب 109 صفحه ای را میبندد . بلند میشود . به طرف پیشخوان میرود . سکه هایش را توی قلک می اندازد و درِ جادویی باز میشود . کتاب قصه ای دارد که باید و باید مقدمه اش را خواند تا آن را درست فهمید . هرچند اگر مقدمه هم نبود قطعا مخاطب این کتاب اگر قرار بود چیزی دستگیرش شود دستگیرش میشد . درواقع به نظر میرسد جناب آقای بلانشو خیلی هم دوست ندارد همه بفهمند که او چه میگوید . اصلا آیا مهم است که او چه میخواهد بگوید . ربط ِ جلد کتاب ، اسم کتاب ، داستان کتاب با هم در چیست . این کتاب از متنی اینگلیسی ترجمه شده و زبان اصلی اش فرانسه بوده . مترجم سعی کرده تمام تلاشش را انجام دهد تا دین خود را به متن ادا کند . کتاب نثر مرسل نیست . به اندازه ی یک کتاب ِ شعر آرایه ی ادبی دارد . به اندازه ی انشای یک بچه دبستانی ساده و به اندازه ی اندرزهای حکیمانه پر ایهام است . میس شانزه لیزه مقداری نان خشک توی دستمال گلدارش میریزد و یک قهوه ی غلیظ درست میکند و میرود توی بالکن خانه ی زیر شیروانی اش . فانوس را روشن میکند و پیش از خواندن کتاب سیگارش را روشن میکند . دوباره مقدمه ی کتاب را میخواند چون مطمئن هست که به صورت منسجم چیزی درنیافته . کتاب ، سخن از اضداد دارد . در هرجایی . . (( بسیار نیرومند بود ، اما نه اینکه آسیب ناپذیر باشد .)) صفت و موصوف ها شاعرانه و در تضادند . این کتاب شبیه شعری است با صنعت های ادبی و گروتسک . این کتاب مجموعه ی اضداد است و کامل . موصوف ها اصلا به صفتشان نرفته اند . (( یورشی آهسته )) (( شک باید همواره با قطعیت برابر باشد . )) این کتاب میس شانزه لیزه را یاد طغیان و ادبیات نیچه ی دلبندش می اندازد . بعدها میفهمد که این ( آخرین انسان ) از همان نیچه عاریه شده است . ربطش در نهایت مشخص نمیشود . قصه در فضایی مه آلود به سر میبرد . راوی عاشق اوی مذکر است و اوی مذکر به اوی مونث عشق میورزد و اوی مونث با راوی هم ارتباط دارد . گاهی فکر میکنی با یک داستان هم جنس گرایانه یا کاملا اروتیک رو به رویی . . . بخش هایی از کتاب با (…) حذف شده اند که خب قابل حدس است و میس شانزه لیزه خیلی خوب این . . . ها را میشناسد . در این کتاب داستانی روایت میشود که میس شانزه لیزه را یاد داستان یک خطی خودش و آقای کاف و جناب ِ کله ریزه می اندازد . کله ریزه ی بلند قدی که مخ بیمار و زیرکش در همه چیز دخالت داشت . اعتماد به نفس هایی که گرفته میشود . سکوت هایی که تعریف میشود . حتی از شاعران دیگر از بل و . . . هم ریز تر و جزئی تر به این سکوت پرداخته میشود . مکان بی اینگه شرح داده شود در ذهن تصویر میشود . در یک جایی از داستان میتوانی بفهمی که این من . او . ما . اوی مذکر و مونث . . . میتوانند آنمیا و آنیموس و سایه و ناآگاه یک نفر باشند . در این جا میس شانزه لیزه کتاب را میبندد . شمع فانوسش را فوت میکند و میرود توی اتاقش . لوله ی وان دارد چکه میکند . هوا سرد شده است . روی زمین دم بلند قرمزی که پر های ریزی بهش وصل است تکان میخورد و روی هوا پرگار میزند و خوشحال است . میس شانزه لیزه یاد صادق می افتد . کسی که در این خیابان شانزه لیزه ی میس کلی قدم زده و در همین شهر لعنتی خودش را با گاز کشته است . البته میس شانزه لیزه میدانست که اگر جای صادق خان بود همین کار را میکرد . اما قطعا نمیمرد . میس شانزه لیزه فکر میکند بوف کور در تحلیل و روان شناسی صد برابر قصه مند تر و روان شناسانه تر از این کتاب نوشته شده است . با قصه ای که میشود تصویرش کرد و نشانه هایی ابدی . فکر میکند میتواند صادق هدایت را دوست تر داشته باشد . با این حال سبک نوشتار این کتاب او را جذب کرده . جمللات یکسره متناقضی که تا انتها میبردندت . میشود . جملات زیبا و شاعرانه ی کتاب را تکه کلام کرد . به کجا چنین شتابان . خام دلانه . چندین بار در کتاب تکرار میشوند . عیب دارد ؟ نه چه عیبی ؟ یک جاهایی بیش از اندازه در ادبیت متن تلاش شده است . فارسی سنگین و وزین شده است . . . اما هیچ شبیه ترجمه های داریوش آشوری نیست . ترجمه ای است برای همین داستان و بد نیست اما خوب است . کتاب که تمام میشود میس شانزه لیزه مدت هاست که آن را توی قوطی گذاشته و در قوطی را با چسب بسته است .
حالا این آخرین انسان هر کسی که باشد . همان خودش . . . که مستحق چیست ؟ با ذهن او و در گفتارش میماند . به مرور محو میشود . در دنیای ستاره ها و خیال های بی ثبات ِ شبانه و پرسه ی مردمان نقاب به صورت . . . میبینی که هیچ کس این کتاب را نخوانده است . مطلبی در موردش نوشته نشده است . نقدی ، حرفی . . . شاید همه چیز همان طور است که خود ِ بلانشو بوده . آقای بلانشو این میس شانزه لیزه است که بالای سر شما نشسته است . با صد و پنجاه پروانه که به نخ بندشان کرده است و میخواهد دور شمعی که روی قبرشماست بسوزاندشان . میس شانزه لیزه میخواهد در هیات یک خاطره برای روحی که روی سنگ قبرش گردنش افراشته و لال است بماند . اما روح توجهی به او نمیکند . میس شانزه لیزه پروانه ها را رها میکند و با یکی از آنها به آسمان میرود . مینشید روی جزیره ای در کهکشان و از آن بالا به زمین نگاه میکند که درش شب موج میزند . و در شب هزاران گرم شب تاب که کتاب حمل میکنند . فیلم روی کولشان گذاشته اند . . . نت توی دستشان گرفته اند . . . اما نه نت ها صدا دارد . نه فیلم ها و نه کتاب ها خطی . . . میس شانزه لیزه . . . توی جزیره اش خیلی خوشبخت تر از زمین کذایی ست .