هوموریباس
وقتی ( کلام ) بار ِ معنی خود را نمیتواند به دوش بکشد ، موسیقی ، رنگ ، نور ، بیداری و هوشمندی یک ( ضرورت ) میشود تا در ارتباط بین انسان با انسان یا به صورت تخصصی ، مخاطب و بازیگر ، تماشاچی و صحنه ، مخاطب و بازیکن ، دال و مدلول ، پادرمیانی کرده و پتانسیل ِ آن کلمه را منتقل کنند . ادبیات ، شعر ، شاعری ، گفتمان ، هرگز و هرگز نمیتواند یک وسیله ی ارتباطی مستقیم باشد . برای همین در هر نمایشی ، موسیقی ، در هر سینمایی نور و گریم و دوربین و در هر نقاشیی ، قاب و حاشیه لازم است تا کاملش کند . اما در موسیقی و حرکت و نور ، بازوی کمکی نیاز نداریم . این فرق بین هنر دیونوسوسی و آپولونی است . وقتی برمیگردیم به نمایش و تئاتر ، میبینیم که بیشتر نگرانی مجذوب کردن ِ مخاطب را داریم تا اصل ِ تئاتر را . تا آن رسالت ِ ابتدایی را . آنقدر به حاشیه اش میپردازیم که از یک ور بوم می افتیم و انقدر این تکرار میشود که عادتش موجبات امنیت خاطر ِ اساتید و حضرات داور و دانشجویان ِ قاضی را فراهم کرده و یک اصل میشود . گاهی خیلی از خود ، از توجه به خود دور میشویم . به همین دلیل نمیتوانیم در هنر آن طور که لازم است دست بر اعصاب ِ طرف ِ مخاطب کشیده و ارتباط بر قرار کنیم . بگذرمی از این که سخن و حرفی که باید گفته شود چیست . مهم هم هست که ( چه چیزی برای گفتن داریم .) گاهی فلاسفه ی اساتید میگویند مهم نیست که چه میگوییم ، مهم است که چگونه میگوییم . گاهی هم نه چگونگی بیان مهم است و اصلِ حرف بهانه . به هر تقدیر همین بی جوابی خود چالشی است که به نظر من هنر از آن است و آن از هنر .
آن چه که سلیقه ی ادبی و نمایشی متداول هست ، معمولابا اصل ِ ادب و نمایش فاصله دارد و از آنجا که طرف دوم این کفه ی ترازو مخاطب است ما در بیشتر آثار نمایشی ، کار را رها میکنیم به تزئین آن چه که گیشه و سرگرمی مردم را فراهم میکند میچسبیم و همین ما را از اصلیت می اندازد و مای بیچاره همیشه درجه چندم باقی میمانیم . بارها و بارها نمایش ها و سینما ها و سریال ها ی مختلفی را دیده ایم که دلمان را زده . گاهی خجالت میکشیم که بگوییم دوستش نداشتیم چون – خیلی ها – دوستش دارند و باب سلیقه ی مردم یا عموم یا اکثریت است . درخصوص تئاتر ، بدن و بیان همیشه اهمیت داشته است . بیان به دلیل سهل الوصول بودنش و ( ظاهرا ) ساده بودنش از بدن پیشی میگیرد . برای همین در نمایش ها بیشتر به دیالوگ میچسبیم و پر چانگی میکنیم و حرف میزنیم . بیشتر بازیگر های تئاتر ِ ما از داشتن ِ بدن ِ درست ، کاربردی کردن اندام و پیکره شان دور هستند . ندارند . نمیدانند و بلدش نیستند . اگرببینیم کمتر ورزش میکنند . کمتر نگاه میکنند و کمتر میتوانند حتی تقلید کنند آنها تنها کاری که انجام میدهند ( خودشان) هستند . این از منظر ِ پیشگی ، خیلی فاصله دارد و دور است . این دور از تقلید و محاکات ِ آن است . بعد از مدت ها تکرار ِ نمایش های پُر دیالوگ ِ پر گوی اقتباسی یا باب سلیقه ی مدیران ِ کج سلیقه ، میروم سراغ ِ تالار حافظ ، برا ی دیدن ِیاسر خاسب ، به ویژه . . . هما و جنگجویش را خیلی به یاد دارم . گِل اش را . گمانم گِل را خیلی از نمایشی ها دیده اند . هوموریباس ، حرف نمیزند ، حرکت میکند و با موسیقی تو را به فکر وا میدارد . که حدس بزنی در عرض و طول زمان گمان کنی و تو را محکوم نمیکند . شاید این کار که بدن در آن نشانه میشود و حالات و حرکات دسته جمعی و موسیقی پیشش میبرد بیشتر به نظریه ی تئاتر فیزیکال و یا نظریه ی آنتوانن آرتو برمیگردد و همین باعث تمایز و تفاوت این نمایش با سایر تکرار های صحنه ای میشود .
پس وقتی نمایش با چکش ِ کلمه به تو دیکته نمیکند که چه دارد میگوید و تو ( باید ) چه برداشت کنی چگونه میشود در موردش مطلب نوشت . اینکه نمایش هوموریباس در مورد یک خلقت است . از آغاز تا انتهاست . اینکه از زایش تا مرگ را با موسیقی و فرم نشان میدهد . بی اینکه از ابزار کلمه استفاده کند . در این شیوه به شدت از خلاقیت استفاده شده است . خلاقیتی که در کارگردانی ، در بازیگری ، در فرم ، در موسیقی در نور و در صحنه میتوانیم ببینیم . شاید شبیهش را در فیلم ها یا در خواب ها یا در خیال دیده باشیم یا به خاطره ی دورمان در کودکی برسیم . خوبیش به همین است که نمیتوانی از تئاترش حرف بکشی . تئاتر هوموریباس خودش در سادگی و پیچیدگی محض حرفش را میزند . تو باید با ان همراه شوی . کافی است نگاهش کنی . مطمئنا دوستش خواهی داشت و لازم نیست برایش شعر ببافی و فلسفه . سادگی آن ویژگی آن است . به لحاظ معنا . بازی بچه های روی صحنه که جانشان را به مخاطره می اندازند حیرت آور است . از آن دست کارهایی است که در سرزمین من کم دیده میشود .
تنها پیشنهادم این است که به دیدنش که می ارزد هیچ . کار درست و درمان است .